رمان‌های زینب رستمی🌸💕


Channel's geo and language: Iran, Persian
Category: Quotes



زینب رستمی
«اِویل و ماه» چاپ شده📚
«اَرَس و پری‌زاد» آنلاین🌊
«شیّاد و شاپرک» آنلاین🦋
«وطنم را رُبودی!» نگارش✍🏻
«آخرین بوسه... میدان شهرمان!»✍🏻
کانال:
https://t.me/+YmA-LVWkmvZjMmFk
اینستاگرام:
https://www.instagram.com/zeinab__rostami

Related channels

Channel's geo and language
Iran, Persian
Category
Quotes
Statistics
Posts filter


جونِ برسام اینجاست!🫀 حالا که قصه‌ی عاشقانه‌ش شروع شده، جزئیاتِ این ویدیو رو کامل درک می‌کنید!


عضویت در vip شیّاد که ۵۰۰پارت جلوتره 🔥👇🏼
https://t.me/c/1417310563/32015
♥️پارت اول رمان♥️
https://t.me/c/1417310563/31933




Forward from: 🧿
‍ پشت سرم می ایستد، با هر دودستش بازوانم را میگیرد و کنار گوشم با طمانینه و نجوا کنان لب میزند:_حواست هست که داری چیکار میکنی؟ یا نه؛ عمدی تو کارت نیست!؟؟ لبهایش را روی گردنم میکشد، سر خم میکنم و قلبم ریتم تندی میگیرد،  نفسم به شماره میفتد و لب میگزم تا بیش از این رسوا نشوم:_تو اهل این مدل بازی کردن تو دوستی نبودی! سر انگشتش را از آرنج تا کف دست سردم میلغزاند و لرزی شیرین به جانم میریزد، لرزی که از نظرش دور نمی ماند و فشار دست دیگرش روی بازویم محسوس تر می شود و بی رحمانه بازی کلماتش را پیش میگیرد:_ نمیترسی از اینکه میخوای با من بازی راه بندازی؟ هوم؟
کلمه ها از سرم رخت میبندند، چشم میبندم و در دل اعتراف میکنم که ترس کنار او معنا نداشت. اصلا چون خود او بود منِ بی بال و پر دلم قرص به پرواز بود. رهایم میکند. سر بلند میکنم و نگاهش میکنم که با لحنی جدی میپرسد:_ فکر کردی یه وقت کم بیاری یا تحمل هر اتفاقی رو داری؟
کار من از این حرفها گذشته بود. اما لب میبندم بلکه حرفهایم را از چشمانم بخواند.



https://t.me/+HDyln7IGODozY2Vk


Forward from: 🧿
#پارت_۶۰۴
#پارت_واقعی

_نمی تونم بفهمم که..که شوخی می‌کنید یا جدی هستید...چون..چون چهره‌تون..

یک دم کوتاه،دمی که قفسه سینه اش را نرم پایین و بالا،لب هایش را نامحسوس برچیده و چهره اش را مظلوم کرد:

_همیشه آرومه!
_همیشه به چهرم دقت میکنی؟

امیر بدون یک ثانیه مکث،درست پس از پایان جمله‌ی دخترک این را گفت.
گفت و نفس را به اندازه همان یک ثانیه درون سینه‌ی دخترک حبس کرد.چطور می‌توانست با یک جمله،حال و هوایش را انقدر راحت عوض کند؟می‌خواست..می‌خواست اذیتش کند؟

_دارید..دارید اذیتم می‌کنید؟

پلک بر هم فشرد؛و همانکه خواست لب زیر دندان بکشد صدای بم مرد در گوشش نشست:
_اذیت میشی؟!

پلک هایش در لحظه باز و فشار انگشتانش بیشتر از قبل شد.
_من و ببین نفس..

لحن مرد،صدا کردنش،آن نوع تلفظ عجیب اسمش از میان دهان او،جوری که با تحکم بود اما نرمی خاصی هم نیز درش دیده می‌شد موجب شد سرش را نرم نرمک بالا بی‌آورد و مردمک هایش را با مکثی کوتاه به چشم های او بدوزد:
_حرف هام اذیتِت میکنه؟!

