Фильтр публикаций




_واسه پدر شوهرت خیس کردی عروس؟
با شنیدن صدای فاتح خان انگشتامو ترسیده از #لباس_زیر بیرون کشیدم که دستش رو سینم نشست!
_پسرم #ار.ضات نمیکنه که با عکسم خودتو میمالی؟
پاهامو باز کرد و لب زدم:_من هنوز باکرم فاتح خان!
با حرفم سرش متعجب بالا اومد و تنمو فشرد
_پس خودم #پلمپتو باز میکنم عروس.....🔞💦❌
https://t.me/+dJz3zLyRj4xiZTVk


🧞‍♀طلسم جدایی بین دو نفر ۲۴ ساعته
🧞‍♀بازگشت معشوق و بختگشایی
🧞‍♀دفع_دعا و جادو و چشم نظر
🧞‍♀فروش_ملک و آپارتمان معامله
🧞‍♀جذب پول و رونق کسب و کار

🧞‍♀گره_گشایی در مشکلات زندگی
💥جهت عضو شدن و دیدن رضایت مشتریان روی لینک زیر کلیک کنید👇👇
https://t.me/telesmohajat
🔷همین الان پیام بده👇⁹⚛☆
ارتباط مستقیم با استاد سید حسینی
🆔@ostad_seyed_hoseyni
☎️  09213313730
@telesmohajat


🧞‍♀طلسم جدایی بین دو نفر ۲۴ ساعته
🧞‍♀بازگشت معشوق و بختگشایی
🧞‍♀دفع_دعا و جادو و چشم نظر
🧞‍♀فروش_ملک و آپارتمان معامله
🧞‍♀جذب پول و رونق کسب و کار

🧞‍♀گره_گشایی در مشکلات زندگی
💥جهت عضو شدن و دیدن رضایت مشتریان روی لینک زیر کلیک کنید👇👇
https://t.me/telesmohajat
♦️همین الان پیام بده👇8👇f👇♧
ارتباط مستقیم با استاد سید حسینی
🆔@ostad_seyed_hoseyni
☎️  09213313730
@telesmohajat




🧞‍♀طلسم جدایی بین دو نفر ۲۴ ساعته
🧞‍♀بازگشت معشوق و بختگشایی
🧞‍♀دفع_دعا و جادو و چشم نظر
🧞‍♀فروش_ملک و آپارتمان معامله
🧞‍♀جذب پول و رونق کسب و کار

🧞‍♀گره_گشایی در مشکلات زندگی
💥جهت عضو شدن و دیدن رضایت مشتریان روی لینک زیر کلیک کنید👇👇
https://t.me/telesmohajat
🔷همین الان پیام بده👇⁸⚛☆
ارتباط مستقیم با استاد سید حسینی
🆔@ostad_seyed_hoseyni
☎️  09213313730
@telesmohajat


#پارت۱۲۲
#ستیزه‌جو 🍃🍃🍃





- تو صبر کن من اینو راضی می کنم؛ پنج مین فقط تو هال باش بعد اگر راضی نشد برو!


دکتر نگاه کوتاهی بهم انداخت و دوباره به سمت کاویار برگشت.

- با این که مطمئنم نمی تونی ولی باشه! منتظر می مونم.


دوباره ترس به جونم افتاد و دست هام سِر شد.

کاش می رفت... کاش دیگه هیچ اثری ازش این جا نمی موند و هیچ خطری این بچه رو تهدید نمی کرد.


با مردمک هایی که دو دو می زد،  رفتن اون زن رو تماشا  کردم و کاویار با نفس های کش دار و غرش عصبی گلوش به سمتم نزدیک  می شد.

- این بازی مسخره ای که راه انداختی رو تمومش می کنی و مثل بچه آدم دراز می کشی تا کارشو تموم کنه، چون اگر نکنی این کارو، خودم دست به کار می شم و این قدر به اون شکم لعنتیت مشت و لگد می زنم تا سقط بشه تخم سگی که این طور حریصی  به داشتنش!


با پشت دست اشک هامو پس زدم و خیره به چشم هاش گفتم:

- از من بدت میاد؟ چشم دیدنمو نداری؟ خیله خب! من جلو چشمت نمیام، اصلا دیگه پامو از این اتاق بیرون نمی ذارم! اصلا می رم تو زیرزمین بین دیگ و ظرف ترشی ها زندگی می کنم، هر کار بگی می کنم ولی این کارو باهام نکن!


- من تازه معنی امید رو فهمیدم، توی دل سیاهی، نور دیدم... این نور رو ازم نگیر؛ من هیچی ازت نمی خوام، نه خودم نه بچه ام!
بخدا هر کار می کنم سر بارت نباشم، فقط این کارو باهام نکن...


