Репост из: گسترده رنگینکمون🌈
_مامانی بلاخره عکسای عروس شدنت رو پیدا کردم ولی این دوماده که بابا کوهیار نیست!!
با سمعِ جملهی مَهدا، موبایلم از دستم افتاد و هول شده سمتش دویدم:
_اینا رو از کجا آوردی؟؟
_تو که نشونم ندادی!! خودم گشتم تا پیدا کردم.
وای اگر کوهیار سر می رسید...
دخترک شش ساله ام حیرت زده به عکس من و محمدرضا، چشم دوخت:
_مامان...این مَرده کیه کنارت؟؟ چرا بابا کوهیارم نیست؟؟
عکس ها را از دستش قاپیدم و با اضطراب لب به دروغ مصلحتی باز کردم:
_خودشه مامان جونم...برو بازی کن دخترم.
_نه الکی نگو...بابایی که چشماش آبی نیستن...این آقا هم مثل من چشماش آبی ان.
در همین میان در اتاق باز شد و کوهیار در چارچوب نمایان شد....مهدا با ذوق سمتش دوید و من فاتحه ام را خواندم.
کوهیار لبخندی زد و او را در آغوشش جا داد که لب برچید و کودکانه گفت:
_بابایی چرا تو شب عروسی تون پیش مامان مها نبودی؟؟ چرا اجازه دادی اون آقا غریبههه مامانم رو بغل کنه؟؟
کوهیار مات ماند و از گوشه چشم به من خیره شد....مهدا را سمت در اتاق هدایت کرد:
_برو بیرون دخترم...بعدا حرف می زنیم.
در را قفل کرد و با آرواره های سخت شده سوی من گام برداشت.
قفسهی سینه اش از خشم بالا و پایین می شد:
_این اراجیف چیه به خورد بچه دادی؟؟ باز اون عکسای کوفتی رو در آوردی؟! همین امروز همشونو خاکستر می کنم...
بغضم گرفت:
_خودش عکسای من و محمدرضا رو پیدا کرد.
_قرار شد مهدا هیچوقت نفهمه که دختر من نیست.
_اون حقشه بدونه محمدرضا خدابیامرز پدرشه...حقشه بدونه تو رفیق پدرشی...
گلویم را گرفت و از پشت دندان های کلید شده غرید:
_وای به حالت اگه یادگار رفیقم...یادگار برادرم رو ازم جدا کنی....به ثانیه نکشیده از خونه میندازمت بیرون.
اولین قطره اشکم چکید:
_نه کوهیار...خواهش میکنم...تو قول دادی اجازه بدی تا هفت سالگی کنارش باشم.
_آره اما موعدت یک سال دیگه سر میرسه....بعدش طلاقت میدم و دیگه رنگ مهدا رو نمی بینی.
پیراهنش را چنگ زدم و سر بر سینهی ستبر اش فشردم...
او پس از مرگ محمدرضا، حاضر شد با من ازدواج کند تا بتوانم برای فرزند رفیقش که هیچکس از وجودش خبر نداشت، شناسنامه بگیرم.
هق زدم و نالیدم:
_تورو خدا منو از دخترم جدا نکن...اون جون منه...نباشه میمیرم.
کمرم را چنگ زد و میان خرمن موهایم دم گرفت:
_به یه شرط...اجازه میدم تا ابد کنارش باشی...
_هرچی باشه قبوله...هر چی باشه.
چشمان نافذ و خمارش را در صورتم چرخاند و تنم را همگام با خودش سمت مبل هدایت کرد:
_هفت سالِ تمام تحمل کردم و خود دار بودم...
گیج نگاهش کردم و نفسم رفت...
نکند منظورش...!؟
کوهیار همسر قانونی ام بود اما در این همه سال همچون خواهر و برادر کنار یکدیگر زندگی کردیم.
گوشهی لبم را زیر دندان کشید و ادامه داد:
_هفت سالِ تمام، هوش از سرم پروندی و به حرمت محمدرضا نزدیکت نشدم...تو زن منی مها...حق منی...گفتی هر چی بگم قبوله.
_نه کوهیار...نه...ازم نخواه...
بوسهی خشن و پر تب و تاب اش خموشم کرد:
_هیس...بودنت کنارِ مهدا، مشروط به آغاز زندگیِ زناشوییت با منه...
https://t.me/+ddIiLbtqcFQzYmI0
https://t.me/+ddIiLbtqcFQzYmI0
https://t.me/+ddIiLbtqcFQzYmI0
https://t.me/+ddIiLbtqcFQzYmI0
https://t.me/+ddIiLbtqcFQzYmI0
با سمعِ جملهی مَهدا، موبایلم از دستم افتاد و هول شده سمتش دویدم:
_اینا رو از کجا آوردی؟؟
_تو که نشونم ندادی!! خودم گشتم تا پیدا کردم.