یک "نه" بزرگ جواب قلبش به مغز پر شده از سوالات ناجوانمردانه اش بود!
شاید گاه از خونسردی و آرامش عجیبِ او حرصش می‌‌گرفت،شاید بعضی مواقع از رک گویی و صراحت کلامش خجالت می‌کشید اما اذیت؟نه..اصلا...
پس با نگاهی پر از حرف،مردمک هایش را میان چشم های خسته‌ی مرد چرخانده و بعد مانند خودش‌،آهسته و مطمئن لب زد:

_نه...؛فقط...فقط یکم...یکم خجالت..می‌کشم!

چشم هایش که تا لبخند کمرنگ روی لب های مرد پایین آمد امیر کاملا جدی و بی مقدمه گفت:
_سعی کن دیگه از من خجالت نکشی!

سپس دست پایین آورده و آن دسته‌ مویِ کوچکِ گیس نشده‌ی جای گرفته زیرِ کِش پاپیونی شکل دخترک را میان انگشت شصت و اشاره اش گرفت:
_موهات خیسه هنوز...سشوار نکشیدی چرا؟!

https://t.me/+Fb0ktZmuGSljMmE0
https://t.me/+Fb0ktZmuGSljMmE0
امیر تابش معروف ترین برنامه نویس دنیا که توی یکی از بلند ترین برج های نیویورک زندگی میکنه.از ضریب هوشی بالایی برخورداره و حتی نیروی پلیس هم قصد همکاری باهاش داره چون کمتر کسی از مهارت بالاش توی هَک خبر داره.چی میشه وقتی که یک دختره ۲۰ ساله برای پیدا کردن پدرِ داروسازش که مفقود شده ازش کمک بخواد؟دختری که نمیدونه سال ها قبل،تو کوچه پس کوچه های قدیمی با خونه های با صفا تو بغل یک پسر نوجوونی آروم می گرفته که حالا برای خودش کسی شده.چی میشه وقتی امیر برای عروسی خواهرش با بهترین رفیقش به ایران بر گرده و با همون دختر کوچولویی مواجه بشه که حالا بی تاب و بی قراره پدرشه.دختری که نمیدونه شخصی که قراره پدرش رو پیدا کنه کسی نیست جز امیر تابش!🔥❌

رمانی عاشقانه و پر هیجان با بیش از ۵۰۰ پارت آماده در کانال عمومی👇🏻😍
https://t.me/+Fb0ktZmuGSljMmE0
https://t.me/+Fb0ktZmuGSljMmE0
https://t.me/+Fb0ktZmuGSljMmE0
https://t.me/+Fb0ktZmuGSljMmE0


Forward from: 🧿
_ تو گند زدی، ما که داشتیم با عشق زندگی می‌کردیم، حالا اومدی که چی!؟ از جون من و زندگیم چی میخواهی؟


یزدان و آیه به خاطر خیانت از هم طلاق گرفتند، حالا یزدان با دو تا بچه از زن دومش برگشته و می‌خواد هم انتقام بگیره و هم آیه رو برگردونه ولی با داداش آیه درگیر میشن و....


به خودم اومدم که جلوی خونه بودم، زنگ در رو زدم اما کسی درو برام باز نکرد به در تکیه دادم و چشمام رو بستم.

صدای باز و بسته شدن در ماشین و بعد صدای پایی که بهم نزدیک میشد به گوشم رسید، چشم باز کردم و با دیدن یزدان پوزخندی زدم.

دیگه هیچ چیز این زندگی سوپرایزم نمی‌کرد.

_با هم حرف بزنیم؟

آهی از ته دلم کشیدم:
_ کاش تو یکی دست از سرم برداری.

از بغض توی صدام متنفر بودم.
_نمی‌تونم.

از جواب اون بیشتر...
_قبل از اینکه امیرحسین برسه برو...
_اشکان به قید وثیقه آزاد شد.

