بـــرایم بـــمان VIP


Channel's geo and language: Iran, Persian
Category: Quotes



Channel's geo and language
Iran, Persian
Category
Quotes
Statistics
Posts filter


#پارت_صدونود👆🏻

ولی مانلی خیلی معصومه 🥲💔


Forward from: بـــرایم بـــمان VIP
Video is unavailable for watching
Show in Telegram


Forward from: گسترده رنگین‌کمون🌈
-لخت شو!


بعد از دیدنِ چمدانِ پر از اسلحه‌ام، با انگشت سبابه به لباس‌هایم اشاره زد و این دستور را داد.


وجودم از این حرفش لرزید و دیگر خبری از خونسردی در چهره‌ام نبود.
-این‌جوری نیست که تو دستور بدی و من بگم چشم. نگفته بودی اسلحه آوردن جرمه.

او از آزار دادنم لذت می‌برد و انگار عکس‌العمل‌هایم به لذتش می‌افزود.
کمی عقب رفت و روی شاه نشینِ پنجره نشست.
-لخت شو سِت!


حال اسمم را به هم روش خودش صدا می‌زد.
چقدر دلم می‌خواست چمدان را بر سرش بکوبم.
-داری بهم توهین می‌کنی.

من در دریایی از استرس دست و پا می‌زدم و او خونسرد، سیگاری بینِ لب‌هایش نهاد و روشنش کرد.
-یا لخت شو.

کامی عمیق گرفت.
-یا میام لختت می‌کنم.

لعنتی! او مستقیم روی خط اعصابم رژه می‌رفت.

طیِ یک حرکاتِ ناگهانی به سمت چمدانم هجوم بردم و کیف چاقوهایم را برداشتم.
-من ترجیه می‌دم باهات بجنگم، تا غلامِ حلقه به گوشت بشم.

اولین چاقو را پرتاب کردم و او بلاخره فهمید که برای کشتنش، کاملا جدی‌ام.

از جا بلند شد و از اولی قسر در رفت.
برای گرفتنِ چاقوی دوم، سیگارش را روی کف‌پوشِ سفید رنگ رها کرد و چاقو را با دو کفِ دست، درست نزدیکِ چشمش قاپید.
-فاک!

آن را روی زمین انداخت و قبل از پرتابِ سومم خودش را به من رساند.
-سلیطه‌.

کیفِ چاقو‌هایم را زمین انداختم و به محضِ رسیدنش، مشتم را بالا بردم تا در فکش بکوبم.
-مثل اینکه یادت رفته، من کی‌ام.

به راحتی مشتم را با کفِ دستش مهار کرد.
از مقابلم به پشتم تغییرِ موقعیت داد و مرا بینِ حصارِ بازوهایش زندانی کرد.
-نه دائم دارم به خودم یادآوری می‌کنم، که ملکه‌ی جن...

کلمه‌اش را کامل نکرد و ادامه داد:
-داره می‌شه زنم.


به گوش‌هایم شک کردم و تمامِ علائم حیاتی‌ام رو به افول رفت.

دست از تقلا برای آزادی برداشتم و بهت زده پرسیدم:
-چیـی؟!

تک‌خندش کنارِ گوشم را توهم خواندم.
-چی گفتی؟! نشنیدم؟!

او از این سستی‌ام استفاده کرد و مرا، زندانی شده میانِ دستانش عقب کشید.

درِ نیمه‌باز مانده‌ی اتاق را بست و به آن تکیه زد.
-همون که نشنیدی!

صدایی ناراضی از گلویم خارج شد و نفس زنان دوباره برای آزادی تقلا کردم‌.
-یواش!

فریاد زدم:
- فکر کردی هر چی بگی می‌گم چشم؟! لخت شم؟! آره بیا...

به سختی انگشت فاکم را به او نشان دادم.

نچی کرد و کلافه پایش را دور پاهایم پیچید و حال کامل مهارم کرده بود.
-یه مربی برات می‌گیرم. آدابِ خانوم بودن و یادت بده‌.

دندان ساییدم و خسته از این جدالِ نابرابر، بی‌حرکت ماندم.
-اصلا می‌دونی چیه؟! من صحرا نشین می‌شم، اما زنِ تو نه!

