‌داستان های ترسناک (واقعی)


Гео и язык канала: Иран, Фарси
Категория: Другое


افسانه های ترسناک ایرانی ( واقعی)
داستانهای ترسناک رویت جن
فلکلور و روایتهای محلی شهرهای مختلف ایران
شما میتوانید تجربیاتتان ارسال کنید👇👇
@edriisam
چنل فیلم 👇🏻👇🏻👇🏻
@scarystv
ربات چنل 👇🏻👇🏻👇🏻
@HorrormovieBot
تبلیغات 👇🏻👇🏻👇🏻
@tarefeh_scary

Связанные каналы  |  Похожие каналы

Гео и язык канала
Иран, Фарси
Категория
Другое
Статистика
Фильтр публикаций


#ارسالی

سلام
الان ۲۱ سالمه
تجربیات ماورایی من خیلی زیاده ولی میخوام چیزی رو‌ تعریف کنم که شاید از داستان اجنه هم دارک تر باشه.
دوران کرونا که بود کلاسای آنلاین باعث شد من با چندتا از همکلاسیام به صورت آنلاین صمیمی بشم و یک گروه دوستانه تشکیل بدیم. اون موقع نوجوون بودیم.
یکی از این دوستام یک شب تعریف کرد که زنداییش قبل از ازدواج با یک پسری به اسم میلاد دوست بوده و طی دوستی با این پسر، حالتی شبیه جنون پیدا کرده. وقتی کات میکنن حتی حالش بدتر میشه و تشنج و شاید یکم اسکیزوفرنی پیدا میکنه. و یک صدایی مجبورش میکنه از ارتفاع بپره اما این خودکشی ناموفقه و زنده میمونه. خلاصه زنداییه دوستم زنده میمونه و دوستم درمورد این قضیه به من میگه. من اون موقع به شوخی گفتم حتما میلاد جن داره یا رپتایله! برای همین تونسته چنین کاری با اون دختر بکنه. و خب این قضیه یکم جدی تر شد وقتی دوستام بم گفتن میلاد کارای عجیب غریب میکنه مثلا اینکه دوست داره مردم رو بترسونه مخصوصا بچه ها و زنها. همیشه حتی شبا عینک آفتابی میزنه
بعضی از کسایی که با اجنه در ارتباطن چشماشون حالت غیر عادی داره.
و از ترسوندن خوششون میاد چون ترس انرژی رو آزاد میکنه که خوراک همون اجنه است.
خیلی ازش شکایت میشه ولی همیشه دادگاه به نفعش پیش میره. و از همه مهم تر این که مثل بیمار های جنسی دنبال روابط عجیب غریبه. که همون روابط جنسی هم برای کسایی که در ارتباط با ماورا هستن نوعی انرژی محسوب میشه!
همه اینا باعث شد من شوخی شوخی به دوستام بگم آره این یا جن داره یا رپتایله و دنبال انرژی خواری هست!
این یک شوخی بود ولی شبی که اینو گفتم لوسید(خواب شفاف) دیدم از همین میلاد.  داشت بم میخندید بعدم یچیزی بم تزریق کرد و رفت‌ صبح وقتی بیدار شدم کل بدنم و استخوان هام درد میکرد و ذهنم درست کار نمیکرد.  گفتم باشه بیخیال فقط قوه تخیلم قوی بوده مسئله مهمی نبوده! ولی مسئله اینه که همون روز دوستم بیمارستان بستری شد چون مشکل معده داشت و بم پیام داد گفت میلاد رو تخت مقابلش نشسته و بهش زل زده. و دوستم چند بار تو بیمارستان جا به جا شد و هر جایی که میرفت میلاد رو میدید که بهش زل زده!! درست فردای همون شبی که من گفتم جن زده است چنین کاری کرد.
با مغز الانم که بهش فکر میکنم میلاد سایکوپات به نظر میاد اما این عجیبه که فردای همون روزی که درموردش حرف زدیم دوستم میلاد رو میبینه انگار میلاد از همه چیز (حرفامون) خبر داشته! (و جالب اینجاست میلاد نه بستری بوده نه بیماری داشته علنن تو بیمارستان هیچ کاری جز تعقیب و آزار دادن دوستم نداشته!) و خواب من خیلی واضح تر از یک خواب عادی بود جوری که بختک رو تجربه کردم و میدونستم باید بیدار بشم ولی نمیتونستم. میلاد بم میخندید و تا لحظه آخر داشت یچیزی رو تو دستم تزریق میکرد