پوزخندی زدم، زندگی برای من به همین اندازه مسخره شده بود.
_تا زمانی که مدارکش پیش زنش باشه، برای تو خطرناکه...

حتی اسم آواز رو هم به زبون نمی‌آورد.
_این خونه اصلاً امن نیست.

_این خونه هیچ وقت برای من امن نبوده اما ناامنی الانش رو مدیون شمام جناب صدر!

صدر رو به کنایه گفتم، اخماش رو توی هم کشید:
_ این خونه دیوار کاهگلی داره که در حال ریختنه اما چشمات نمی‌بینه، من بهونه‌ام مثل همه وقتایی که نیاز داری نفرت از همه رو روی اون بالا بیاری، باشه حرفی نیست، دندم نرم، میشم بلا گردوندت، می‌شم اونی که می‌تونی درد و نفرت توی سینه‌ات رو روش خالی کنی...
من باختم آیه ...
زندگیمو باختم، جوونی و سلامتیم رو باختم، اونم نه عادلانه، کاملاً ناجونمردانه ...
سالها نشستم نگاه کردم و برای زندگی که رفت برای بچه‌ای که هیچ وقت به دنیا نیومد، عزاداری کردم، چون نه قدرتش رو داشتم نه توانش رو... الان هر دوش رو دارم و اگه قراره تو و سلامتیم رو نداشته باشم، زندگی همه‌شون رو به آتیش می‌کشم.
کاری می‌کنم تمام کسایی که باعث شدند من و تو مثل دو تا غریبه روبه‌روی هم بایستیم و توی دلمون پر از کینه از خودمون و بقیه باشه، چراغ بگیرن دستشون و دنبال آبرو و حیثیتشون بگردن، کاری می‌کنم خوشبختی بشه آرزوشون ...

اشکام روی صورتم ریخت و نگاهش پر از خشم با اشکام پایین اومد.

با صدایی که از خشم می‌لرزید ادامه داد:
_ تک تکشون باید تقاص اشکامون رو پس بدند.
_از اینکه تظاهر به بی‌گناهی می‌کنی ازت بدم میاد.
_نمی‌کنم، هیچ وقت این کارو نکردم، اما یادمم نمیره کی بیشتر از همه مقصره...!

ماشینی به ما نزدیک شد اما نگاه پر از اشکم رو ازش نگرفتم. ماشین ایستاد و امیرحسین ازش پایین پرید و صدای پر از خشمش شونه‌هام رو لرزوند.

به شونه یزدان کوبید باعث شد قدمی عقب بره.
_بی‌شرف اینجا چه گوهی می‌خوری!؟

رامین و پدرش جلو اومدند، امیرحسین رو ازش جدا کردند. راحیل با اخمای در هم خیره‌ی ما بود.
امیرحسین به سیم آخر زده بود با فریاد گفت:
_ - دختره رو بی عفتش کردی دیگه از جونش چی می‌خوای بی‌ناموس، دیگه چی ازش مونده که دست از سرش برنمی‌داری!؟ ...

اشکام رو با پشت دست پاک کردم. یزدان با نگاهی به من و امیرحسین گفت:
_ فقط داشتم باهاش حرف می‌زدم.
_تو گوه خوردی، ریدی به زندگیش، چرا گورتو گم نمی‌کنی؟
_زندگی من اینجاست، کجا برم؟! بخوام هم نمی‌تونم برم.

این بی‌پرده حرف زدنش خشم امیرحسین رو فوران کرد و ....


https://t.me/+rhBSFn3MSsNhYWM8
https://t.me/+rhBSFn3MSsNhYWM8
https://t.me/+rhBSFn3MSsNhYWM8


#پارت_1034

_دکتر چی گفت؟ آزمایش دادی؟

_آره، از صبح درگیرش بودیم.

ارسلان بی طاقت سرش را تکان داد.

_خب؟ نتیجه اش چیشد که حالت اینه؟

نیشخند یاسمین‌ تا مغز و استخوانش را سوزاند.

_مگه حالم چشه؟

_یه جوری رفتار میکنی انگار بهت خبر دادن که قاتل بابات منم...