یک دستش آزاد شد و بلافاصله، خنکیِ اتاق به تنم رسید.
حرارتی از تنش ساطع می‌شد، که انگار کوره‌ای از آتش باشد.
-هر وقت لخت شدی، خودم می‌برمت صحرا!

لعنتی، دوباره دلیلِ تقلاهایم یادم آمد.
اما تا خواستم مقامت نشان دهم، دامنِ لباسم را کنار زد.

شوکه تکانی به خودم دادم.
-ولم کن مریض...


آنقدر حرکتِ دستانش تند و سریع بود، که حرفم تمام نشده دستش لباسِ زیرم را کنار زد و روی بدنم کشیده شد.

معذب و شرمگین بدنم را منقبض کردم.
اما او خیلی زود دستش را بیرون کشید.
-نترس! این فقط یه تفتیشِ بدنیه.

بی‌توجه به نفس‌های لرزانم یقه‌ی بلوزم را پایین کشید و دستش داخلِ سوتینم لغزید.
-تو اون یکیه!

حال که فهمیده بود، خودم به او آدرس می‌دادم تا کم‌تر دستمالی‌ام کند.
من به راحتی تسلیم شده بودم.

سینه‌ام با خشونت بین دستش فشرده و بندِ دلم پاره شد.
-گفتی خیانت نمی‌کنی.

از درد پلک بستم.
بلاخره دستش چیزی که می‌خواست را یافت و با دو شیشه‌ی سم، از سینه‌هایم بیرون آمد.

https://t.me/+yfOz6bK-gTdiMDU0
https://t.me/+yfOz6bK-gTdiMDU0
https://t.me/+yfOz6bK-gTdiMDU0
https://t.me/+yfOz6bK-gTdiMDU0
https://t.me/+yfOz6bK-gTdiMDU0
https://t.me/+yfOz6bK-gTdiMDU0


#پارت‌واقعی
#مافیایی #عاشقانه #صحنه‌دار🔞


Forward from: گسترده رنگین‌کمون🌈
#مهیاس_1
- فردا بعد اذان صبح بابامو اعدام می کنن اون وقت تو الان از من سکس میخوای؟
پولو بده برم، قول میدم رضایت که دادن با پای خودم بیام تو تختت.

نیشخندی زد.
- منو هالو فرض کردی تو؟
ببینم نکنه فکر کردی لاپات از طلاست که یه میلیارد و ششصد میلیون بیارزه؟

با عجز نالیدم:
- وقت زیادی ندارم ارباب.
تو رو خدا...

دستش رو به نشونه ی سکوت بالا برد و گفت:
- من خدا مدا حالیم نیست.
خیریه هم باز نکردم همینطوری زرتی پولو بدم دستت، تا از جنس مطمئن نشم پولی بالاش نمیدم...

با چشم و ابرو به لباس های تنم اشاره کرد و ادامه داد:
- لخت شو، اول باید ببینم بدنت چیزی برای راضی کردنم داره یا نه؟!

با چشم های ریز شده نگاهم کرد.
- شنیدم عقد پسر عموت بودی و پس فرستادنت ور دل ننه و آقات، باید مطمئن بشم عیب و ایرادی حداقل بدنت نداره!

لبم رو به دندون گرفتم و نالیدم:
- آخه ارباب...

عصبی غرید:
- یا لخت شو یا گم میشی میری بیرون.
الان که کارت گیر منه هی ناز و غمزه میای از کجا معلوم پولو گرفتی فرار نکنی؟
خوب گوش کن دختر جون من تا مطمئن نشم هیکلت همونیه که میخوام و دو برابر پولی که بهت میدم سفته امضا نکنی یه ریالم نمیدم بهت.
حالا دیگه خوددانی!

چاره ی دیگه ای نداشتم.
اول از همه شالم رو از سر برداشتم و در حالی که سعی می کردم به چشم هاش نگاه نکنم، پرسیدم:
- لخت بشم کافیه دیگه؟ میدی پولو؟!

سری تکون داد.
- آره.