شخصا نمیدونم جن زده بودن میلاد واقعی بود یا تمام اینها اتفاقی رخ داد... منم همون روز این قضیه رو تمومش کردم و دیگه دربارش با دوستام حرف نزدم چون ترسیدم بیشتر از این پیش بریم...


قضاوت این خاطره با شما!

🆔 @Storiscary | داستان ترسناک

275 0 0 16 15

🗣داستان ترسناک : شرط بندی بر وجود جن ❌😱

🎬سیزده

🆔 @Voice_scary | داستان صوتی

🆔 @Storiscary | داستان های ترسناک

1.8k 0 0 18 240

#ارسالی

یه داستان تو محل ما درباره مادربزرگ یکی از هم محلی ها گفته میشه که من خودم باور ندارم ، ولی میگم :
یه بانویی بود که خیلی پرهیز کار بود و پیاده کربلا و مکه میرفت ، احتمالن ایشان در دهه سی یا چهل میمیرن ، تو روستا اون زمان ( هنوز هم همینطوریه ) مرده رو تو حیاط خونواده یا هر کس دیگری که از هم محلی ها می شوره ، برای این منظور پرده می زنن و مرده رو پشت پرده می شورن ، برای بانوی داستان ما هم پرده میزنن و آماده شستن میشن که در این میان چند تا خانم فوق العاده زیبا و محجبه میان ( تو روستا همه همدیگرو میشناسن و اونا ناشناس بودن ) و بدون اینکه چیزی بگن میرن تو جایگاه غسل و هر کی بود رو می فرستن بیرون و مرده رو ( همون بانوی پرهیزکارو) میشورن و میان بیرون و بدون اینکه با کسی حرف بزنن غیب میشن ، شاهدای عینی این اتفاق این واقعه رو بارها تعریف کردن و البته الان هموشون مردن !!!!
چندتا بانوی زیبای ناشناس میان و غیب میشن!!!!

🆔 @Storiscary | داستان ترسناک

2.2k 0 0 71 293

🗣داستان ترسناک : چله نشینی برای گرفتن موکلی بنام عفریت ❌😱

🎬شمس کلیپ

🆔 @Voice_scary | داستان صوتی

🆔 @Storiscary | داستان های ترسناک

3.1k 0 0 13 489

#ارسالی
ی روز رفته بودم خونه دوستم شب بود
خانوادش خونه نبودن تنها بودیم
اخرای شب بود
کنار خونشون چند تا درخت هست
داشتیم ب ی چیزی میخندیدم که نتونستم خودمو تحمل کنم رفتم بیرون درو بستم
همین که بیرون رفتم یدونه مرد سیاه دیدم
بعد با ترس رفتم خونه ب دوستم گفتم اونو دیدی؟! اون ادمو!
ترسیدع بودم
گفت کیو میگی رفتیم بیرون کسی نبود
بعد رفتم خونمون
این اتفاق واس چند سال پیشه
و اتفاق جدیذی ک برام تازه افتاده اینه که
سال پیش
همسایمون ی حیاط داره
یعنی دوتا همسایمون  نزدیک ب هم خونشون جن داره میگن
شب از جایی میومدم
ب بابام زنگ زدم درو باز بزاره
ساعتای ۱۱ شب اینا بود
همین ک خونمون رسیدم
چشمم خورد ب همون حیاط
ی مرد سیاه دیدم
بابامم بیرون بود گفتم بابا اونو میبینی اون چیه داره. نگا میکنه چون دور بود معلوم نبود زیاد
گفت چیزی نیس درخته
فرداش دیدیم درختی نبود اصلن
ب بابام ک گفتم حرفی واس گفتن پیدا نکرد..