#پارت۱۲۱
#ستیزه‌جو 🍃🍃🍃





- نمی ذاری توله سگ؟؟؟؟ تو گه می خوری که نمی ذاری!!! فکر کردی دو بار کردمت و تخممو کاشتم توت، خبری شده، چیزی تغییر کرده که این طور جلو رو من گردن کشی می کنی؟ ها؟؟؟


خون از گوشه لبم شره می کرد و پوزخند تلخی جای خودش رو روی همون خونابه ها سفت کرد!

از مردانگی فقط ضرب دست نشون دادن بلد بود ولی من از زنانگی خیلی بیشتر بلد بودم، بیش تر از تو سری خور بودن... بیشتر از ضعیف بودن! بیش تر از قاتل بودن!


- نمی ذارم بکشیش!

چشم هاش از شنیدن حرفم به وضوح گشاد شد و دستش بالا رفت برای سیلی بعدی که صدای اون زن مانع شد!


تازه متوجه حضورش شدم و با درد به سمتش چرخیدم.

-  من این کارو نمی کنم! یکی دیگه رو پیدا کن.


مشغول جمع کردن وسیله هاش شد و برای مدت خیلی  کوتاهی آرامش به قلبم سرریز شد!

همین که قرار بود بره،  عالی بود؛ حتی اگر بعدش این مرد، منو زیر مشت و لگد هاش نابود  می کرد هم عالی بود!

- وایسا ببینم! تو گفتی کارشو یه سره می کنی. بمون من اینو راضی می کنم.

نگاه دکتر روی صورتم نشست و لبخند غمگینی  به روم پاشید.


- این زن مادره، من نمی تونم این التماس هارو ببینم و بچه اشو ازش بگیرم، پولتو هم واست کارت به کارت می کنم!

کارد می زدی خون کاویار بیرون نمیومد و مقابل دکتر ایستاد تا مانع رفتنش بشه.


🔞#دهن_دختره_جر_میده💦😱🔞

برگردوندمش #مردون_گیمو کردم تو #دهنش و شرو کردم تلنبه زدن #مردون_گیم شروع کرد #نبض زدن...
بعد از چند دقیقه تلنبه زدن داخل #دهنش  #ار_ضا شدم
مردون_گیمو از دهنش بیرون اوردم و فکشو با دستم قفل کردم و داد زدم+اگه یه #قطرش بریزه پردتو #جر میدم😱🔞
https://t.me/+gm6xcAGZ8N45N2Q0
https://t.me/+gm6xcAGZ8N45N2Q0
#وحشی🔞😱💦


#پارت۱۲۰
#ستیزه‌جو 🍃🍃🍃






با دنیایی دلخوری به  کاویار زل زدم و وقتی خط نگاهمو شکار کرد، اخم هاش بیشتر توی هم گره خورد.

دست به سینه جلوی در اتاق ایستاده بود و زیر نگاه تیز بینش دکتر مشغول درآوردن وسیله هاش شد.

همین که دستکش هاشو پوشید، سرمو تند تند به طرفین تکون دادم و دوباره صدای  گریه ام بلند شد.


- نه،  توروخدا  نه! نمی خوام... نمی ذارم! نمی ذارم بچه امو بکشین... نمی ذارم!

کم کم صدام اوج گرفت و جیغ دلخراشم، اون زن رو شوکه کرد.
- نمی ذارم...!!!!


بدنم هیستریک وار می لرزید و ترسیده شونه هامو گرفت و رو به کاویار گفت:
- این چه بساطیه؟ این طوری می خوای بچه رو سقط کنی؟ مگه نگفتی هر دو راضی هستین؟


کاویار با اخم های درهم جلو اومد و صدای ضجه هام با نزدیک  شدنش بیشتر شد.

- تو رو به جون عزیزت، نکن این.. این کارو.. با من! نکن! نمی ذارم... نمی ذارم...بکشیش!


سیاه ترین دل ها هم با شنیدن این التماس ها آب می شد ولی کاویار برای پا پس کشیدن نیومده بود...

کمر بسته بودن به نابود کردن این بچه بی گناه.

- نمی ذاری...؟!

سوالی که با لحن به ظاهر آرومی پرسیده بود و دنیا دنیا تهدید پشتش داشت هم نمی تونست  منو بترسونه، دست هامو دور شکمم حلقه کردم و با گریه نالیدم:
- آره نمی ذارم! نمی...ذارم! تورو قرآن‌.‌‌‌.‌.


چنان توی دهنم کوبید که جمله ام ناقص شد و پاره شدن لبم رو حس کردم!