آب دهنم رو قورت دادم و چشم بستم تا حداقل جایی رو نبینم و با نهایت سرعتی که داشتم قبل از پشیمونی مانتو و شلوارم رو در آوردم.

صدای قدم هاش رو شنیدم، پشت سرم ایستاد و چنگی به بالا تنه ام زد.

- احمق متوجه نشدی گفتم لخت شو؟
از کی تا حالا به لباس زیر داشتن، میگن لخت شدن؟!

هلم داد سمت میزش و مجبورم کرد خم بشم.
- دستاتو بذار روی میز، پاهاتم کامل باز کن.

نگران لب زدم:
- چی کار می کنی؟ گفتی فقط لخت بشم که.

پوزخندی زد.
- تو واقعا احمقی یا خودتو زدی به خریت؟
باز کن پاتو ببینم.

حس بدی داشتم.
اونقدری که می خواستم بیخیال همه چی بشم و برم اما باید خفت رو به خاطر نجات بابا تحمل می کردم.

خودش لباس زیرم رو پایین کشید، پاهام رو از هم باز کرد.
چشم هام رو بسته بودم و منتظر بودم تمومش که یهو بین پام تیر کشید و از درد جیغ بلندی زدم.

انگار که یه سوزن تیز به گوشت بین پام زده باشن درد از همون نقطه سمت تمام بدنم پخش شد.

دستام از درد مشت شد و نالیدم:
- ولی قرارمون این نبود...

توجه به حرفم نکرد.
تا خون بین پام رو دید و شکه لب زد:
- تو... تو باکره بودی؟ چطور ممکنه ؟!
مگه شوهر نداشتی؟!

ادامه رمان👇👇

https://t.me/+rfphqvr9MB82NGZk
https://t.me/+rfphqvr9MB82NGZk

مهیاس دختر روستایی که به خاطر جور کردن دیه قتلی که پدرش انجام داده، مجبور میشه خودش رو به ارباب اردلان بفروشه!
مردی که حتی پشه ماده از دست هوسرانی هاش در امان نیست و فقط یه خط قرمز داره سکس با دختره باکره!


Forward from: گسترده رنگین‌کمون🌈
- باید اتاق خوابمون و عایق صدا کنم بچه نفهمه به این شدت دارم مامانش‌و می‌کنم!

دنیا ریز خندید و موهای تا کمر بلندش را که نوکشان روی باسن پر و برجسته‌اش افتاده بود، پشت گوشش زد و با ناز از آیینه نگاهش کرد.

- امروز صبح پاشده بود می‌گفت بابا دیشب چرا انقدر فحشت می‌داد؟ همش بهت می‌گفت توله سگ خوشگل خودمی؟
با هزار بدبختی متقاعدش کردم که تو نبودی، همسایه بوده! از این به بعد آروم تر باش.


کیان با پرستیژ همیشگی خودش خنده‌ی جذاب و مردانه‌ای کرد.

- توله سگ... واسه سکسمونم باید به این نیم مثقال بچه جواب پس بدیم!


دنیا با عشوه خندید و رو گرفت از این مرد زیادی بی حیا که گاهی در ارضای نیازهایش ناتوان می‌شد.

کیان از روی تخت بلند شد و پشت سر دنیا ایستاد.
دست روی باسن برجسته‌ی او که با آن شورت لامبادای قرمز سکسی تر هم به نظر می رسید کشید و اسپنکش کرد.

- آخه با این سک و سینه‌ای که تو داری چطوری اروم باشم من توله؟


دنیا رژ قرمز را روی لبهایش کشید و لبهایش را به هم مالید.
سعی کرد مستقیم به چشمان دریده‌ی کیان نگاه کند‌.

میدانست مردش متنفر است از چشم دزدیدن و شرم و حیا در تخت خوا و روابط زناشویی..‌.
به سختی نگاهش کرد و سعی کرد بدون خجالت بگوید:

- آروم آروم هم که نه، ولی صدات‌و بیار پایبن تر لااقل بچه نشنوه صدات‌و.

کیان تن لختش را از پشت به بدن او چسباند.
دستانش را روی سینه‌های خوش فرمش قفل کرد و برجستگی پایین تنه‌اش را به او فشرد.


