#ارسالی
سلام عسلم از مازندران.
راستش اومدم یه داستان بگم که میرسه حدودا به ۳۸.۹ساله پیش که مامانبزرگم تعریف میکرد.
مامانم بزرگم اون زمان قابله بوده و بچهای هم محلیارو به دنیا میوورد.
یروز یه مردی با اسب میاد دمه خونه ی مامانمبزرگم و التماس میکنه که بیا بچمو بدنیا بیار و اینا و مامانبزرگمم قبول میکنه.
بعد اون با مرده رفت اونجا که بچه ی مردو بدنیا بیاره...
بعدش که رفت و بدنیا اورد دید پاهای بچه کاملا برعکسه و مامانبزرگم میترسه ولی به روی خودش نمیاره.
بعد ک کارش تموم شد دوباره اون مرد مامانبزرگمو به خونه میرسونه و یه کیسه پوست سیر و میگیره و پیریه تو دامنه مامانبزدگم و میره.
مامانبزرگمم و نمیدونست اینا چیه همرو میریزه دور.
فروا صبح ک پا میشه میبینه ی تیکه از پوست سیر ک ب لباسش چشبید تبدیل به طلا شده.
بعد ک میره همونجا ک پوستارو ریخته بود میبینه هیچی وجود ندارهه.
خودمم پشمام ریخته ولی خب اره
مرسی که خوندیدد
🆔 @Storiscary | داستان ترسناک
سلام عسلم از مازندران.
راستش اومدم یه داستان بگم که میرسه حدودا به ۳۸.۹ساله پیش که مامانبزرگم تعریف میکرد.
مامانم بزرگم اون زمان قابله بوده و بچهای هم محلیارو به دنیا میوورد.
یروز یه مردی با اسب میاد دمه خونه ی مامانمبزرگم و التماس میکنه که بیا بچمو بدنیا بیار و اینا و مامانبزرگمم قبول میکنه.
بعد اون با مرده رفت اونجا که بچه ی مردو بدنیا بیاره...
بعدش که رفت و بدنیا اورد دید پاهای بچه کاملا برعکسه و مامانبزرگم میترسه ولی به روی خودش نمیاره.
بعد ک کارش تموم شد دوباره اون مرد مامانبزرگمو به خونه میرسونه و یه کیسه پوست سیر و میگیره و پیریه تو دامنه مامانبزدگم و میره.
مامانبزرگمم و نمیدونست اینا چیه همرو میریزه دور.
فروا صبح ک پا میشه میبینه ی تیکه از پوست سیر ک ب لباسش چشبید تبدیل به طلا شده.
بعد ک میره همونجا ک پوستارو ریخته بود میبینه هیچی وجود ندارهه.
خودمم پشمام ریخته ولی خب اره
مرسی که خوندیدد
🆔 @Storiscary | داستان ترسناک