#پارت۱۱۹
#ستیزه‌جو 🍃🍃🍃






حالا که التماس هام پیش بنده اش خریدار نداشت، خودش باید به دادم می رسید...

به داد این بچه ای که هنوز نرسیده،  پدرش این طور ازش نفرت داشت!

نیم ساعتی که گذشت، صدای آشنایی به گوشم رسید و وحشت همه وجودم رو پر کرد.

من این صدا رو خوب می شناختم؛  صدای همون زن بود...!

همون زنی که بکارتم رو ترمیم کرد تا آتیش انتقام  کاویار شعله ور تر بشه و حریص تر به جونم بیفته...


من این زن رو خیلی خوب به یاد داشتم.

نگاه ترسیده ام روی در بود و وقتی دستگیره پایین کشیده شد، لرزش تنم بیشتر شد و سرعت اشک هام به اوج رسید.

خودش بود..  همون زن بود!

کیف بزرگ توی دستش رو یه کاویار داد و با دیدن حالم، صورتش توی هم رفت و با چند قدم بلند خودشو بهم رسوند.


- عه چرا گریه می کنی ؟ می ترسی؟

ترس واژه  حقیری بود برای این  حالی که من داشتم! من رسما در حال فروپاشی بودم.

اگر کاویار این کار رو باهام می کرد، دیگه هیچ چیز از من باقی نمی موند... هیچ چیز!


وقتی سکوتم رو دید، بیشتر بهم نزدیک شد و سعی داشت با لحن مهربون تری باهام حرف بزنه.

- قول می دم زود تموم بشه، فقط دو ماهته، اصلا اذیت نمی شی، فقط کافیه ریلکس کنی تا من بتونم کارمو انجام بدم.


حرف هاش... امان از حرف هایی که بند دلم رو پاره می کرد و نگاهم رو کدر تر...


#پارت۱۱۸
#ستیزه‌جو 🍃🍃🍃





- کار کنی؟ از تو چه کاری بر میاد جز آوار شدن روی زندگی مردم؟ خودت کم بودی که حالا می خوای بچه اتم بهم تحمیل کنی؟
دیگه خوابشو ببینی، این جا دیگه کردستان نیست، من دیگه خانزاده ای نیستم  که مجبورم از آبرو پدرم دفاع کنم! من این جا مسئول  خون هیچ کس نیستم!
پس به جای این که این جا وایسی و وقتتو تلف کنی، بهتره بری تو اتاق با اون لخته خون خداحافظی کنی چون اصلا قرار نیست زنده بمونه!


حرف هایی که می زد، مثل تیزی شی توی قلم فرو می رفت و درد به سرعت همه جای تنم پخش می شد.


من آوار شده بودم روی زندگیش،  درست...
من خودم رو به این برادر داغ دیده تحمیل کرده بودم،  درست...
من موجب خون شده بودم و مجبور بود خون رو پاک کنه،  درست!

ولی این بچه چی؟
این که گناهی نداشت... این بچه که اصلا خبری از این دعوا های بزرگونه نداشت! گناه این طفل معصوم چی بود که می خواست جونشو بگیره؟


همون جا توی هال ایستاده بودم و به این بخت شوم زار می زدم.
این قدر گریه کرده بودم که دوباره چشم هام سیاهی رفت و روی زمین نشستم.

کاویار با دیدن حالم، نفسشو پر شتاب بیرون داد و غرید:
- برو تو اتاق جلو چشمم نباش، گمشو!


این بار به حرفش گوش کردم و به هر سختی بود،  خودم رو به اتاق رسوندم.

ازم می خواست جلو چشمش نباشم، پس باید می گفتم چشم!

هر کار می گفت می کردم تا کمی دلش به رحم باید... تا این بلا رو سرم نیاره!


روی تخت نشستم و هر چقدر از قرآن حفظ بودم زیر لب زمزمه کردم و التماس کردم پیش خدا...


#آلت کلفتشو توی #بهشتم فرو میکنه و با شدت تلمبه میزنه
-اههه... لعنت بهت... دارم جِر میخورمم
سینمو تو مشتش میگیره و منو با شکم روی تخت میخوابونه
-تنگی هرزه... انقدر که دلم میخواد سگمم بیارم تا #بکنتت...
با ترس بهش خیره میشم که تلمبه هاشو بیشتر میکنه
-خودتم حال میکنی دخترِ قشنگم... قراره حسابی لذت ببری جنده‌ خانم💦🤤🔞
https://t.me/+5F78p-JUaEI2NzJk


#پارت۱۱۶
#ستیزه‌جو 🍃🍃🍃






از تنها شدن و عصبانی بودنش می ترسیدم و ترجیح می دادم چیزی به روی خودم نیارم  تا بدتر  کفری نشه!