- آخه بی‌شرف با این سینه‌های اناریت من بدبخت چطوری باید صدام و بیارم پایین؟! همین که از شدت حشر داد نمیزنم همسایه ها بریزن بیرون کلی کاره!

دنیا با ناز خندید و سرش را به سبنه‌ی او تکیه داد.
بوی عطر چند میلیونی کیان را عمیق نفس کشید.
در گردنش لب زد:

- بو عطر جدیدت و دوست دارم.


کیان با خشونت مخصوص خودش، با یک حرکت او را روی میز ارایش خم کرد و شورتش را کنار زد.

- پس بذار با عطر جدیده هم یه دور بریم رو کار؛ هوم؟

دنیا چشم گرد کرد.
لرزان صدایش زد:

- کیا... کیان...


کیان با هوس از پشت گردنش را گرفت و بیشتر خمش کرد.

- صدات می‌لرزه چرا توله؟ مگه نگفتم برام وحشی و دریده باش وقتی دارم می‌کنمت؟

از تکان های دست کیان آه خفیفی گفت و با ناله های ریز لب زد:

- همین الان دو بار ارضا شدی... دوباره؟


حرف و ناله های دنیا کیان را وحشی تر کرد.
با یک ضرب خودش را واردش کرد و خم شد و در گوشش آهسته گفت:

- سه راند که هیچی، تا صبح قراره یه جور بکنمت که فردا کیارا بیاد ازت علت جیغ و داد زدنت و بپرسه توله سگ! تا تو باشی اینجوری واسه من دلبری نکنی!

https://t.me/+HnoQf0PwZKA0NGE0
https://t.me/+HnoQf0PwZKA0NGE0
https://t.me/+HnoQf0PwZKA0NGE0
https://t.me/+HnoQf0PwZKA0NGE0
https://t.me/+HnoQf0PwZKA0NGE0
https://t.me/+HnoQf0PwZKA0NGE0
https://t.me/+HnoQf0PwZKA0NGE0
https://t.me/+HnoQf0PwZKA0NGE0


Forward from: گسترده رنگین‌کمون🌈
- اون طفلکم کنکور داره مادر تو که داری خواهرتو میبری پناه رو هم برسون

از گفته مادرش ثریا ابرو درهم کشید

- تاکسی‌ام مگه من؟ بگو باباش برسونه...

ثریا دل سوزاند

- ماشین باباش خراب شده دورت بگردم ...

او اما زهرخندی زد

- منظورت از ماشین همون گاریه دیگه؟

- نگو مادر خدا رو خوش نمیاد اینجوری حرف بزنی ، گناه دارن...

بی تفاوت در حالی که دکمه های پیراهنش را یکی یکی می بست گفت

- ما هر چی میکشیم از این دلسوزی شماست مادر من ، اگر همین کارا رو نمیکردی آقاجون دست این جماعت گدا گشنه رو نمیگرفت بیاره اینجا و گند بزنه تو این عمارت ...

آستین های پیراهنش را بالا زد و با لحنی عصبی ادامه داد

- به لطف این دختر و ننه بابای احمقش اینجا شده کثافت دونی مرغ و خروس ...آدم حالش بهم میخوره پاشو تو این خونه بذاره ...

ثریا همچنان دفاع کرد

-  این چه حرفیه میزنی پسرم این بنده خداها که کاری به ما ندارن ، خونه پشت باغ اصلا ربطی به اینجا نداره که تو...

میان گفته های ثریا صدای جیغ صنم از حیاط می آید و مهراب است که پیش از او سراسیمه از خانه بیرون می رود.

در حیاط عمارت خواهرش با سر و وضعی آشفته روبروی پناه ایستاده بود و جیغ میکشید

- کارت ورود به جلسه ام رو چیکار کردی؟

پناه بغض کرده و ترسیده از حضور مردی که داشت سمتشان می آمد جواب میدهد

-  به جون بابام من دست نزدم...اصلا ندیدمشون

قبل از آنکه صنم سمت آن دختر حمله ور شود مهراب بازوی او را میگیرد و عصبی می غرد

- چی شده؟

صنم است که به گریه می افتد

- کارت ورود به جلسه و وسایلم رو روی پله ها گذاشته بودم رفتم دستشویی اومدم دیدم هیچ کدوم نیستن ...

