در‌بینِ‌شیارهایِ‌مَغزم.


Гео и язык канала: Иран, Фарси
Категория: не указана


"من‌راه‌رفتم‌توشیاربین‌دونیم‌کُره‌ی‌مغزم
هوا‌اونجا‌عالی‌بودامروز،خیس‌‌از‌سیاهی.
با ذکر “ شقایق مهری “ لطفا.
پیج:
instagram.com/shiyaremaqzam

Связанные каналы  |  Похожие каналы

Гео и язык канала
Иран, Фарси
Категория
не указана
Статистика
Фильтр публикаций


+++++++


درس امروز؛

عزیزم، هر چقدر که به یه در بسته بکوبی، اگه نخواد باز شه، فقط دستای خودتو زخمی می‌کنی.


کاش یکی بود، یکی که بفهمه، یکی که بدون اینکه لازم باشه چیزی بگی، خودش بفهمه که چی تو دلت می‌گذره.
کسی که وقتی داری توی ذهنت غرق می‌شی، بیاد دستتو بگیره، بگه «بیا، بسه دیگه، برگرد…»
یکی که لازم نباشه بهش توضیح بدی چرا بعضی شبا خوابت نمی‌بره، چرا بعضی روزا بی‌دلیل خسته‌ای، چرا یه‌دفعه ساکت می‌شی و دیگه چیزی نمی‌گی.
یه آدم… یه حضور…
که وقتی دنیات داره فرو می‌ریزه، یه تکیه‌گاه باشه، یه پناهگاه، یه نور کوچیک توی این تاریکی.
ولی خب… نیست.
و آدم می‌مونه با خودش.

— شقایق مهری


؛


در این دنیای پرهیاهو، من و خاطراتم در خلأ شناوریم…
@shiyaremaqzam


آن‌قدر از این دنیا دلم پر است که اگر روزی ترکش کنم، هرگز دلم برایش تنگ نخواهد شد. هیچ‌چیز در آن نیست که بخواهد مرا برگرداند؛ نه آدم‌هایش، نه خاطراتش، نه زخم‌هایش. فقط یک رفتن بی‌برگشت، یک رهایی بی‌حسرت.

— شقایق مهری


چه فایده؟
چه فایده که زخم‌هایم را نشان بدهم، که دردهایم را فریاد بزنم، که شب‌هایم را، آن لحظه‌های گم‌شده در تاریکی را، برای کسی بازگو کنم؟ مگر کسی می‌تواند بفهمد چه بر من گذشته؟ مگر کسی می‌تواند عمق این زخم‌ها را بسنجد؟ نه، هرگز.
آدم‌ها نگاه می‌کنند، سر تکان می‌دهند، شاید دلسوزی کنند، شاید هم بگذرند، اما هیچ‌کس واقعاً نمی‌فهمد. هیچ‌کس نمی‌تواند دست بر زخم‌های من بکشد و دردش را حس کند. هیچ‌کس نمی‌تواند در آن لحظه‌هایی که دنیا روی سینه‌ام سنگینی می‌کرد، کنارم باشد.
پس چه فایده؟ چه فایده که زخم‌هایم را عیان کنم، وقتی که در نهایت، تنهایی، تنها حقیقتی‌ست که برایم باقی می‌ماند؟


— شقایق مهری


خدایا…
خسته‌ام. عمیقاً، بی‌رحمانه، ویرانگرانه خسته‌ام.
از این جنگیدن‌های بی‌سرانجام، از این دست‌وپا زدن در باتلاقی که هرچه بیشتر تلاش می‌کنم، بیشتر فرو می‌روم.
از این امیدهای کوتاه‌مدت، این کورسوی نوری که فقط برای شکنجه‌ام روشن می‌شود و لحظه‌ای بعد در تاریکی مطلق خاموش می‌گردد.
خسته‌ام از این‌که هر تلاشی به نقطه‌ای بی‌بازگشت ختم می‌شود، از این‌که هر راهی به ویرانی منتهی است، از این‌که زندگی هر بار با لبخندی تمسخرآمیز نشانم می‌دهد که شکست، سرنوشت ناگزیر من است.
خدایا، تو که بر همه‌چیز آگاهی، تو که خالق همه‌ی این پیچیدگی‌های ظالمانه‌ای، می‌شود لحظه‌ای، فقط لحظه‌ای جای من زندگی کنی؟
می‌شود این تنهایی، این درد مداوم، این بغض‌های شبانه را تو هم احساس کنی؟
می‌شود ببینی چگونه آدمی را می‌توان در میان جمعیتی شلوغ دفن کرد، چگونه می‌توان امید را مثل شیئی پوسیده در کنج ذهنی تاریک رها کرد؟
می‌شود لحظه‌ای بفهمی چگونه است که آدمی روزها نفس می‌کشد، راه می‌رود، سخن می‌گوید، اما مدت‌هاست که دیگر زنده نیست؟
خدایا، من دیگر نمی‌توانم.
این جنگ بی‌معناست، این زخم‌ها کهنه شده‌اند، این درد از حد تحمل گذشته است.
دیگر نه توانی برای ادامه دارم، نه انگیزه‌ای برای برخاستن.
پس بگذار این زندگی، همچون بازیچه‌ای که دیگر ارزشی ندارد، در دستانت فرو بپاشد.
یا مرا رها کن، یا خودت را جای من بگذار، ببین که چه ساخته‌ای، ببین که چگونه انسانی را به مرزهای جنون رسانده‌ای.