چیزی میان سینه ی دخترک مثل کوه فرو ریخت. انگار در لحظه سرمایی عجیب، جان بهمن زده اش را زیر و رو کرد. خندید‌... آنقدر تلخ که دردش به جان ارسلان سرایت کرد.

_نه نگران نباش. هنوز همچنین خبری بهم ندادن.

انگار کسی با مشت توی شقیقه ی ارسلان کوبید. دیگر نفهمید چطور ماشین را از وسط اتوبان به حاشیه کشاند و روی ترمز زد. یاسمین با وحشت نگاهش کرد.

_چته ارسلان؟ چیکار می‌کنی؟

سر او که مثل دیوانه ها سمتش چرخید، با دیدن مردمک های قرمزش، هراس به دلش افتاد.

_من چمه؟ یا تو که مثل برج زهرمار نشستی کنارم و جوری رفتار میکنی انگار مچ منو با یه خری رو تخت گرفتی.

با کش امدن سکوت او و چشمان بی حالتش، خم شد سمتش و خواست چانه اش را بگیرد که یاسمین بلافاصله سرش را عقب کشید. دست ارسلان در هوا ماند و نگاه پر از بهت و حیرتش به چهره ی او!

_میخوای با حرف نزدن روانیم کنی؟ خب زبون باز کن بگو چیشده لامصب.

یاسمین نیشخند زد. امشب دو واژه مراعات کردن و ملاحظه ‌بلکل برایش بی معنی شده بود.

_از کجاش بگم؟ دکتر گفت مشکل تو وخیم تر از این حرفاست. گفت دیگه دارو برات کار ساز نیست و شاید زیاد زنده نمونی...

دست ارسلان میان هوار کشیدنش بالا رفت.

_چیزشر تحویل من نده یاسمین. به جون خودت یه جوری میزنمت که...

_که چی؟ زودتر بکشیم؟ زودتر بمیرم؟

دست ارسلان که در یک میلی متری صورتش متوقف شد، یاسمین محکم چشم بست. امشب اگر قرار بود قیامت به پا کند، باید جور همه چیز را میکشید. حتی شاید ضرب دست او
را...


https://t.me/+ffYpBsqsIGQwZTA0
https://t.me/+ffYpBsqsIGQwZTA0

همین الان برو و پارت واقعی این رمان و بخون…
بیش از ۱۰۰۰ پارت آماده و جذاب🙂

https://t.me/+ffYpBsqsIGQwZTA0
https://t.me/+ffYpBsqsIGQwZTA0


نحوه‌ی خوندن رمان دیگه‌ی نویسنده قبل از چاپ💚


جونِ برسام اینجاست!🫀 حالا که قصه‌ی عاشقانه‌ش شروع شده، جزئیاتِ این ویدیو رو کامل درک می‌کنید!


❌آخرین فرصت‌ها برای خوندن رمان عاشقانه‌ی اَرس‌وپری‌زاد (جلد۱ شیّاد) که پارت‌هاش تو vip کامله و پرطرفدارترین رمان نویسنده‌ست🥰👇🏼
https://t.me/zeinabrostami/14


#شیاد_و_شاپرک
#زینب_رستمی
#پارت۱۵۹

سر از سینه‌ام برداشت:

- خدا بیامرزه باباتو! یه چیزی می‌دونسته که تاکید کرده وقتی تو این دفتر، یادداشت بنویس که حس کردی به نهایتِ عشق رسیدی.

این یادداشت را بابا در نیمه‌ی دفترش، برای شاپرکِ بزرگ‌سال نوشته بود. نیمه‌ی اول را خودش از یادداشت‌هایی که برای مامان می‌نوشت پُر کرده بود و نیمه‌ی دوم را گذاشته بود برای من.

از آیدا پرسیدم:

- تو با امید نرسیدی بهش؟

- من وقتی به خودم و امید فکر می‌کنم، چیزی جز امید نمی‌بینم... پس فکر کنم آره.