همه مسیر جز صدای نفس های کش دار و حرصی کاویار هیچ صدایی نمیومد و وقتی رسیدیم، گوشیش رو چنگ زد و مشغول گرفتن شماره ای شد.


تا قبل از این که بفهمم حامله ام، فقط بی پناه بودم، الان علاوه بر بی پناهی، مسئول تنهایی و بی پناهی موجود بی گناه دیگه ای هم بودم.


شاخک هام برای داشتن همون موجود بی گناه تیز شده بود و سعی کردم کنارش راه برم و مطمئن بشم که این تماس، خطری برای بچه ام نداره!


- الان رسیدیم، زود تر بیا کارشو تموم کن!

پاهام سست شد و همون جا توی حیاط مات موندم! کار کیو  می خواست تموم کنه؟


دستم ناخوآگاه دور شکمم حلقه شد و وحشت زده دنبالش راه افتادم.

- آقا کاویار؟؟

صدام می لرزید و بند بند وجودم روی رعشه افتاده بود، سر جاش ثابت موند و روی  پاشنه به سمتم  چرخید.


- چیه؟؟

آب دهنم رو پر صدا قورت دادم و با بغض نالیدم:
- کاریش نداشته باش! التماس می کنم کاریش نداشته باش!


اخم هاش توی هم گره خورد و با چشم غره وحشت ناکی غرید:
- بیا تو، بجنب!

بد بود... بد بود که باهام بحث نمی کرد، سر نگه داشتن این طفل بی گناه بحث نمی کرد و چونه نمی زد... بد بود که چونه نمی زد!


- توروخدا، هرکار بگی می کنم،  اصلا دیگه هیچی نمی گم، هیچی نمی خوام، فقط این کارو نکن، توروخدا، به پات میفتم!



هوسباز:
#پارت۱۱۷
#ستیزه‌جو 🍃🍃🍃






بی توجه به التماس هام، کتشو روی زمین پرت کرد و به سمت یخچال رفت.

بطری آب رو بیرون آورد و یه نفس سر کشید، امید وار بودم آب، حرارت خشمش رو کم کنه ولی این طور نشد!

بطری رو به ضرب روی اپن سنگی کوبید و چشم های به خون نشسته اش آروم بالا اومد و روی جسم لرزون و ترسیده ام فوکوس کرد.


- برو تو اتاق، دکتر که اومد،  مثل بچه آدم بی حرکت می مونی کارشو تموم کنه بره رد کارش، وای به حالت جفتک بندازی و مزاحم کارش بشی، وای به حالت!


اشک هام دوباره بنای باریدن گرفته بود و قدمی  به سمتم نزدیک شدم.

- توروخدا، این بچه چه گناهی کرده؟ چرا می خوای بکشیش؟ اون که بدی به ما نکرده


پلک هاشو عصبی روی هم فشار داد و با همون چشم های بسته، شمرده شمرده غرید:
- برو ... توی ... اتاق!


گریه هام به هق هق تبدیل شده بود و دل این مرد دل‌سنگ، نرم نمی شد!

دست هامو برای لحظه ای از دور شکمم باز نمی کردم و دوباره بهش نزدیک  شدم.

- کنیزیتو می کنم آقا کاویار، اصلا فکر کن من مرده ام! هیچی ازت نمی خوام، نه خودم و نه این بچه! اصلا خودم کار می کنم، هر کار می کنم تا مزاحم شما و زندگیت نباشم. فقط بذار نگهش دارم، التماست می کنم بذار نگهش دارم.


صدای سایش دندون هاش اصلا صدای خوبی نبود و ترس داشتم از انتهای این خشم...

بهم زل زد و بی توجه به حالم گفت:


#پارت۱۱۵
#ستیزه‌جو 🍃🍃🍃





مطمئن بودم تک تک عصب هاش داره نبض می زنه و دلش پر می کشه تا زیر مشت و لگد هاش له بشم.

من ضرب دستش رو چشیده بودم، اگر قرار بود دوباره بچشم هم زندگی رو از این بچه دریغ نمی کردم!


ناباور بهم خیره شده بود و دست هاش از شدت فشاری که روش بود می لرزید.

هر بار به خودم می گفتم این مرد هم حالش خوب نیست، سعی می کردم تنفر توی وجودم رو به همون زانیار مرده محدود کنم ولی توی این مورد دیگه نمی تونستم کوچیک ترین حقی بهش بدم.


- سرمت تموم شد عزیزم؟

صدای پرستار کاویار رو به خودش آورد و نگاه خونی اش رو ازم برداشت و رو به پرستار گفت: 
- آره، زود تر بکش بیرون باید بریم.