🆔 @Storiscary | داستان ترسناک

3.2k 0 0 70 388

🗣 داستان ترسناک : پیرزن عفریت (پیرزن جنی از قبیله کافر متنفر از مسلمانان)❌😱

🎬ایرانیکا

🆔 @Voice_scary | داستان صوتی

🆔 @Storiscary | داستان های ترسناک

3.5k 0 0 50 504

#ارسالی

سلام
(هیچ گونه تغییری در این خاطره وجود ندارد)
ما شیراز هستم، خیلی وقت پیش با عمم می‌خواستیم بریم بیرون تصمیم گرفتیم بریم کوه نوردی،ولی چون حرفه ای نیستیم تا یه جایی از کوه رو با ماشین میریم ناهار هم بمونیم.
خلاصه صبح عمم زنگ میزنه بهم میگه که نیم ساعت دیگه میرسم جلو در منم زود آماده میشم عمم میاد و میریم سمت کوه، زمانی که می‌رسیم ماشین رو تقریبا تا وسط های کوه می‌بریم که شیب زیاد نداشت،تا یه جاهایی رو پیاده میریم و کوه نوردی میکنیم.

سر ظهر که میشه وسایل هارو یکم پایین تر از ماشین میندازیم و ناهار میخوریم، بعد ناهار یکم اهنگ گوش میدیم اینا ساعت میگیره هوا هم کمکم تاریک شده بود( عمم چندین باری براش اتفاق های ماورائی افتاده)
اگه اشتباه نکنم ساعت طرف های ۷ نیم ۸ بود که عمم میگه: بسه دیگه خوشم نمیاد هوا تاریکه بیا وسایل هارو جمع کن بریم گفتم: باشه
عمم رفت پایین که وسایل هارو بیاره و من بزارم داخل ماشین و ماشینو روشن کنم که بریم
دروغ چرا بگم زمانی که عمم رفت یکی از اون بالا اومد سمتم لباس مشکی پوشیده بود و من مطمعن بودم که اونجا نه خانواده ای بود و نه عشایری چیزی هیچی نبود و اونی‌  که داشت میومد کی بود و از کجا بود رو خدا میدونه
ریده بودم تو خودم اومد سمتم و بدون اینکه حرفی بزنه چیزی بگه دستش رو گرفت سمت من و انگار میخواست بهم دست بده ولی من خشکم زده بود و دست ندادم!
همون موقع ها عمم صدا میزنه میگه که زود بیا اینجا من برگشتم نگاش کردم تا جواب بدم اون یارو که اومده بود سمتم رفت
زود دویدم سمت عمم میخواستم گریه کنم ( هرکی بود اون لحظه گریه میکرد) و به عمم همشو زود گفتم ،عمم خشکش زد گفت من همین الان که صدات زدم اینجا یدونه سُم دیدم همون موقع من سکته رو زدم اول گفتم نه عمم الکی میگه میخواد بترسونم باور نکردم حرفشو زود کمکش وسایل هارو آوردم سمت ماشین ، زماین که میومدیم سمت ماشین عمم افتاد از زمین انگار یکی حلش داده بود و کلی پیچ میخوره روی کوه( کمرش میشکنه) زود رفتم کمکش کنم لیوان از دستم افتاد و شکست که اینجا همه چیز تما میشه و دیگه هیچ اتفاقی نمی‌افته .
ولی خیلی اتفاقای دیگه باز هم برام پیش اومده .
ممنون که تا اینجا خوندید