قشنگ گفت.
جوری که آدم دلش می‌خواست عاشق شود و بفهمد این‌که کس دیگری را بیش‌تر از خودت ببینی، یعنی چه!

رأس ساعت هفت‌ونیم موبایلم زنگ خورد. روی اسپیکر جواب دادم و دویدم سمت کشوی خنزرپنزرها.
صدای بهامین در اتاق پخش شد:

- شاپرک جان، آماده نشدی؟

دستبندم را پیدا نمی‌کردم.
بلند گفتم:

- چرا چرا! الان جلوی درم.

- من جلوی درم. نمی‌بینمت!

آب یخ ریخت روی سرم. بد ضایع شدم.
آیدا آهسته گفت:

- بگو منظورت درِ اتاق بود.

و دهانش را گرفت و بی‌صدا قهقهه زد.
این بار بالش را از کنار تخت برداشتم و پرت کردم بغلش. هم‌چنان می‌خندید.



اگر دوست دارید همین الان پونصد پارت جلوتر رو بخونید و ببینید چه اتفاقات عاشقانه و هیجانی‌ای برای شاپرک و برسام افتاده، می‌تونید عضو کانال vip شید که یک سال جلوتریم😍 جهت عضویت مبلغ ۵۹ تومن به کارت زیر واریز و عکس فیش رو برای ادمین بفرستید. بانک ملی (رستمی):
6037 9975 2090 2561
آیدی ادمین جهت ارسال رسید:
@Novel_Admiin

🦋میانبر پارت‌های رمان🦋
https://t.me/c/1417310563/31960


#شیاد_و_شاپرک
#زینب_رستمی
#پارت۱۵۸

نیم ساعت بعد، هم‌چنان در حال دویدن از این سر اتاق به آن سر اتاق بودم. پالتوی کوتاه و سیاه تنم بود. یک‌بار انگشترم را فراموش می‌کردم، یک‌بار کارت بانکی‌ام را پیدا نمی‌کردم، یک‌بار هم مدل موهایم را عوض می‌کردم.

آیدا می‌گفت زیبا شده‌ام. تیپ مشکی بهم می‌آمد. موهای بلند و موج‌دارم را از زیر شال ریخته بودم بیرون. آرایش چشمم کم بود، ولی رژ سرخم حسابی به چشم می‌آمد.

- خوش به حالت با این موهات. مردم می‌رن خدادتومن پول می‌دن موهاشون‌و کِرلی می‌کنن، اون وقت تو همین‌جوری کِرلی هستی!

- موهای خودت که از موهای من نازتره، فرفریم.

دست‌هایش را دور شانه‌ام پیچید و سرش را چسباند به قفسه‌ی سینه‌ام:

- راست می‌گی شاپری. چه‌قدر خوشگلیم ما.

از لرزش شانه‌هایش فهمیدم که او هم دارد می‌خندد. دیوانه بودیم... تو دیوانه‌ی شبیه به هم که یک‌دیگر را قدرِ خواهر نداشته‌مان دوست داشتیم.

- خوشحالم که می‌خندی شاپری. خوشحالم بعد محمدحسین این‌قدر قوی موندی. اصلا چه خوب که تو دفترِ بابابُرهانت درباره‌ی محمدحسین ننوشتی. من می‌دونستم اون لیاقت همچین چیزی نداره. حتما یه عشق واقعی می‌آد سراغت!

چه خوب که صورتم را نمی‌دید. چه خوب که نفهمید لبخندم چه‌طور پر کشید و جایش زخم نشست. من نمی‌خواستم و نمی‌گذاشتم از محمدحسین حتی بغضِ رفتنش هم در گلویم بماند. ولی کینه‌اش خوب در سینه‌ام مانده بود.
اگر «شاپرک» بودم، کار آن شبش را حتما یک‌جایی تلافی می‌کردم.