لحنش بوی تهدید می داد، ترس داشتم از تنها شدن باهاش...

از فکر های ترسناکی که در مورد کوچولوی تو دلم داشت می ترسیدم ولی مجبور بودم به رفتن...

سرم رو از توی رگم بیرون کشید و پشت سرش به راه  افتادم.

ضعفم به خاطر سرم کمتر شده بود ولی هنوز احساس گرسنگی شدیدی داشتم  و سرم کمی گیج می رفت.

وقتی متوجه حالم شد، با غیظ به سمتم برگشت و محکم بازوم رو توی چنگش فشار داد.

- راه بیفت حیف نون!

مثل همیشه زبون برنده اش خوب کار می کرد و سعی کردم قدم هامو باهاش هماهنگ کنم.

هرچند رسما داشتم دنبالش کشیده می شدم و وقتی به ماشین رسیدیم، محکم پرتم کرد روی صندلی های ماشینش.


بدون هیچ حرفی سر جام کز کرده بودم و جیک نمی زدم، از خشم این مرد می ترسیدم...


واسه تک تک
لحظه هایی که
میتونستی مثل
خودشون جواب بدی،
دل بشکنی
و بهشون بدی کنی،
ولی نکردی،
به خودت افتخار کن
بقیه فکر کردن
سکوت کردی چون
جوابی نداشتی،
اما تو سکوت کردی
چون نمیتونی مثل
اون آدما باشی.
بحث، بحثِ
اصالت و ریشه‌ست!


#پارت۱۱۴
#ستیزه‌جو 🍃🍃🍃





خودم و از روی تخت بالا کشیدم و تکیه ام رو به تخت محکم کردم.

- چرت و پرت نیست! از خونه بابام هم نیاوردمش، من بچه ام رو نگه می دارم، تاوانش هرچی باشه می دم ولی این کارو با بچه ام نمی کنم.


اون پوسته آرامش ظاهری که دور خودش پیچده بود،  با شنیدن حرفم به آنی شکسته شد و پنجه هاشو دور گردنم سفت کرد.

نفسم به شماره افتاد و ناباور به این مرد دیوانه شده نگاه کردم.


فشار انگشت هاشو دور گلوم بیشتر کرد و توی صورتم غرید:
- بچه ات؟؟؟ یه بار دیگه، ی بار دیگه این کلمه احمقانه رو تکرار کن ببین چه بلایی سرت میارم، یالا باوان! بهم نشون بده چقدر جرات داری!


نفسم به خس خس افتاده بود و با بی رحمی به گلوم فشار میاورد.

دستم آزادم رو روی دستش گذاشتم و بریده بریده نالیدم:
- ن.ِ...نگهش می..دارم!


چشم هاش بیشتر به خون نشست و به ضرب رهام کرد!

- تو گه می خورییی!! حرو**م زاده عوضی، به چه جراتی همچین غلطی می کنی؟؟؟ می خوای چیو نگه داری؟ بچه اتو؟ اون اصلا جایی تو جهنمی که دست و پا می زنیم داره که می خوای نگهش داری؟؟؟


قطره سمجی از گوشه چشمم چکید و سریع با پشت دست پسش زدم.


- توی این جهنمی که می گی این نقطه امید منه، من نمی تونم بلایی سرش بیارم، هر کار بکنی هم من نگهش می دارم!


#پارت۱۱۳
#ستیزه‌جو 🍃🍃🍃





- چ..چی؟

اخم هاش با شنیدن صدای تحلیل رفته  ام بیشتر توی هم رفت و هیکل   درشتش رو جلو کشید و تقریبا روم سایه انداخت.

- چی داره؟ این نطفه رو باید هرچی زودتر از جا بکنیم، زنگ زدم دکتر گفت تو خونه حلش می کنه!


با همون چشم های ترسناک بهم خیره شده بود و وقتی حالم رو دید، بیشتر روی تن نحیفم  خیمه زد و گفت:
- نکنه توقع داری نگهش دارم، آره؟

توقع...؟! این واژه برا من خیلی دور از ذهن بود.

من دیگه عادت کرده بودم که از هیچ فرد زندگیم توقع نداشته باشم.
حتی پدرم...


- با توام باوان! می خوای اون نطفه لعنتی رو نگه دارم؟ این قدر احمقی؟

با این که همه هیکلش  روی تنم خیمه زده بود و ترس توی وجودم غلغله افتاده بود ولی نباید پا پس می کشیدم.

این بار که بحث من نبود! بحث تحقیر و کتک خوردن های خودم نبود! موضوع بچه ام بود.