— شقایق مهری


یه زمانی بود که بودنت برام مهم بود، ولی حالا؟ هیچ فرقی نداره. نه بودنت خوشحالم می‌کنه، نه رفتنت ناراحتم. از چشم افتادی، جوری که حتی نگاه کردن بهت هم برام بی‌معنیه.

— شقایق مهری


؛


من، اون آدم خاص، یه ماشین، این آهنگ… و جاده‌ای که ما رو از همه دور میکنه.
@Shiyaremaqzam


هرچقدر هم دور باشی، هنوز هم خاطراتت بخشی از من است. مثل سایه‌ای که با نور کم و زیاد می‌شود اما هیچ‌وقت از بین نمی‌رود. هنوز هم گاهی در لحظه‌های بی‌هوا، صدایت در گوشم می‌پیچد، نگاهت در ذهنم زنده می‌شود، و خاطراتت مثل تکه‌هایی از گذشته، در روزهایم سرک می‌کشند. شاید رفته باشی، شاید دیگر هیچ نقطه‌ای از زندگی‌مان به هم نرسد، اما ردپایت جایی درون من مانده، درست همان‌جا که نمی‌شود پاکش کرد.


؛


تو بهم یاد دادی که آدم‌ها از دور قشنگ‌ترن. از همون فاصله‌ای که جز لبخندها و حرف‌های قشنگ چیزی دیده نمی‌شه. از همون جایی که زخم‌ها، دروغ‌ها و خودخواهی‌هاشون هنوز پنهونه. تو نشونم دادی که هرچقدر نزدیک‌تر بشی، رنگ‌ها کمرنگ می‌شن، کلمات معنی‌شونو از دست می‌دن و آدم‌ها تبدیل می‌شن به چیزی که هیچ‌وقت انتظارش رو نداشتی. تو بهم یاد دادی که گاهی، باید همون دور بمونی، جایی که هنوز همه‌چیز زیبا به نظر می‌رسه.

— شقایق مهری


؛


به جایی رسیدم که دیگه هیچ‌چیز برام مهم نیست. نه رفتن‌ها، نه موندن‌ها، نه زخم‌ها، نه حتی مرهم‌ها. انگار یه جایی توی راه، همه حس‌هام خاموش شدن، یه‌جوری که دیگه نه از درد می‌ترسم، نه از خوشحالی هیجان‌زده می‌شم. فقط نگاه می‌کنم، فقط عبور می‌کنم، بدون هیچ احساسی…

— شقایق مهری


من یک سوال از این جماعت دارم…
چرا وقتی دارم می‌میرم، سراغم می‌آیید؟
چرا در روزهای عادی، وقتی چای دم بود، نیامدید؟
چرا وقتی نیازتان داشتم، نبودید؟
وقتی که پر از بغض و ناله بودم، چرا نیامدید؟
چرا تمام آن لحظه‌هایی که چشم‌انتظار بودم، هیچ‌کدامتان نبودید؟
اصلاً چرا همیشه وقتی یک انسان می‌میرد، عزیز می‌شود؟
چرا باید کسی از شدت تنهایی ترجیح بدهد بمیرد، که شاید به یاد کسی بیفتد؟
چرا این‌طورید شما؟
وقتی می‌توانید نور کوچکی باشید، چرا نیستید؟
چرا وقتی می‌شود با یک احوال‌پرسی ساده، با یک دیدار از قبل تعیین‌نشده، با یک آغوش بی‌دلیل، با یک سلام کوتاه، کسی را زنده نگه داشت، این کار را نمی‌کنید؟
چرا باید یک انسان بمیرد تا شما به یادش بیفتید؟
چرا باید نبودنش را حس کنید تا ارزش بودنش را بفهمید؟
چرا همیشه دیر می‌رسید؟
و چرا این «دیر رسیدن» هیچ‌وقت تغییری در شما ایجاد نمی‌کند؟

— شقایق مهری


من،من؛




عزیزم،
بیشتر از آنچه که فکرش را بکنی دوستت دارم. بیشتر از هر جمله‌ای که گفته‌ام، از هر سکوتی که کرده‌ام، از هر نگاهی که دزدیده‌ام.
اما چای به زودی یخ می‌زند…
و ما، میان این فاصله‌های ناتمام، چیزی جز سرد شدن‌های تدریجی نیستیم.

— شقایق مهری

Показано 20 последних публикаций.