🆔 @Storiscary | داستان ترسناک

3.6k 0 0 104 431

🗣 داستان ترسناک: همزاد جنی ( از گم شدنم تو جنگل تا اتفاقات ماورایی)❌😱

🎬فوبیا

🆔 @Voice_scary | داستان صوتی

🆔 @Storiscary | داستان های ترسناک

3.7k 0 0 30 428

#ارسالی

‌                                                 ‌ ‌‌‌    ‌
سلام عسلم از مازندران.
راستش اومدم یه داستان بگم که میرسه حدودا به ۳۸.۹ساله پیش که مامانبزرگم تعریف میکرد.
مامانم بزرگم اون زمان قابله بوده و بچهای هم محلیارو به دنیا میوورد.
یروز یه مردی با اسب میاد دمه خونه ی مامانمبزرگم و التماس میکنه که بیا بچمو بدنیا بیار و اینا و مامانبزرگمم قبول میکنه.
بعد اون با مرده رفت اونجا که بچه ی مردو بدنیا بیاره...
بعدش که رفت و بدنیا اورد دید پاهای بچه کاملا برعکسه و مامانبزرگم میترسه ولی به روی خودش نمیاره.
بعد ک کارش تموم شد دوباره اون مرد مامانبزرگمو به خونه میرسونه و یه کیسه پوست سیر و میگیره و پیریه تو دامنه مامانبزدگم و میره.
مامانبزرگمم و نمیدونست اینا چیه همرو میریزه دور.
فروا صبح ک پا میشه میبینه ی تیکه از پوست سیر ک ب لباسش چشبید تبدیل به طلا شده.
بعد ک میره همونجا ک پوستارو ریخته بود میبینه هیچی وجود ندارهه.
خودمم پشمام ریخته ولی خب اره
مرسی که خوندیدد

