خدایا…
خستهام. عمیقاً، بیرحمانه، ویرانگرانه خستهام.
از این جنگیدنهای بیسرانجام، از این دستوپا زدن در باتلاقی که هرچه بیشتر تلاش میکنم، بیشتر فرو میروم.
از این امیدهای کوتاهمدت، این کورسوی نوری که فقط برای شکنجهام روشن میشود و لحظهای بعد در تاریکی مطلق خاموش میگردد.
خستهام از اینکه هر تلاشی به نقطهای بیبازگشت ختم میشود، از اینکه هر راهی به ویرانی منتهی است، از اینکه زندگی هر بار با لبخندی تمسخرآمیز نشانم میدهد که شکست، سرنوشت ناگزیر من است.
خدایا، تو که بر همهچیز آگاهی، تو که خالق همهی این پیچیدگیهای ظالمانهای، میشود لحظهای، فقط لحظهای جای من زندگی کنی؟
میشود این تنهایی، این درد مداوم، این بغضهای شبانه را تو هم احساس کنی؟
میشود ببینی چگونه آدمی را میتوان در میان جمعیتی شلوغ دفن کرد، چگونه میتوان امید را مثل شیئی پوسیده در کنج ذهنی تاریک رها کرد؟
میشود لحظهای بفهمی چگونه است که آدمی روزها نفس میکشد، راه میرود، سخن میگوید، اما مدتهاست که دیگر زنده نیست؟
خدایا، من دیگر نمیتوانم.
این جنگ بیمعناست، این زخمها کهنه شدهاند، این درد از حد تحمل گذشته است.
دیگر نه توانی برای ادامه دارم، نه انگیزهای برای برخاستن.
پس بگذار این زندگی، همچون بازیچهای که دیگر ارزشی ندارد، در دستانت فرو بپاشد.
یا مرا رها کن، یا خودت را جای من بگذار، ببین که چه ساختهای، ببین که چگونه انسانی را به مرزهای جنون رساندهای.
— شقایق مهری
خستهام. عمیقاً، بیرحمانه، ویرانگرانه خستهام.
از این جنگیدنهای بیسرانجام، از این دستوپا زدن در باتلاقی که هرچه بیشتر تلاش میکنم، بیشتر فرو میروم.
از این امیدهای کوتاهمدت، این کورسوی نوری که فقط برای شکنجهام روشن میشود و لحظهای بعد در تاریکی مطلق خاموش میگردد.
خستهام از اینکه هر تلاشی به نقطهای بیبازگشت ختم میشود، از اینکه هر راهی به ویرانی منتهی است، از اینکه زندگی هر بار با لبخندی تمسخرآمیز نشانم میدهد که شکست، سرنوشت ناگزیر من است.
خدایا، تو که بر همهچیز آگاهی، تو که خالق همهی این پیچیدگیهای ظالمانهای، میشود لحظهای، فقط لحظهای جای من زندگی کنی؟
میشود این تنهایی، این درد مداوم، این بغضهای شبانه را تو هم احساس کنی؟
میشود ببینی چگونه آدمی را میتوان در میان جمعیتی شلوغ دفن کرد، چگونه میتوان امید را مثل شیئی پوسیده در کنج ذهنی تاریک رها کرد؟
میشود لحظهای بفهمی چگونه است که آدمی روزها نفس میکشد، راه میرود، سخن میگوید، اما مدتهاست که دیگر زنده نیست؟
خدایا، من دیگر نمیتوانم.
این جنگ بیمعناست، این زخمها کهنه شدهاند، این درد از حد تحمل گذشته است.
دیگر نه توانی برای ادامه دارم، نه انگیزهای برای برخاستن.
پس بگذار این زندگی، همچون بازیچهای که دیگر ارزشی ندارد، در دستانت فرو بپاشد.
یا مرا رها کن، یا خودت را جای من بگذار، ببین که چه ساختهای، ببین که چگونه انسانی را به مرزهای جنون رساندهای.
— شقایق مهری