به چشم هاش نگاه کردم و بدون ذره ای ترس گفتم:
- آره! اسمش حماقته؟ مهم نیست اسمش چی باشه، من می خوام نگهش دارم، قرار نیست اتفاقی که می‌گی واسه بچه ام بیفته!


یکه خورده شونه هاش به عقب برگشت و درست شبیه یک موجود عجیب و غریب بهم نگاه کرد.

مطمئن بودم باور نکرده این حرف هارو من می زنم!

- بچه ات؟؟؟ از خونه بابات آوردیش؟ پاشو خودتو جمع کن کمتر چرت و پرت بباف!


#پارت۱۱۲
#ستیزه‌جو 🍃🍃🍃






متعجب بودم از رفتارش، از این دکتر با محبت بدی ندیده بودم، تلخی ندیده بودم و این غیظ و غضبش برام تازگی داشت...


با چشم های گشاد شده ام رفتنش رو نگاه کردم و کاویار با پوزخند گفت:
- هواخواه کم نداری توله سگ!

نگاهمو بالا آوردم  و بهش خیره شدم، کنایه هاش رو از سرگرفته بود... ولی من دیگه باوان سابق نبودم!

نباید پا روی  دم این خشم می ذاشتم، دکتر گفته بود من مسئولم، مسئول بودم و نباید برای بچه ام خطری درست می کردم.


- توهم می دونی؟

از سوالم به وضوح جا خورد و یکه خورده قدمی جلو اومد.

- چیو؟

دستمو به روی شکمم کشیدم و نگاه کاویار نوازش های دستم رو دید و چشم هاشو محکم روی هم فشار داد و دندون هاشو چفت کرد.


- پس می دونی!

چشم هاشو با تعلل باز کرد  و با دیدن  زبانه های آتش توی تیله هاش، ترسیده شونه هامو جمع کردم.


- می دونم! خودم درستش کردم خودمم بلدم از شرش خلاص شم، زود تر بلند شو بریم تا دیر نشده تمومش کنیم!


تمومش کنه؟
چی داشت می گفت؟! کم کم اون پروانه های آبی رنگ بال هاشو رو جمع می کردند و بغ کرده گوشه ای جمع می شدند و من...؟!

کمی نزدیک تر از اون ها با چشم های به بهت  نشسته،  به این مرد سنگدل نگاه می کردم.


می خواست از شر چی خلاص بشه؟

بچه ای که هنوز پا به این دنیا نذاشته بود چه شر و خیری داشت که کاویار این طور  ازش سیر بود؟


#پارت۱۱۱
#ستیزه‌جو 🍃🍃🍃






حتی می تونستم پروانه های آبی رنگ کوچولویی رو دور و اطراف دلم   رو حس کنم!
همه عالم تمام قد داشتند جنین توی بطن من رو تقدیس می کردند...


- مراقب خودت باش عزیزم، به هیچ وجه نباید کار سنگین انجام بدی، نباید...

حرفش رو خورد و اشاره ای به صورت کبودم کرد و با لحن آمیخته به خشمش ادامه داد:
- نباید بهت ضربه ای وارد بشه، تو الان مسئول اون بچه هم هستی، برای همینه که اصرار دارم شکایت کنی، برای مراقبت از همون بچه ای که  داری از عشق و علاقه ات می گی، برای...


- باوان ملکی توی این اتاقه؟

حرفش با شنیدن صدای کاویار نصفه موند و عصبی پلک هاشو روی هم فشار داد.

با همه حرف هاش موافق بودم ولی کاویار با این شرایط دیگه نمی تونست کاری به من داشته باشه!

از من متنفر بود، چشم دیدن من رو نداشت ولی این بچه رو چی؟ بچه خودش بود...! با اون دیگه بد رفتاری نمی کرد!


- بله همین جاست.

این بار دکتر بود که با صدای بلند خطابش کرد و قامت رشیدش،  کامل به سمتمون چرخید.

مثل همیشه اخم داشت و از  چشم های مشکی رنگش خون چکه می کرد...

با چند قدم بلند خودش رو بهم رسوند و نگاه کوتاهی به چهره ام انداخت و دوباره به سمت دکتر برگشت.


- کی می تونم ببرمش؟


- سرمش تموم بشه مرخصه!

با غیظ و تلخی جمله اش رو کامل کرد و بی هیچ حرفی بیرون زد.