🆔 @Storiscary | داستان ترسناک

3.9k 0 0 74 352

🗣 داستان ترسناک:زندگی در ملک اجنه!❌😱

🎬سیزده

🆔 @Voice_scary | داستان صوتی

🆔 @Storiscary | داستان های ترسناک

4.2k 0 0 27 365

#ارسالی

سلام این داستانی ک میخوام بگم رو تقریبا کل خانواده ی مادریم شاهدش بودن و هنوز تعریفش میکنن خانواده ی مادریم خیلی شلوغن، مامانم میگ هرچی یادمه مامانش یا حامله بوده یا داشته بچه شیر میداده
خلاصه جوری بوده که بچه های خاله ی بزرگم با مامانم اینا همبازی بودن و اوناهم شاهد اتفاق بودن، مامان بزرگم اینا روستا زندگی میکردن و هرموقع خاله ی بزرگم با بچه هاش از شهر میومدن روستا میرفتن باغ برای تفریح یه روز که به همین منوال خالم و بچه هاش اومده بودن روستا بچه های خالم گیر میدن که میخوان برن باغ تاب بازی اما چون تقریبا داشته دیر وقت میشده و باید زود برمیگشتن بزرگترا قبول نمیکنن و میگن فردا میریم اما خب بچه ها قبول نمیکنن و مامانم و خاله هام با بچه های خالم و دایی هام میرن باغ و قول میدن تا قبل ازاینکه هوا تاریک شه برگردن اما دم رفتن خاله ی آخریم لج میکنه و میگه نمیام میخوام بمونم پیش بابام اوناهم هرچی اصرار میکنن خاله ی کوچیکم که اسمشو میزارم مریم نمیاد خاله مریمم با همه بچه ها فرق داره خانواده ی مامانم همشون سبزه و مو فرفری ان اما این مریم سفید و بور بوده همیشه تو چشم بوده خلاصه که بچه ها میرن باغ و سوار تابی میشن که پدربزرگم به درخت گردوی وسط باغ بسته بوده بچه ها صف بسته بودن و یکی یکی سوار تاب میشدن که یهو سر و کله ی خاله مریم پیدا میشه و شروع میکنه گریه کردن که منو سوار تاب کنین اما بچه ها قبول نمیکردن و میگفتن باید تو صف وایسی اما مریم انقد جیغ میکشه و گریه میکنه ک مجبور میشن برا ساکت کردنش علارغم میلشون سوارش کنن مریم سوار تاب میشع اما هر کار میکردن پایین نمیومده هواهم داشته کم کم تاریک میشده و خورشید درحال غروب بوده مریم خانمم لج کرده بود و از تاب پایین نمیومد خلاصه میگه اگه میخواین بیام پایین منو تا جایی که طناب جا داره بچرخونین بعد ولم کنین تا دور خودم بچرخم اوناهم قبول میکنن مریم رو تا جایی ک طناب جا داره میچرخونن و بعد عقب میرن تا دور خودش پر بخوره بلکه راضی شع از تاب بیاد پایین و برگردن خونه خلاصه که مامانم میگفت چشمتون روز بد نبینه ما این کارو کردیمو وقتی مریمو رها کردیم درحالی ک داشت دور خودش میچرخید شروع کرد به قهقه زدن صداش تو کل باغ پیچیده بود دست و پاهاش دراز شدن اندازه یه دختر بالغ 20 ساله موهاش جوری بلند شده بود ک تو هوا دورش میچرخید بچه ها این صحنه رو ک میبینن
همه وحشت میکنن شروع میکنن ب جیغ کشیدن حتی بعضیاشون پا برهنه شروع ب فرار میکنن وقتی میان خونه میبینن مریم تو خونس و نشسته کنار بزرگترا اوناهم تو عالم بچگی خیال میکنن اون موجود مریم بوده داشته میترسوندشون بخاطر همین همشون شروع میکنن دعوا کردن و فحش دادن به مریم اونم ک از هیچی خبر نداشته و همه میگن مریم تمام مدت خونه پیش باباش بوده
پسرخاله ی بزرگمم هنوز بعد 3 تا بچه از مریم میترسه و میگه خاله مریم جنه... البته این خاله مریم ما رفتارای مشکوک و ترسناک خیلی داشته و زندگیش اصلا نرمال نبوده الانم متاسفانه درگیر اعتیاده و هیچی ازون زیبایی مثال زدنیش باقی نمونده و اونقد مصرف داشته ک تقریبا دیوانه شده...

🆔 @Storiscary | داستان ترسناک

4.4k 0 0 18 336

🗣 داستان ترسناک : مهمانی از جنس اجنه (داستان ترسناک ننه صغری و دو جنی که مهمان او شدند.)❌😱

🎬ایرانیکا

🆔 @Voice_scary | داستان صوتی

🆔 @Storiscary | داستان های ترسناک

4.6k 0 0 42 401

#ارسالی

یه مدته جز خودم هیچکس نمیتونه رو تختم بخوابه چون سردرد میگیره و دو شب پیاپی که دارم یه خواب میبینم که یک موجود سیاه رنگ، حدودا یک متری و چهره فوق العاده ترسناک داخل اتاقم هست و روی تخت من دراز کشیده و حمله میکنه ولی من به بیرون از اتاق فرار میکنم درو می‌بندم و با تمام وجود دست گیره درو میگیرم تا در باز نشه و اون شروع به فحش دادن میکنه واز من میخواد درو براش باز کنم ولی من درو باز نمیکنم اما ناگهان انگار که روحم به جسمم بر میگرده و بعد خبری از اون نیست و من خودم رو در حالت بیداری و هوشیاری میبینم و هرچه که تقلا می کنم نمیتونم خودمو تکون بدم و در همون حالتی که هستم بدون اینکه اونو ببینم با صدای واضح به من میگه این تخت مال منه. قبلنا توی یوتیوب بلاگرهایی که در زمینه‌ های ترسناک فعالیت داشتند مثه احضار جن و روح رو دنبال می‌کردم و خیلی وقت ها کارشونو انجام میدادم، یه مدتیه که حس می‌کنم یکی داره منو نگاه می‌کنه
خیلی حسِ بدیه ، بدنم سرد میشه و موهای تنم سیخ میشه ...

