نشسته آها راستی تو نمیتونی ببینیش گفتم دست بردار عمه چطوره که فقط تو میتونی ببینیش؟ صداش رو برد بالا فقط منم که ازش نمیترسم، آخه ، آخه فقط منم که اندازه اون .تنهام اگه نمیترسی میتونه وجودش رو بهت ثابت کنه اون میگه تو مثل بقیه نیستی.کلافه شده بودم گفتم توروخدا صدات رو بیار پایین بسه کن این مزخرفات رو دیگه ساکت شو الان آبرومون رو میبری...
بعد بدون اینکه منتظر حرفی بشم اومدم بیرون و در انباری رو قفل کردم من تنها کسی بودم که اون باهاش صحبت میکرد و منم باهاش اونطوری رفتار کرده بودم پشیمون بودم اما راستش هیچوقت نشد پشیمونی ام رو ابراز کنم. سه روز از چهلم آقابزرگ گذشته بود که مهین رگش رو با قیچی موزد و خودش رو کشت تو دفترش نوشته بود خیلی تلاش کردم. ولی امیدی نبود تو مراسمش هیچکس ناراحت نبود غیر مادربزرگ که با گریه همش میگفت مهین فرشته بود آدما لیاقتش رو نداشتن تو یه ناکجا آباد دفنش کردیم سالها گذشت من حالا یک روانپزشک شده بودم که گاهی به آن روزها فکر میکرد به اینکه اگر این تخصص رو اون روزها داشت چقدر میتونست به عمه مهین کمک کنه و شاید حالش رو خوب کنه چندباری به انطباق رفتارهاش با بیماریهای روانی پرداخته بودم و دنبال دلیلی مثل افسردگی شدید که باعث اختلالات در رفتارهاش شده بود میگشتم خونه مادربزرگ حالا به یک خانه متروکه تبدیل شده بود و قرار بود ماه دیگه کلا بازسازی بشه پنجشنبه غروب بود داخل مطبم نشسته بودم و مراجعی نداشتم پس تصمیم گرفتم برای آخرین بار سری به خانه مادربزرگ بزنم هوا تاریک شده بود که به خونه مادربزرگ رسیدم؛ در حیاط رو باز کردم و وارد شدم. کل خونه رو گشتم و مرور خاطرات کردم خواستم از خونه خارج بشم که چشمم به انباری افتاد دو دل بودم که اونجا رو هم ببینم یا نه؛ نه به خاطر ترس من خیلی وقت بود موارد غیر علمی و منطقی رو باور نداشتم به دلیل خاطره آخرین حضورم در اونجا و رفتار ناشایستم با عمه مهین اما آخر سر به سمت انباری راه ،گرفتم در انباری پوسیده و داغون بود بازش کردم و داخل شدم نگاهی بهش انداختم حالا دلیل اونهمه توهم و اختلال رفتاری رو فهمیدم؛ نمیدونم چرا حس میکردم بزرگتر بود کل انباری شاید به زور دوازده متر مربع میشد با دیوارهای سیمانی و نم دار و لامپی کوچک الان که به عمه مهین فکر میکنم تازه میفهمم که چه زندگی غمباری داشته آهی کشیدم و خواستم برم بیرون که صدایی نجواگونه و خوفناک اما واضح زمزمه کرد اگه نمیترسی میتونم وجودم رو بهت ثابت کنم تو مثل بقیه نیستی.
پایان
🆔 @Storiscary | داستان ترسناک
بعد بدون اینکه منتظر حرفی بشم اومدم بیرون و در انباری رو قفل کردم من تنها کسی بودم که اون باهاش صحبت میکرد و منم باهاش اونطوری رفتار کرده بودم پشیمون بودم اما راستش هیچوقت نشد پشیمونی ام رو ابراز کنم. سه روز از چهلم آقابزرگ گذشته بود که مهین رگش رو با قیچی موزد و خودش رو کشت تو دفترش نوشته بود خیلی تلاش کردم. ولی امیدی نبود تو مراسمش هیچکس ناراحت نبود غیر مادربزرگ که با گریه همش میگفت مهین فرشته بود آدما لیاقتش رو نداشتن تو یه ناکجا آباد دفنش کردیم سالها گذشت من حالا یک روانپزشک شده بودم که گاهی به آن روزها فکر میکرد به اینکه اگر این تخصص رو اون روزها داشت چقدر میتونست به عمه مهین کمک کنه و شاید حالش رو خوب کنه چندباری به انطباق رفتارهاش با بیماریهای روانی پرداخته بودم و دنبال دلیلی مثل افسردگی شدید که باعث اختلالات در رفتارهاش شده بود میگشتم خونه مادربزرگ حالا به یک خانه متروکه تبدیل شده بود و قرار بود ماه دیگه کلا بازسازی بشه پنجشنبه غروب بود داخل مطبم نشسته بودم و مراجعی نداشتم پس تصمیم گرفتم برای آخرین بار سری به خانه مادربزرگ بزنم هوا تاریک شده بود که به خونه مادربزرگ رسیدم؛ در حیاط رو باز کردم و وارد شدم. کل خونه رو گشتم و مرور خاطرات کردم خواستم از خونه خارج بشم که چشمم به انباری افتاد دو دل بودم که اونجا رو هم ببینم یا نه؛ نه به خاطر ترس من خیلی وقت بود موارد غیر علمی و منطقی رو باور نداشتم به دلیل خاطره آخرین حضورم در اونجا و رفتار ناشایستم با عمه مهین اما آخر سر به سمت انباری راه ،گرفتم در انباری پوسیده و داغون بود بازش کردم و داخل شدم نگاهی بهش انداختم حالا دلیل اونهمه توهم و اختلال رفتاری رو فهمیدم؛ نمیدونم چرا حس میکردم بزرگتر بود کل انباری شاید به زور دوازده متر مربع میشد با دیوارهای سیمانی و نم دار و لامپی کوچک الان که به عمه مهین فکر میکنم تازه میفهمم که چه زندگی غمباری داشته آهی کشیدم و خواستم برم بیرون که صدایی نجواگونه و خوفناک اما واضح زمزمه کرد اگه نمیترسی میتونم وجودم رو بهت ثابت کنم تو مثل بقیه نیستی.
پایان
🆔 @Storiscary | داستان ترسناک