به دخترکی که از ترس میلرزید اشاره میزند

- این اشغال از حسادت برشون داشته که من نتونم کنکور بدم ، مطمئنم ، خودش اون روز بهم میگفت خوش بحالت که پول داری میتونی کلاس بری من نمیتونم ...

ثریا بین صحبتش میپرد

- خجالت بکش دختر ، من اینجوری تربیتت کردم؟

صنم به هق هق می افتد

- از چی خجالت بکشم؟ اگه این کثافت برشون نداشته کی برداشته تو این ده دقیقه؟

پیش از ادامه پیدا کردن بحث مهراب است که رو میکند سمت دخترکی که عین بید به خود می لرزید و میپرسد

- تو برداشتی؟

از سوال مرد چانه اش جمع میشود و با صدایی ضعیف جواب میدهد

- نه آقا مهراب بخدا من ...من..برنداشتم ..

از داخل جیب مانتویی که به تنش زار میزد کارت ورود به جلسه‌اش ، مداد ، تراش و پاک کنی که با  خود داشت را بیرون میکشد و سمت مردی که با اخم تماشایش میکرد میگیرد

- هیچی جز وسایل خودم دستم نیست ...

نگاه مهراب از آن دو تیله عسلی رنگ برداشته میشود ، کارت ورود به جلسه دخترک را از دستش میگیرد و نگاهی به آن می اندازد .

خیال کرده بود گول مظلوم نمایی اش را میخورد؟
او هم همانند صنم حتم داشت که همه چیز زیر سر این دختر است.


با لحنی جدی در حالی که کارت ورود به جلسه میان دستش را تا میزد می گوید

- واسه دومین بار میپرسم ، اینبار راستشو بگو ، من نه ثریام که حوصله اراجیفت رو داشته باشم نه صنم که فقط سرت داد و بیداد الکی کنم ، یک کلام بگو تو برداشتی یا نه؟

نفس داشت بند می آمد
چرا این مرد باورش نمیکرد؟

-  من برنداشتم ...

همزمان با گفتنش مهراب است که آن کارت ورود به جلسه در دستش را از وسط پاره میکند

ثریا وحشت کرده صدایش میزند و او بی اهمیت تکه های ریز شده کاغذ را در صورت پناهی که حیران مانده سر جا خشکش زده بود پرت میکند

- حالا میتونیم باور کنیم که تو برنداشتی...

همزمان با چکیدن قطره اشک روی گونه های دخترکی که نگاهش به تکه های کاغذ روی زمین بود در حیاط را باز میشود و پروا خواهر بزرگتر صنم و مهراب حین داخل آمدن غر میزند

- دوساعته کجایین شماها؟
مگه تو کنکور نداری صنم؟


صنم زیر گریه میزند

- کارت ورود به جلسه ام ...

هنوز جمله اش را تکمیل نکرده است که پروا می گوید

- دست منه ، وسایلت رو تو پله ها گذاشته بودی بردم تو ماشین ، یالا بیاین دیگه ...

با حرفش خون در رگ و پی مردی که مات مانده سر جا خشکش زده بود از حرکت می ایستد.

اینبار پروا بود که خطاب به پناه میپرسد

- پناه توام کنکور داری اره؟
بیا با ما مهراب میرسونتت...

https://t.me/+hzkLgCDdkBA2ZDY0
https://t.me/+hzkLgCDdkBA2ZDY0
https://t.me/+hzkLgCDdkBA2ZDY0
https://t.me/+hzkLgCDdkBA2ZDY0
https://t.me/+hzkLgCDdkBA2ZDY0


#پارت_صدونود


صدای زنگ در و آمدن پیک مهلت آنکه جواب او را بدهد را نداده بود.

هر چند که بعد از آن هم سر میز شام همان که قصد باز کردن سر صحبت را داشت تماس سارا اجازه نداده بود

هاکان شامش را خورده نخورده رفته بود

با این پیغام که مشکلی برای خانه سارا پیش آمده و باید برود

گفته بود برمیگردد..

تاکید هم کرده بود که او شامش را تمام کند.