🆔 @Storiscary | داستان ترسناک

4.7k 0 0 81 334

🗣 داستان ترسناک : جنی به شکل سگ که آیلار رو بیمار کرد (شَمَنها قدرت دعانویس ها رو دارند؟!) ❌😱

🎬فوبیا

🆔 @Voice_scary | داستان صوتی

🆔 @Storiscary | داستان های ترسناک

4.9k 0 0 27 334

🗣 داستان ترسناک : داستان ماورایی و ترسناک عهد شعبون خان با اجنه کافر❌😱

🎬سیزده

🆔 @Voice_scary | داستان صوتی

🆔 @Storiscary | داستان های ترسناک

5.4k 0 0 26 358

نشسته آها راستی تو نمیتونی ببینیش گفتم دست بردار عمه چطوره که فقط تو میتونی ببینیش؟ صداش رو برد بالا فقط منم که ازش نمیترسم، آخه ، آخه فقط منم که اندازه اون .تنهام اگه نمیترسی میتونه وجودش رو بهت ثابت کنه اون میگه تو مثل بقیه نیستی.کلافه شده بودم گفتم توروخدا صدات رو بیار پایین بسه کن این مزخرفات رو دیگه ساکت شو الان آبرومون رو میبری...
بعد بدون اینکه منتظر حرفی بشم اومدم بیرون و در انباری رو قفل کردم من تنها کسی بودم که اون باهاش صحبت میکرد و منم باهاش اونطوری رفتار کرده بودم پشیمون بودم اما راستش هیچوقت نشد پشیمونی ام رو ابراز کنم. سه روز از چهلم آقابزرگ گذشته بود که مهین رگش رو با قیچی موزد و خودش رو کشت تو دفترش نوشته بود خیلی تلاش کردم. ولی امیدی نبود تو مراسمش هیچکس ناراحت نبود غیر مادربزرگ که با گریه همش میگفت مهین فرشته بود آدما لیاقتش رو نداشتن تو یه ناکجا آباد دفنش کردیم سالها گذشت من حالا یک روانپزشک شده بودم که گاهی به آن روزها فکر میکرد به اینکه اگر این تخصص رو اون روزها داشت چقدر میتونست به عمه مهین کمک کنه و شاید حالش رو خوب کنه چندباری به انطباق رفتارهاش با بیماریهای روانی پرداخته بودم و دنبال دلیلی مثل افسردگی شدید که باعث اختلالات در رفتارهاش شده بود میگشتم خونه مادربزرگ حالا به یک خانه متروکه تبدیل شده بود و قرار بود ماه دیگه کلا بازسازی بشه پنجشنبه غروب بود داخل مطبم نشسته بودم و مراجعی نداشتم پس تصمیم گرفتم برای آخرین بار سری به خانه مادربزرگ بزنم هوا تاریک شده بود که به خونه مادربزرگ رسیدم؛ در حیاط رو باز کردم و وارد شدم. کل خونه رو گشتم و مرور خاطرات کردم خواستم از خونه خارج بشم که چشمم به انباری افتاد دو دل بودم که اونجا رو هم ببینم یا نه؛ نه به خاطر ترس من خیلی وقت بود موارد غیر علمی و منطقی رو باور نداشتم به دلیل خاطره آخرین حضورم در اونجا و رفتار ناشایستم با عمه مهین اما آخر سر به سمت انباری راه ،گرفتم در انباری پوسیده و داغون بود بازش کردم و داخل شدم نگاهی بهش انداختم حالا دلیل اونهمه توهم و اختلال رفتاری رو فهمیدم؛ نمیدونم چرا حس میکردم بزرگتر بود کل انباری شاید به زور دوازده متر مربع میشد با دیوارهای سیمانی و نم دار و لامپی کوچک الان که به عمه مهین فکر میکنم تازه میفهمم که چه زندگی غمباری داشته آهی کشیدم و خواستم برم بیرون که صدایی نجواگونه و خوفناک اما واضح زمزمه کرد اگه نمیترسی میتونم وجودم رو بهت ثابت کنم تو مثل بقیه نیستی.
پایان