- با این‌که فکر می‌کردم نباشه نمی‌تونم زندگی کنم، ولی هیچ‌وقت دلم نخواست اسم اون تو دفتر باشه. جالب نیست؟



یه پست جایزه‌دار از قصه‌ی شیّاد در راهه🔥🥰 کلی عکس و فیلم از برسام و شاپرکش (که نشونه‌هایی از آینده دارن و با وسواس انتخاب شدن)، تو هایلایت شیّادوشاپرک ببینید. پیج زیر👇🏽
https://instagram.com/zeinab__rostami


#شیاد_و_شاپرک
#زینب_رستمی
#پارت۱۵۷
برای آیدا چشم‌هایم را درشت کردم که یعنی "خفه شو"!
بهامین پشت خط چیزی گفت. نفهمیدم. چون صدایش با صدای واضح‌ترِ آیدا قاتی شد که می‌گفت:

- دو قرون پول دستت اومده، هی "اسنپ اسنپ" نکن. پس‌فردا باز گشنه می‌مونیم، باید سینه‌خیز بریم همه‌جا. بذار بیاد دنبالت.

خنده‌ام گرفت.
بهامین تکرار کرد:
- الو؟ صدام می‌رسه؟

یکی از رژهای جلوی آینه را برداشتم و پرت کردم سمت آیدا. مستقیم خورد به سرش و بعد افتاد پشت تخت.

- بله دارم صداتو. می‌شه تکرار کنی؟ یه لحظه قطع شد.

- هفت و نیم اون‌جام. فقط لازمه سر کوچه نگه دارم؟

- نه لازم نیست. مگه کار اشتباهی می‌کنم که قایم‌موشک‌بازی کنم؟

مکث کرد. نمی‌دانم از جوابم خوشش آمد یا بدش.
آیدا لپ‌تاپ را کنار گذاشت و پرید سمت من. گوشش را چسبانده به موبایلم.

- پس نیم ساعت دیگه می‌بینمت.

و قطع کرد.
آیدا را به عقب هل دادم و رژگونه را برداشتم.

- چه صدای خفنی داشت شاپری. من می‌آم جلوی در ببینمشا.

- می‌آی جلوی در که چی؟ منو بدرقه کنی؟... خر نیستا! می‌فهمه از فوضولیته.

- یه جوری می‌آم که یعنی مثلا منم دارم می‌رم بیرون.

از آینه به شلوارک کوتاه خرسی‌اش اشاره کردم و پرسیدم:

- با این ریخت؟

جَست زد سمت آویز و مانتو و شلوار جینش را از پشت در برداشت و بالا گرفت:

- نه‌خیر، با این ریخت!


دارم دایرکت‌‌هاتون‌و می‌خونم؛ حدس‌ها عالیه😂🔥


چندتا عکس جذاب از شیاد و قلبش تو استوری ببینیم؟🫀 بخشی از قسمت‌های آینده رو هم آپ کردم ببینید شاپرک و برسام رو🥰 پیج زیر👇🏽
https://instagram.com/zeinab__rostami


آهنگی که تا ابد برای شیّاده… عزیزترین کاراکترم!🥀


❌آخرین فرصت‌ها برای خوندن رمان عاشقانه‌ی اَرس‌وپری‌زاد (جلد۱ شیّاد) که پارت‌هاش تو vip کامله و پرطرفدارترین رمان نویسنده‌ست🥰👇🏼
https://t.me/zeinabrostami/14


#شیاد_و_شاپرک
#زینب_رستمی
#پارت۱۵۶


پری‌سیما هم‌زمان که با نگاه دقیقی روی کمر عریانِ او دنبال نشانه می‌گشت، گفت:

- آتیش من تنده و بعد پنجاه سال خاموش نشده.

سهراب خمار پوزخند زد:

- به فکر کمر من باش.

هیچ اثری نبود.
پری‌سیما یقین یافت که هیچ خراشی، هیچ جای بخیه‌ای، هرچند کوچک یا کمرنگ، نه‌تنها روی ستون فقرات او، بلکه در هیچ کجای بدنش وجود ندارد.
به طور نامحسوس رو به دوربین ابروهایش را بالا فرستاد.

گزینه‌ی اول حذف.
سهراب نوری‌فر «آذرخش» نبود!


