#پارت۲۵۹
#ستیزهجو 🍃
- چی شده داری خودتو این طور نابود می کنی؟ به من نگی به کی می گی؟ چیکار کردی زنت رو؟
ناخواسته پوزخندی روی لبم نشست...!
شهریار هم فکر می کرد فقط من می تونم آسیب بزنم؟ من فقط باد هوا بودم! می گفتم می شکنم، نابود می کنم، می درم ولی فقط حرف بود و باد هوا!
من بلدش نبودم... نه اون طور که اون زن عوضی، باوان بلدش بود!
- این دفعه من گناهی ندارم...! ولی نپرس، نمی تونم حتی به تو بگم... به هیچ کس نمی تونم بگم!
رنگش پریده بود از حال من... از شنیدن حرف هام ولی مصر بود که بدونه چی شده.
مصر بود برای گفتن ولی من حرفی نداشتم بزنم...
چیزی نبود که بگم، چیزی نبود جز به مشت بی آبرویی و بی غیرتی...
- خودم که بالاخره می فهمم ولی خدا کنه دیر نشده باشه، خدا کنه بتونم کاری کنم! لعنتی تو حالت اینه حداقل بگو تا شاید من دستم به جایی برسه!
حرفش چیزی تو مغزم روشن کرد... می تونستم بهش بگم دنبال باوان بگرده؟
می تونستم بسپرم اون حداقل گوشه ای از کار رو بگیره ولی با سانسور!
نگاهمو بهش دوختم و با مکث گفتم:
- دعوا کردیم... با باوان! دعوای بد! فرار کرده... دو روزه ازش خبر ندارم! نمی تونم پیداش کنم!
چشم هاش گرد شد و یکه خورده عقب رفت.
باورش نمی شد...
حق هم داشت! اون زن با مظلوم نمایی همه رو خر کرده بود!
- فرار کرده؟ می دونی چی می گی؟ چطوری؟ اون که کسی نداره اینجا
#ستیزهجو 🍃
- چی شده داری خودتو این طور نابود می کنی؟ به من نگی به کی می گی؟ چیکار کردی زنت رو؟
ناخواسته پوزخندی روی لبم نشست...!
شهریار هم فکر می کرد فقط من می تونم آسیب بزنم؟ من فقط باد هوا بودم! می گفتم می شکنم، نابود می کنم، می درم ولی فقط حرف بود و باد هوا!
من بلدش نبودم... نه اون طور که اون زن عوضی، باوان بلدش بود!
- این دفعه من گناهی ندارم...! ولی نپرس، نمی تونم حتی به تو بگم... به هیچ کس نمی تونم بگم!
رنگش پریده بود از حال من... از شنیدن حرف هام ولی مصر بود که بدونه چی شده.
مصر بود برای گفتن ولی من حرفی نداشتم بزنم...
چیزی نبود که بگم، چیزی نبود جز به مشت بی آبرویی و بی غیرتی...
- خودم که بالاخره می فهمم ولی خدا کنه دیر نشده باشه، خدا کنه بتونم کاری کنم! لعنتی تو حالت اینه حداقل بگو تا شاید من دستم به جایی برسه!
حرفش چیزی تو مغزم روشن کرد... می تونستم بهش بگم دنبال باوان بگرده؟
می تونستم بسپرم اون حداقل گوشه ای از کار رو بگیره ولی با سانسور!
نگاهمو بهش دوختم و با مکث گفتم:
- دعوا کردیم... با باوان! دعوای بد! فرار کرده... دو روزه ازش خبر ندارم! نمی تونم پیداش کنم!
چشم هاش گرد شد و یکه خورده عقب رفت.
باورش نمی شد...
حق هم داشت! اون زن با مظلوم نمایی همه رو خر کرده بود!
- فرار کرده؟ می دونی چی می گی؟ چطوری؟ اون که کسی نداره اینجا