🆔 @Storiscary | داستان ترسناک

5.3k 0 0 47 358

#ارسالی

الان که به عمه مهین فکر میکنم تازه میفهمم که چه زندگی غمباری داشته فکرش رو بکن به خاطر یه پسر جلوی کل خانواده ات وایسی با کلی مخالفت و سرکوفت نامزد کنی بعد همون پسر تو دوران نامزدی باردارت کنه و بعد ولت کنه و کلا غیب بشه!!! تو بمونی و کلی حرف و حدیث، تو بمونی و شکست قلب و ،غرورت تو بمونی و یه بچه نامشروع خانوادت شکنجه ات بدن که بچه سقط بشه و تو انباری زندانی ات کنن و به همه بگن فرار کردی و هیچ خبری ازت نیست جز پوست و استخوانو چشمای بی روح چیزی از عمه مهین یادم نیست ولی مادر میگفت قبل این قضایا کسی به زیبایی اون ندیده بود؛ قد بلند و موهای طلایی بلند چشمای درشت و عسلی چال گونه و لبهای قلوهای مهین فرشته ای بود واسه خودش این حرفی بود که مادربزرگ همیشه با گریه می!گفت آقابزرگ ولی زیاد احساسی نبود به گفته خودش آبروش مهم تر از همه چیز بود و اینکه تا حالا مهین رو نکشته بود از نقاط ضعفش بود زیاد مهین رو نمیدیدیم چون همه معتقد بودن جنی شده و ممکنه جنش بیاد تو بدن ما میگفتن بچه مهین تخم جن بوده و هنوز هم مهین باهاش در ارتباطه به بار که من و مادربزرگ تنها بودیم ازم خواست غذای مهین رو واسش ببرم تو انباری، خیلی میترسیدم اما روم نشد بگم و ناچار شدم در انباری رو که باز کردم شنیدم که داره با یکی حرف میزنه تا به حال صداش رو نشنیده بودم سلام کردم بشقاب غذا رو گذاشتم زمین و گفتم خدافظ خواستم برم بیرون که صدام کرد محیا تو هم از من میترسی؟ نمیدونستم چی بگم گفتم اگه بگم آره جیگرم رو در میاری؟ با دست بشقاب رو کشید جلوش و گفت این حرف آقا بزرگه مگه نه؟ جواب ندادم ولی راست میگفت آقابزرگ خیلی وقت بود که مهین رو به اسم هند جگرخوار صدا میکرد دوباره پرسید : غذا خوردی؟ جواب دادم: آره عمه سرش رو بلند کرد، چشماش رو اشک گرفته بود یه بار دیگه بگو. گفتم چی رو عمه؟ زد زیر خنده بلند و پر صدا ترسیدم و دویدم بیرون انقدر از مهین بد گفته بودن که همه چیزش و اسم ترسناک بود اما اون فقط داشت میخندید... بعضی وقتها پسرعمو امیر که از ما بزرگتر بود داستانهای عجیب غریب در مورد مهین برامون میگفت میدونستم همشون رو از زنعموم یاد گرفته چندباری دقیقا همون حرفایی که امیر میزد رو از زبون زنعمو شنیدم که داشت به مادرم میگفت یه روز گرم بود من مثل همیشه با مادر بزرگ تنها بودم رفتم تو حیاط بازی کنم که دیدم مهین رو تاب نشسته سرش رو خیلی خشک چرخوند طرفم و گفت: محیا بیا یکم هلم بده رفتم و هلش دادم بعدش گفت: خیلی خب حالا بیا بشین کنارم گفتم خب کی هل بده مارو؟ گفت تو بیا بشین نشستم سرش رو چرخوند و گفت هل بده تاب تکون خورد .باورم نمیشد تاب تکون میخورد به مهین نگاه کردم و دیدم داره نگام میکنه خوشت میاد محیا؟ سرم رو تکون دادم چند دقیقه گذشت و تاب خیلی سریع شد یه لحظه کم مونده بود بیفتم مهین با لحن خیلی خشک گفت آروم داره میترسه تاب شدت بیشتری گرفت مهین گفت نگهش دار .بسه تاب مثل قبل با سرعت تکون میخورد مهین برگشت عقب و باصدایی که انگار متعلق به خودش نبود و خیلی بم و زمخت بود فریاد کشید تمومش کنن اعع تاب متوقف شد، مهین آروم گفت بچه خوبیه بعضی وقتها شیطنت میکنه گفتم: کی رو میگی؟ با انگشت پشت تاب رو نشون داد و گفت اونجاست ولی فقط خودش رو به کسایی نشون میده که میخواد محیا میخوای باهاش بازی کنی اون خیلی تنهاست .گفتم اون کیه؟ بچته عمه؟ سرش رو انداخت پایین انگار غم دنیا اومد تو وجودش نه محیا ولی اگه بچه ام الان بود همسن همین بود خواستم ازش چیزی بپرسم که سرش رو به حالتی گرفت که انگار یکی میخواد یه چیزی تو گوشش بگه بعد گفت آقابزرگ داره میاد اگه ببینه اومدم تو حیاط فحشم میده من باید برم چند دقیقه از رفتن مهین گذشته بود که در حیاط باز شد و آقابزرگ با همون اخم همیشگی وارد شد.بعد اون دیگه نشد با عمه مهین صحبت کنم تا روزی که آقابزرگ فوت کرد همه واسه مراسم رفته بودن مسجد و من و چند نفر دیگه خونه مادربزرگ بودیم همه خواب بودن مادربزرگ که انقدر گریه کرده بود که بیهوش شده بود رفتم که به مهین سر بزنم چون سپرده بودن حواسمون بهش باشه در انباری رو باز کردم و وارد شدم باز داشت با کسی حرف میزد و هق هق گریه میکرد پرسیدم چیزی میخوای عمه؟ با صدای گرفته گفت: دیدی آخرش مرد همه ی اونایی که نگران بود درباره اش چی بگن یا الان خوابیدن یا منتظرن شب بشه برن کبابش رو بخورن ولی من نه خوابم میبره نه اشتها دارم هرچی هم خوردم بالا آوردم؛ آخرین بار اومد واسم غذا آورد گفت کاش بمیری الکی فقط زحمت واسم داری میخواستم نفرینش کنم ولی این بهم گفت بار آخره گفتم دوستت دارم آقابزرگ ولی اون گفت میخوام نداشته باشی دوباره زد زیر گریه؛ پرسیدم:عمه این کیه که این چیزا رو میدونه؟ گفت همین که الان روی گنجه...
🆔 @Storiscary | داستان ترسناک


🗣 داستان ترسناک : خانه ابلیس (زندگی قبیله ی جن کافر در خانه جنگلی)❌😱

🎬ایرانیکا

🆔 @Voice_scary | داستان صوتی

🆔 @Storiscary | داستان های ترسناک

5.1k 0 0 23 297

🗣 داستان ترسناک : عمو اکبر (پیرمردی که هزاران جن به او سلام می کنند)❌😱

🎬ایرانیکا

🆔 @Voice_scary | داستان صوتی

🆔 @Storiscary | داستان های ترسناک

5.4k 0 0 20 250

Pesaran-bad(3)-Storiscary.pdf
48.2Мб
✔️نقاش تاریکی ( جلد سوم پسران بد ) 💎

☄️یه رمان ترسناک خواندنی🙂

1⃣ جلد اول ❗️

🔢 جلد دوم ❗️


♡ㅤ   ❍ㅤ     ⎙ㅤ     ⌲
ˡᶦᵏᵉ  ᶜᵒᵐᵐᵉⁿᵗ    ˢᵃᵛᵉ     ˢʰᵃʳᵉ

🆔 @storiscary | رمان ترسناک

5.2k 0 0 66 232
Показано 20 последних публикаций.