#فاصله
#part578
گذشته ای که روزهایش دیگر هیچگاه تکرار نمی شدند... آنقدر در فکر بودم که حواسم نبود دقیقا به چشمان نیما خیره شده ام!
شیوا که متوجه نگاه ما به یکدیگر شده بود، با کمی حرص دستش را دور بازوی نیما انداخت و باعث شد او نگاهش را از من بگیرد.
من هم قبل از آنکه نگاه امید بازرگان متوجه ما شود، خودم را با نگاه کردن به نقشه ها سرگرم کردم.
***
روزها از پی هم می گذشتند و من روز به روز با دیدن نیما و شیوای نزدیک به هم و بی توجهی امید بازرگان مغموم تر می شدم!
البته که رفتار امید بازرگان مثل سابق بود و حتی زمانی که با یکدیگر تنها بودیم، بیش از پیش به من محبت می کرد... درواقع او تنها نسبت به کارهای نیما و شیوا توجهی نداشت! درحالیکه من انتظار داشتم او با دیدن صمیمیتشان در مقابل آن ها به من نزدیک شود!
امید بازرگان مدام علت ناراحتی ام را می پرسید و من با بهانه کردن سنگینی درس هایم او را دست به سر می کردم!
او هم با شنیدن این دروغ قول می داد که هرچقدر بتواند کمکم می کند!
من هم به اجبار به رویش لبخند می زدم، درحالیکه خداخدا می کردم او در مقابل نیما هم هوایم را داشته باشد!
کلی پارت جلوتریم 😍👇
https://t.me/c/1518559436/49839
#part578
گذشته ای که روزهایش دیگر هیچگاه تکرار نمی شدند... آنقدر در فکر بودم که حواسم نبود دقیقا به چشمان نیما خیره شده ام!
شیوا که متوجه نگاه ما به یکدیگر شده بود، با کمی حرص دستش را دور بازوی نیما انداخت و باعث شد او نگاهش را از من بگیرد.
من هم قبل از آنکه نگاه امید بازرگان متوجه ما شود، خودم را با نگاه کردن به نقشه ها سرگرم کردم.
***
روزها از پی هم می گذشتند و من روز به روز با دیدن نیما و شیوای نزدیک به هم و بی توجهی امید بازرگان مغموم تر می شدم!
البته که رفتار امید بازرگان مثل سابق بود و حتی زمانی که با یکدیگر تنها بودیم، بیش از پیش به من محبت می کرد... درواقع او تنها نسبت به کارهای نیما و شیوا توجهی نداشت! درحالیکه من انتظار داشتم او با دیدن صمیمیتشان در مقابل آن ها به من نزدیک شود!
امید بازرگان مدام علت ناراحتی ام را می پرسید و من با بهانه کردن سنگینی درس هایم او را دست به سر می کردم!
او هم با شنیدن این دروغ قول می داد که هرچقدر بتواند کمکم می کند!
من هم به اجبار به رویش لبخند می زدم، درحالیکه خداخدا می کردم او در مقابل نیما هم هوایم را داشته باشد!
کلی پارت جلوتریم 😍👇
https://t.me/c/1518559436/49839