***

سومین دیدار را یادم است. خیلی هم خوب یادم است. قرار شام داشتیم. من دعوتش کردم بابت تشکر.
پشت گوشی گفتم:

- خودم می‌آم شریعتی. لازم نیست تو بیای دنبالم.

- من ماشین زیر پامه. کاری نداره برام. ده دقیقه راهه.

وقتی حرف‌ می‌زد، آدم از طرز ادای جملاتش خوشش می‌آمد. صدایش کمی خش داشت. انگار چیزی هم در کلامش بود. چیزی قوی‌تر از مُسکن. مثل صدای یک گوینده‌‌ی حرفه‌ای که خوب می‌داند روی کدام هجا و چه‌طور تاکید کند تا در شنونده تاثیرگذار باشد.
قدرتی که متقاعدت می‌کند کلمه به کلمه‌اش را دقیق‌تر گوش بدهی، در ذهن حل کنی، و حتی دلت بخواهد بیش‌تر حرف بزند تا بیش‌تر بشنوی.
اگر بگویم جادو، کمی اغراق‌آمیز به نظر می‌رسد؛ ولی واقعا همین‌طور بود.

- آخه کم‌کم به زحمتا و لطفات داره اضافه می‌شه. از پس جبرانش برنمی‌آم بهامین جان.

- آماده شدنت چه‌قدر طول می‌کشه؟

- تعارف نمی‌کنم. دارم جدی می‌گم، خودم با اسنپ می‌آم.

آیدا روی تخت رنگ‌ورورفته‌ی اتاق نشسته بود و برای بار هزارم سریال «فرندز» را می‌دید و می‌خندید.

از پشت لپ‌تاپ، مثل قاز گردن صاف کرد و پچ‌گونه گفت:

- بذار بیاد جلوی در، منم ببینمش دیگه. الکی ناز نکن.

برایش چشم‌هایم را درشت کردم که یعنی "خفه شو"!




اگر دوست دارید همین الان پونصد پارت جلوتر رو بخونید و ببینید چه اتفاقات عاشقانه و هیجانی‌ای برای شاپرک و برسام افتاده، می‌تونید عضو کانال vip شید که یک سال جلوتریم😍 جهت عضویت مبلغ ۵۹ تومن به کارت زیر واریز و عکس فیش رو برای ادمین بفرستید. بانک ملی (رستمی):
6037 9975 2090 2561
آیدی ادمین جهت ارسال رسید:
@Novel_Admiin

🦋میانبر پارت‌های رمان🦋
https://t.me/c/1417310563/31960


#شیاد_و_شاپرک
#زینب_رستمی
#پارت۱۵۵

برسام نفسش را بیرون فرستاد.
عصبانیت از نگاهش پر زد، ولی جدّیت نه.
دختر کم‌سن‌وسالِ هواپیمای سقوط‌کرده‌ی آلمانی را در یکی از اتاق‌های خانه‌ی پری‌سیما، مقابل خودش می‌دید. افسوس خورد. کاش سرنوشتِ دخترِ مرجان و اورنگ، هرگز به او و سورنا گره نخورده بود.

همان انگشتی را که لحظاتی پیش تهدیدگر تکان می‌داد، جمع کرد.
لحظه‌ای مکث و بعد دستش را سمت صورت مانلی برد.
برای اولین‌بار، با مِهر انگشتانش را به سر او کشید.
دلسوزی و ترحّم داشت.
قلبِ دخترک ریخت توی سینه‌اش… ریخت و گرمای انگشتان شیّاد دیوانه‌اش کرد.

برسام شمرده‌شمرده گفت:

- واردِ... حاشیه... نشو! من همیشه صبور نیستم. کارای مهم داریم... این بارِ آخر بود.

و برخاست.
مانلی چشم‌هایش را بست.
جای دست شیاد را هنوز روی سر خود حس می‌کرد.
نفس‌های بلند کشید. حجم بغض و افسوسی که در گلو داشت را پایین فرستاد و اشکی که ریخته بود را پاک کرد.

برسام چند گام دور شد.
ایستاد زیر همان سر گوزنی که روی دیوار قرار داشت و انگار با شاخ‌هایش برای بقیه خط و نشان می‌کشید.