وای اگر کوهیار سر می رسید...
دخترک شش ساله ام حیرت زده به عکس من و محمدرضا، چشم دوخت:
_مامان...این مَرده کیه کنارت؟؟ چرا بابا کوهیارم نیست؟؟
عکس ها را از دستش قاپیدم و با اضطراب لب به دروغ مصلحتی باز کردم:
_خودشه مامان جونم...برو بازی کن دخترم.
_نه الکی نگو...بابایی که چشماش آبی نیستن...این آقا هم مثل من چشماش آبی ان.
در همین میان در اتاق باز شد و کوهیار در چارچوب نمایان شد....مهدا با ذوق سمتش دوید و من فاتحه ام را خواندم.
کوهیار لبخندی زد و او را در آغوشش جا داد که لب برچید و کودکانه گفت:
_بابایی چرا تو شب عروسی تون پیش مامان مها نبودی؟؟ چرا اجازه دادی اون آقا غریبههه مامانم رو بغل کنه؟؟
کوهیار مات ماند و از گوشه چشم به من خیره شد....مهدا را سمت در اتاق هدایت کرد:
_برو بیرون دخترم...بعدا حرف می زنیم.
در را قفل کرد و با آرواره های سخت شده سوی من گام برداشت.
قفسهی سینه اش از خشم بالا و پایین می شد:
_این اراجیف چیه به خورد بچه دادی؟؟ باز اون عکسای کوفتی رو در آوردی؟! همین امروز همشونو خاکستر می کنم...
بغضم گرفت:
_خودش عکسای من و محمدرضا رو پیدا کرد.
_قرار شد مهدا هیچوقت نفهمه که دختر من نیست.
_اون حقشه بدونه محمدرضا خدابیامرز پدرشه...حقشه بدونه تو رفیق پدرشی...
گلویم را گرفت و از پشت دندان های کلید شده غرید:
_وای به حالت اگه یادگار رفیقم...یادگار برادرم رو ازم جدا کنی....به ثانیه نکشیده از خونه میندازمت بیرون.
اولین قطره اشکم چکید:
_نه کوهیار...خواهش میکنم...تو قول دادی اجازه بدی تا هفت سالگی کنارش باشم.
_آره اما موعدت یک سال دیگه سر میرسه....بعدش طلاقت میدم و دیگه رنگ مهدا رو نمی بینی.
پیراهنش را چنگ زدم و سر بر سینهی ستبر اش فشردم...
او پس از مرگ محمدرضا، حاضر شد با من ازدواج کند تا بتوانم برای فرزند رفیقش که هیچکس از وجودش خبر نداشت، شناسنامه بگیرم.
هق زدم و نالیدم:
_تورو خدا منو از دخترم جدا نکن...اون جون منه...نباشه میمیرم.
کمرم را چنگ زد و میان خرمن موهایم دم گرفت:
_به یه شرط...اجازه میدم تا ابد کنارش باشی...
_هرچی باشه قبوله...هر چی باشه.
چشمان نافذ و خمارش را در صورتم چرخاند و تنم را همگام با خودش سمت مبل هدایت کرد:
_هفت سالِ تمام تحمل کردم و خود دار بودم...
گیج نگاهش کردم و نفسم رفت...
نکند منظورش...!؟
کوهیار همسر قانونی ام بود اما در این همه سال همچون خواهر و برادر کنار یکدیگر زندگی کردیم.
گوشهی لبم را زیر دندان کشید و ادامه داد:
_هفت سالِ تمام، هوش از سرم پروندی و به حرمت محمدرضا نزدیکت نشدم...تو زن منی مها...حق منی...گفتی هر چی بگم قبوله.
_نه کوهیار...نه...ازم نخواه...
بوسهی خشن و پر تب و تاب اش خموشم کرد:
_هیس...بودنت کنارِ مهدا، مشروط به آغاز زندگیِ زناشوییت با منه...
https://t.me/+ddIiLbtqcFQzYmI0
https://t.me/+ddIiLbtqcFQzYmI0
https://t.me/+ddIiLbtqcFQzYmI0
https://t.me/+ddIiLbtqcFQzYmI0
https://t.me/+ddIiLbtqcFQzYmI0