Репост из: عیارسنج
❎️❓️پک کامل  24 رمان پایینو میتوتین 300 تومن بخرین؛ینی هر رمان فقط ده تومن😍 خرید تکی هم داریم😍😍


1💞شیطان مونث💞 30
شاناریه دخترفقیرازداغون ترین محله ی تهرونه.دوست پسر میگیره تا پول تو جیبیشو بگیره اما توی یکی ازهمون روزاگیرارسلان خلافکاری میوفته که ادعاداره شاناریه میلیاردازش دزدیده.ارسلان درازای پول ازدست رفته اش شانارومیدزده و توی خونه اش...🙊

2💞ناسپاس💞 30
امیرسام پسر سرکش ویاغی هست که میادایران تابعد ازسالهاعشق بچگیش سلداروپیدا کنه غافل ازاینکه توی این سالهاسلداتبدیل به یه اغواگر شده تامردارو تیغ بزنه.ساتین،دختری که امیرسام به هیچ وجه ازش خوشش نمیاد،عاشق سام میشه امادست زندگی اونو مجبور به خ♨️ود ف♨️روشی میکنه و

3💞تیغ زن💞 30
مارال بخاطر پول،نامزدش پدرام رو ول میکنه و پسر عموش حامی رو که نامزد داره رو از راه به در میکنه.بنفشه با طرد شدن ازجانب نامزدش(حامی) افسرده ومایوس میشه اماباورود دکترآریو مسیر زندگیش عوض میشه

4💞نیکوتین💞 30
پژمان پزشک جوانی که احساسش نسبت به نظافتچی اغواگربیمارستان جدی میشه و

5💞ثمر💞 30
ثمربعدازمرگ مادرش توی یه فاح♨️شه خونه کار میکنه اما وقتی پدرش میاددنبال ثمروبَرِش میگردونه همه چی بایه اتفاق ساده بهم میریزه.ثمر عشقش احسان روازدست میده مجبور میشه با شاهین،مردی خشن،بی رحم،کسی که از ثمر نفرت داره ازدواج کنه‌

6💞دختر نسبتا بد💞 25(دو فصل)
بهاربخاطر شرایط بدمالی خانواده اش شروع کننده ی یه ارتباط غلط با شوهردخترخاله میشه امابابرملا شدن همه چیز

7💞عشق و مکافات💞 30 (دو فصل)
ماهورشیطون و زیباتوی یه خانواده ی فوق مذهبی،افراطی،جایی که حتی مجبوره چتری هاشو پنهون کنه زندگی میکنه امابادیدن امیرعلی،همکلاسیش،دست به سنت شکنی میزنه اماوقتی میفهمه امیرعلی نامزد داره..

8💞میراث یاس💞 30
یاس دنبال کارمیگرده ووقتی به پیشنهاد دوستش مهماندار میشه رئیس هواپیما (میراث) همون روزاول کاری یاس روتنهاگیر میندازه وبهش🙊

9💞مادمازل💞 30
رستا عاشق فرزامه اماوقتی فرزام به اجبارخواهرش باهاش ازدواج میکنه و عشقش روازدست میده شروع به بدرفتاری بارستا میکنه واونو

10💞مرد بد💞 30
محراب یه خلافکاره.دنیای اون کاملا ورای زندگی ورویاهای ارغوان پرستار هست.اما یه زخم عمیق محراب اونم وقتی توی بیمارستان بستریه زندگی اونوباارغوان گره میزنه.محراب اونو میدزده وبهش😎

11💞حس داغ💞 30
مانِلی بی بندوباربرای درآوردن لج دوست پسر سابقش تظاهر به رابطه با پیمانی میکنه که یه مردمرموز ازیه خانوادی اصیل ورگ وریشه داره پیمان میفهمه مانِلی اونو بازیچه ی دست خودش کرده و🙊

12💞دلفریب💞 30
شاهوخانزاده ای که وقتی متوجه خیانت زنش میشه ناخواسته واردارتباط با دختری میشه که دنبال کاره ومیخوادروپاهای خودش وایسه

13💞دخترحاج آقا💞 30
یاسمن دخترشیطونیه که بزرگ شده ی یه خانواده ی مذهبیه توی روزی ازروزاعاشق پسر همسایشون،سرگرد بداخلاق و غیرتیشون میشه.عاشق کسی که قطعا تحمل رفتارای دختر داستانمون نداره ومدام میزنه توبرجکش اما
ترکیبی ازژانرعاشقانه وطنزهمراه یک عددپسرغیرتی👌😉

14💞پسرخاله💞 30
سوفیابچه طلاقه.مجبوره توی خونه ی شوهر خاله اش زندگی کنه و جریان ازاونجایی شروع میشه که سوفیا با دوست پسرخاله اش یاسین واردرابطه میشه ووقتی یاسین اینو میفهمه🤭

15💞آنرمال💞 20
آرمین بوکسور وقتی توی دل یه بچه مایه دار جاباز میکنه مادرش به طمع میوفته که آرمین دختره روتیغ بزنه وبه مقام ومنسبی برسه اما