حالا سهراب خیمه زده بود روی پری‌سیما.
مانلی سعی کرد به عریانیِ تنی که می‌دید توجه نکند. گوشش را هم روی صداها بست.
هرچند سخت بود.

کمی بعد، وقتی کارشان تمام شده بود، پری‌سیما عمدا پشت سهراب ایستاد و با حالی اغواگر انگشتش را به کمر برهنه‌ی او کشید.

- برای راند بعدی آماده‌ای خوشتیپ؟

مانلی محکم‌تر از قبل لبش را گزید.
حس می‌کرد با شنیدن بی‌شرمی‌های تمام‌نشدنیِ زن، حرارت از همه‌جای صورتش بیرون می‌زند.

پسرِ نوری‌فر کمی مست جواب داد:
- سیرمونی نداری تو بلا؟

برسام منتظر زل زد به صفحه.
با اطلاعاتی که صبح به دست آورده بودند، اگر ردی روی کمر سهراب دیده نمی‌شد، می‌توانستند به نتیجه‌ی قطعی برسند.


یه پست جایزه‌دار از قصه‌ی شیّاد در راهه🔥🥰 کلی عکس و فیلم از برسام و شاپرکش (که نشونه‌هایی از آینده دارن و با وسواس انتخاب شدن)، تو هایلایت شیّادوشاپرک ببینید. پیج زیر👇🏽
https://instagram.com/zeinab__rostami


#شیاد_و_شاپرک
#زینب_رستمی
#پارت۱۵۴
برسام یک‌دفعه و بی‌حرف انگشتش را بالا آورد و هشدارگونه مقابل مانلی گرفت.
دخترک سریع ساکت شد. شبیه برجی که بمب به تنه‌اش بخورد، مقابل نگاه شیاد فروریخت و این فروریختن، در حلقه‌های اشکی که توی چشم‌هایش جوانه زدند، یا رنگی که یک‌باره از صورتش پرید، نمایان شد.

دلِ شیّاد به حالش سوخت.
نه این‌که پُر بودن چشم‌های میشی‌اش، تحت تاثیر قرارش بدهد… نه!
او چیزهای دردناک‌تری را در مانلی می‌دید.
مثلا یک دخترِ گم‌شده‌ی در جست‌وجوی محبت!

تلخْ گم شده بود مانلی.
گم شدنش هم به امروز و دیروز بازنمی‌گشت.
اولین سقوط را در مارس 2015 تجربه کرده بود؛ وقتی پدر و مادرش جزو سرنشینان هواپیمای ایرباس 32آ شرکت هواپیماییِ German wingr بودند و پس از سقوط هواپیما در جنوب فرانسه، جان باختند.
اجسادشان هرگز از ارتفاعات کوهستانی آلپ یافت نشد.

*هیچ فایلِ حلال و قانونی‌ای از رمان‌های من وجود نداره. همچنین راضی نیستم حتی یک پارت از این رمان رو به هر دلیلی سیو یا فوروارد کنید*

مانلی هجده‌نوزده‌سالش بود آن روزها.
به شغل پدر علاقه‌ داشت. هدف داشت. می‌گفت در آینده برای بزرگ‌ترین هولدینگ استانبول کار خواهد کرد.
«مرجان» و «اورنگ» که فوت شدند، ماه‌ها زمان برد تا خود را پیدا کند.
دوباره تلاش.
دوباره بیداری‌های مکرّر.
دوباره کار.
ولی روز مصاحبه‌ی حضوری، قافیه را به فرداد تیزهوش باخت و آن صندلی به او رسید.

دوباره گم شد... این‌بار ترسناک‌تر!
پس از آشنایی با سورنا، سقوطی به مراتب بزرگ‌تر از پدر و مادر را تجربه کرد. خود و اهدافش را باخت.
چه کسی می‌دانست؛
اصلا در همان عصر زمستانی، اسیرِ نفرینِ «هامون»‌ها شد شاید.

20 last posts shown.