قاشق در ظرف یکبار مصرفی که مقابل خود گرفته بود فرو میبرد .

بعد از رفتن هاکان دوش گرفته بود

ابتدا از خوردن شام صرف نظر کرده بود اما بعد از حمام گرسنگی چندان اجازه پایبند ماندن به عقیده اش را نداد

نشسته بود پای تلویزیون

شبکه های ماهوره را بالا و پایین میکرد و در همان حال غذایش را میخورد .

هنوز نصف غذایش مانده بود که آن را روی میز میگذارد و روی کاناپه دراز میکشد.

سردرد داشت
چشمانش هم میسوخت

آنقدر به صفحه تلویزیون خیره مانده بود که بالاخره که پلک های سنگین شده اش روی هم افتاده و همانجا به خواب رفته بود.


پارت جدید 👇👇👇


#پارت_صدوهشتادونه

داشت میخندید

دستش را هم از روی چانه او برداشته بود

- به چی میخندی؟

- به افکار شیطانیت ...سارا اونقدری که تو فکر میکنی بد نیست ، فقط یکم حساسه ...بهش حق نمیدی؟

- من تو جایگاهی نیستم که بخوام به سارا حق بدم یا نه ، اما درکل ازش خوشم نمیاد!

- چرا؟
بخاطر اون شب؟!

از اشاره مستقیم و صریح او به آن شب خون زیر پوستش دویده بود

سرخ شده بود

دستپاچه بود

- مست بودم اون شب...
وگرنه امکان نداشت بذارم همچین اتفاقی بیفته و چنین چیزی رو تجربه کنی!‌

دستی به موهای فرش میکشد
معذب بود

صحبت از آن شب اذیتش میکرد

این اتفاق را دوبار تجربه کرده بود...

تجربه ای که شاید هیچ وقت از خاطرش پاک نمیشد ..

- فرحان پیشنهاد سارا نیست ...اگر هم بود من آدم این خاله زنک بازیا نبودم که بخوام با این سن و سال بیام بشینم مخ تو رو بزنم که بخاطر دوست دخترم با رفیقم جور شی ...نه ...کل حرف من اینه که فرحان مرد خوبیه ، اگر میخوای به یکی فرصت بدی وقتتو صرف یه آدم کن که ارزشش و داشته باشه .!


پارت جدید 👇👇👇


#پارت_صدوهشتادوهشت

تمام تنش گر گرفته بود

این نزدیکی را دوست نداشت

از این گر گرفتن ها هم متنفر بود..

قلبش تا بیخ گلویش بالا آمده بود

میترسید که صدای تپش هایش به گوش هاکان هم برسد...

- دیدی؟

با سوالش نگاه هاکان از روی لبهایش بالا می آید و در چشمانش می نشیند .

- فرحان پسر خوبیه ...

از چهره درهم فرو رفته اش فشار دست هاکان روی فکش بیشتر می شود

- نمیخوام مجبورت کنم فقط یه پیشنهاده ، باهاش آشنا شو ، قطعا ازش خوشت میاد...

- چه اصراری داری که من با این رفیقت بپلکم؟ خواسته ساراست؟

گرهی میان ابروهایش می افتد

- چه ربطی به سارا داره؟

- حتما خواسته من سرم با یکی گرم شه که به تو چشم نداشته باشم ..!


پارت جدید 👇


#پارت_صدوهشتادوهفت

- بهت برمیخوره؟

از سوالش لبخندی روی لبهای هاکان می نشیند

- برنمیخوره ، اما اره اگر زنم بودی ، پای علاقه ای این وسط بود قطعا برمیخورد ، رفیقمم بهت پیشنهاد نمیدادم ، بابت اومدنت با دوست اجتماعیت هم همون دم در گردنتو می‌شکستم..‌

- پس اگر واقعا زنت بودم امروز رفتاری دور از تمدن از خودت نشون میدادی ...

در حالی که به لقمه میان دستان او اشاره میکرد می گوید

- اون موقع من تمدن ممدن حالیم نبود ...
الان افتاده بودی رو تخت بیمارستان ...عزرائیل هم بالای سرت

از جواب هاکان به خنده می افتد و حین گاز زدن لقمه اش می گوید

- این وحشی بازیه دیگه...