16💞حماقت کوچک💞 20 (سه فصل)
رمان طولانی وپرفرازو نشیبِ سه فصله ی پی دی اف

17💞هفت خط💞 30
رمان فادیاولاوین وهامون،یه مثلث عشقی🤩

18💞برگ زیتون💞 30
نگار بعدازفوت همسرش آدریان بخاطر گرفتن حضانت دخترش با آریو(برادر آدریان) به طور موقت عقد میکنن.آریو که تازه زنش روطلاق داده میخواد مشکلش که باعث جدایی همسرش شده رودرمان کنه واسه همین با نگار🤭

19💞نقاب هوس💞 20
عاطفه به خاطر بیماریش خیانت میبینه، جدا میشه اما یه جاده و یه تریلی سرنوشتش رو تغییر میده

20💞بچه من💞 20

ویژه ی اون دسته از عزیزانی که رمان تخیلی دوست دارن


21💞سرمست💞 20
سایه بعدازطلاقش با تنهادخترش زندگی میکنه.همه چی بر وفق مراده امادیدن عشق سابقش بازن نازاش اونم توی همسایگیش چه اتفاقاتی رورقم میزنه؟

22💞آقازاده💞   ۲۰ت
شایلی توی یه کافه مشغول به کارمیشه وطی اتفاق ناخوشایندی بارادوین تارخ،رئیس یه باندمافیای بزرگ آشنامیشه ورفتاربی‌پرواش توجه رادوین رو جلب می‌کنه.رادوین برای اینکه شایلی روکنارخودش داشته باشه خواهرش آشا رو می‌دزده و شایلی رو مجبورش میکنه هر کاری بهش میگن انجام بده.


23 نجیب زاده 20

24شروع از پایان 20

برای خرید با قیمت ناچیز عجله کنید❓️❎️
❓️برای دریافت عیارسنج رمانها تشریف بیارید پیوی
❓️باخرید 🎋چهار🎋 رمان یک رمان اشانتیون داده میشه
❓️رمانها کاملا قصه محور هستن اما ترجیحا مناسب افراد بالای هجده سال
💠ادمین فروش:
@Laxtury_admin


#پارت۱۱۰
#ستیزه‌جو 🍃🍃🍃





- عزیزم حالت الان بهتره؟

به دکتری که توی این چند ساعت بارها بهم سر زده بود،  نگاه کردم و لبخندی بهش زدم.


- خیلی بهترم! حال بچه ام چطوره؟ خوبه؟

چشم های مهربونش با شنیدن سوالم غمگین شد و قدمی به سمتم اومد.

- آره عزیزم حالش خوبه. مطمئنی نمی خوای شکایت کنی؟ از چیزی می ترسی؟

این چندمین باری بود که ازم می پرسید؟ چرا خسته نمی شد...

زن مهربونی بود و دلم نمی خواست هر بار بهش نه بگم ولی من دلیل برای شکایت نداشتم.

من خود خواسته وارد این زندگی شده بودم، از پیش هم می دونستم قرار نیست زندگی آرومی داشته باشم...

چیزی که خودم انتخابش کرده بودم و از قضا  خود خواسته وارد شده بودم ، دیگه شکایتی هم نداشت.


- من شکایتی ندارم خانم دکتر!

لب های رژ خورده اش تکونی خورد و سرشو به افسوس تکون داد.

- بخدا دوست ندارم شما ناراحت باشید! من الان حالم واقعا خوبه،  من بچه ای تو وجودم دارم، شما برای من خیلی خوش خبر بودین!


گوشه چشمش هر چند تلخ ولی  کمی چین خورد و لبخند نصفه و نیمه ای تحویلم داد.


- خوشحالم که بابتش خوشحالی،  اون بچه خیلی خوشبخته که مامانی مثل تو داره!

از حرفش ذوق کردم و دستم برای هزارمین بار روی شکم تختم، نشست...

کوچولوی عزیزم... قرار بود همه زندگیم بشه، هنوز  نرسیده قلبمو پر از عشق کرده بود... پر از حس دوست داشتن!


#آلت کلفتشو توی #بهشتم فرو میکنه و با شدت تلمبه میزنه
-اههه... لعنت بهت... دارم جِر میخورمم
سینمو تو مشتش میگیره و منو با شکم روی تخت میخوابونه
-تنگی هرزه... انقدر که دلم میخواد سگمم بیارم تا #بکنتت...
با ترس بهش خیره میشم که تلمبه هاشو بیشتر میکنه
-خودتم حال میکنی دخترِ قشنگم... قراره حسابی لذت ببری جنده‌ خانم💦🤤🔞
https://t.me/+5F78p-JUaEI2NzJk

Показано 20 последних публикаций.