#ارسالی
سلام
(هیچ گونه تغییری در این خاطره وجود ندارد)
ما شیراز هستم، خیلی وقت پیش با عمم میخواستیم بریم بیرون تصمیم گرفتیم بریم کوه نوردی،ولی چون حرفه ای نیستیم تا یه جایی از کوه رو با ماشین میریم ناهار هم بمونیم.
خلاصه صبح عمم زنگ میزنه بهم میگه که نیم ساعت دیگه میرسم جلو در منم زود آماده میشم عمم میاد و میریم سمت کوه، زمانی که میرسیم ماشین رو تقریبا تا وسط های کوه میبریم که شیب زیاد نداشت،تا یه جاهایی رو پیاده میریم و کوه نوردی میکنیم.
سر ظهر که میشه وسایل هارو یکم پایین تر از ماشین میندازیم و ناهار میخوریم، بعد ناهار یکم اهنگ گوش میدیم اینا ساعت میگیره هوا هم کمکم تاریک شده بود( عمم چندین باری براش اتفاق های ماورائی افتاده)
اگه اشتباه نکنم ساعت طرف های ۷ نیم ۸ بود که عمم میگه: بسه دیگه خوشم نمیاد هوا تاریکه بیا وسایل هارو جمع کن بریم گفتم: باشه
عمم رفت پایین که وسایل هارو بیاره و من بزارم داخل ماشین و ماشینو روشن کنم که بریم
دروغ چرا بگم زمانی که عمم رفت یکی از اون بالا اومد سمتم لباس مشکی پوشیده بود و من مطمعن بودم که اونجا نه خانواده ای بود و نه عشایری چیزی هیچی نبود و اونی که داشت میومد کی بود و از کجا بود رو خدا میدونه
ریده بودم تو خودم اومد سمتم و بدون اینکه حرفی بزنه چیزی بگه دستش رو گرفت سمت من و انگار میخواست بهم دست بده ولی من خشکم زده بود و دست ندادم!
همون موقع ها عمم صدا میزنه میگه که زود بیا اینجا من برگشتم نگاش کردم تا جواب بدم اون یارو که اومده بود سمتم رفت
زود دویدم سمت عمم میخواستم گریه کنم ( هرکی بود اون لحظه گریه میکرد) و به عمم همشو زود گفتم ،عمم خشکش زد گفت من همین الان که صدات زدم اینجا یدونه سُم دیدم همون موقع من سکته رو زدم اول گفتم نه عمم الکی میگه میخواد بترسونم باور نکردم حرفشو زود کمکش وسایل هارو آوردم سمت ماشین ، زماین که میومدیم سمت ماشین عمم افتاد از زمین انگار یکی حلش داده بود و کلی پیچ میخوره روی کوه( کمرش میشکنه) زود رفتم کمکش کنم لیوان از دستم افتاد و شکست که اینجا همه چیز تما میشه و دیگه هیچ اتفاقی نمیافته .
ولی خیلی اتفاقای دیگه باز هم برام پیش اومده .
ممنون که تا اینجا خوندید
🆔
@Storiscary | داستان ترسناک