- باشه تو اسمشو بذار وحشی بازی ، موشی مگه تو؟ یه گاز پدر و مادر دار به اون لقمه بزن !

- اخه این لقمه ای که گرفتی اندازه دهن خودته نه من!

- جدا؟ ببینم دهنتو...

با قرار گرفتن دست او روی چانه اش و آن نگاه خیره‌ لحظه ای نفس کشیدن را از یاد میبرد ...


پارت جدید👇


#پارت_صدوهشتادوشش

زهرخندی روی لبهای هاکان نشسته بود

هر چند که او انتظار عصبانیتش را داشت

اما اثری از عصبانیت در چهره اش نبود

- اگه دست و پات رو ببندم و در عوض خودم هر غلطی که میخوام بکنم میشه رگ داشتن؟

نگاهش را به چشمان زن پیش رویش میدوزد و ادامه میدهد

- من تو رو به عنوان زنم نمیدونم ، تو به چشم من یه دوستی ، آشنایی که چندماهی قراره با هم تو یک خونه زندگی کنیم ، تو احساسات غیر از اینه؟
منو به چشم شوهرت میبینی؟

نمی دید
چنین حسی نداشت
هاکان هم دروغ نمیگفت

ازدواج آنها از همان اولش تکلیفی مشخص داشت

آنها ازدواج که نکرده بودند

یک قرارداد میانشان امضا شده بود

به قول هاکان
بیشتر شبیه یک آشنا و شاید یک دوست بودند تا آنکه نامشان به عنوان زن و شوهر کنار هم بنشیند

زبان روی لب تر شده اش میکشد و جواب میدهد

- نه ..

- پس حرف از بی رگ بودن نزن ...


پارت جدید 👇‌


#پارت_صدوهشتادوپنج

- نوشابه؟

گازی به لقمه در دهانش میزند و به سختی جواب میدهد

- نه ...

لقمه بعدی را میگیرد و به سمتش میگیرد .

املت خوشمزه ای بود

باید دست رد به آن لقمه پیچ شده میزد اما گرفته بودش

گرسنگی اجازه مخالفت نمیداد...

- درمورد فرحان ...

اخم نشسته روی چهره مانلی باعث خنده اش میشود

- چیه؟

دست پیش میکشد
برای زودتر پایین فرستادن آن لقمه لعنتی لیوان نوشابه هاکان را برمیدارد و سر میکشد.

دهانش که از گیر و بند آن لقمه مزاحم خلاص میشود با اخم و تشر می گوید

- میشه تبلیغ کردن رفیقتو تموم کنی؟

-واسه خودت میگم.
مرد خوبیه!

پر حرص میخندد

- در تعجبم ...

نگاه هاکان سویش میچرخد

- از چی؟

- بی رگ بودنت


پارت جدید 👇👇👇


#پارت_صدوهشتادوچهار

در حالی که سعی داشت با او چشم در چشم نشود با صدای آرامی جواب میدهد

- گرسنه نیستم ..

لیوانی برمیدارد
سمت چایی ساز می رود و هنوز دستش به آن نرسیده است که هاکان در حالی که ماهیتابه را از رو اجاق گاز برمیداشت بازویش را میگیرد .

- بیا بشین ..

- گفتم که ..

اخم کمرنگی روی صورتش می نشیند ، ماهیتابه را روی میز میگذارد و دست دیگرش را هم روی شانه او مبگذارد

- زر نزن بچه جون قیافه ات داره داد میزنه از گشنگی داری میمیری ، بشین ..

فشار دست هاکان و اجبارش باعث میشود تا روی صندلی بنشیند

- زورکیه مگه؟

هاکان در حالی که لقمه ای پروپیمان پیچیده و به سمتش میگرفت می گوید

- واسه شما دخترا اره ، مخصوصا تو یکی که زیادی با آدم تعارف داری ...بگیر...

دهان باز میکند
میخواهد بگوید نمیخوام که هاکان با چپاندن لقمه در دهانش راه گلویش را می بندد.


پارت جدید 👇👇

20 last posts shown.