-لخت شو!
بعد از دیدنِ چمدانِ پر از اسلحهام، با انگشت سبابه به لباسهایم اشاره زد و این دستور را داد.
وجودم از این حرفش لرزید و دیگر خبری از خونسردی در چهرهام نبود.
-اینجوری نیست که تو دستور بدی و من بگم چشم. نگفته بودی اسلحه آوردن جرمه.
او از آزار دادنم لذت میبرد و انگار عکسالعملهایم به لذتش میافزود.
کمی عقب رفت و روی شاه نشینِ پنجره نشست.
-لخت شو سِت!
حال اسمم را به هم روش خودش صدا میزد.
چقدر دلم میخواست چمدان را بر سرش بکوبم.
-داری بهم توهین میکنی.
من در دریایی از استرس دست و پا میزدم و او خونسرد، سیگاری بینِ لبهایش نهاد و روشنش کرد.
-یا لخت شو.
کامی عمیق گرفت.
-یا میام لختت میکنم.
لعنتی! او مستقیم روی خط اعصابم رژه میرفت.
طیِ یک حرکاتِ ناگهانی به سمت چمدانم هجوم بردم و کیف چاقوهایم را برداشتم.
-من ترجیه میدم باهات بجنگم، تا غلامِ حلقه به گوشت بشم.
اولین چاقو را پرتاب کردم و او بلاخره فهمید که برای کشتنش، کاملا جدیام.
از جا بلند شد و از اولی قسر در رفت.
برای گرفتنِ چاقوی دوم، سیگارش را روی کفپوشِ سفید رنگ رها کرد و چاقو را با دو کفِ دست، درست نزدیکِ چشمش قاپید.
-فاک!
آن را روی زمین انداخت و قبل از پرتابِ سومم خودش را به من رساند.
-سلیطه.
کیفِ چاقوهایم را زمین انداختم و به محضِ رسیدنش، مشتم را بالا بردم تا در فکش بکوبم.
-مثل اینکه یادت رفته، من کیام.
به راحتی مشتم را با کفِ دستش مهار کرد.
از مقابلم به پشتم تغییرِ موقعیت داد و مرا بینِ حصارِ بازوهایش زندانی کرد.
-نه دائم دارم به خودم یادآوری میکنم، که ملکهی جن...
کلمهاش را کامل نکرد و ادامه داد:
-داره میشه زنم.
به گوشهایم شک کردم و تمامِ علائم حیاتیام رو به افول رفت.
دست از تقلا برای آزادی برداشتم و بهت زده پرسیدم:
-چیـی؟!
تکخندش کنارِ گوشم را توهم خواندم.
-چی گفتی؟! نشنیدم؟!
او از این سستیام استفاده کرد و مرا، زندانی شده میانِ دستانش عقب کشید.
درِ نیمهباز ماندهی اتاق را بست و به آن تکیه زد.
-همون که نشنیدی!
صدایی ناراضی از گلویم خارج شد و نفس زنان دوباره برای آزادی تقلا کردم.
-یواش!
فریاد زدم:
- فکر کردی هر چی بگی میگم چشم؟! لخت شم؟! آره بیا...
به سختی انگشت فاکم را به او نشان دادم.
نچی کرد و کلافه پایش را دور پاهایم پیچید و حال کامل مهارم کرده بود.
-یه مربی برات میگیرم. آدابِ خانوم بودن و یادت بده.
دندان ساییدم و خسته از این جدالِ نابرابر، بیحرکت ماندم.
-اصلا میدونی چیه؟! من صحرا نشین میشم، اما زنِ تو نه!
یک دستش آزاد شد و بلافاصله، خنکیِ اتاق به تنم رسید.
حرارتی از تنش ساطع میشد، که انگار کورهای از آتش باشد.
-هر وقت لخت شدی، خودم میبرمت صحرا!
لعنتی، دوباره دلیلِ تقلاهایم یادم آمد.
اما تا خواستم مقامت نشان دهم، دامنِ لباسم را کنار زد.
شوکه تکانی به خودم دادم.
-ولم کن مریض...
آنقدر حرکتِ دستانش تند و سریع بود، که حرفم تمام نشده دستش لباسِ زیرم را کنار زد و روی بدنم کشیده شد.
معذب و شرمگین بدنم را منقبض کردم.
اما او خیلی زود دستش را بیرون کشید.
-نترس! این فقط یه تفتیشِ بدنیه.
بیتوجه به نفسهای لرزانم یقهی بلوزم را پایین کشید و دستش داخلِ سوتینم لغزید.
-تو اون یکیه!
حال که فهمیده بود، خودم به او آدرس میدادم تا کمتر دستمالیام کند.
من به راحتی تسلیم شده بودم.
سینهام با خشونت بین دستش فشرده و بندِ دلم پاره شد.
-گفتی خیانت نمیکنی.
از درد پلک بستم.
بلاخره دستش چیزی که میخواست را یافت و با دو شیشهی سم، از سینههایم بیرون آمد.
https://t.me/+yfOz6bK-gTdiMDU0https://t.me/+yfOz6bK-gTdiMDU0https://t.me/+yfOz6bK-gTdiMDU0https://t.me/+yfOz6bK-gTdiMDU0https://t.me/+yfOz6bK-gTdiMDU0https://t.me/+yfOz6bK-gTdiMDU0#پارتواقعی
#مافیایی #عاشقانه #صحنهدار🔞