رمان‌های زینب رستمی🌸💕


Channel's geo and language: Iran, Persian
Category: Quotes



زینب رستمی
«اِویل و ماه» چاپ شده📚
«اَرَس و پری‌زاد» آنلاین🌊
«شیّاد و شاپرک» آنلاین🦋
«وطنم را رُبودی!» نگارش✍🏻
«آخرین بوسه... میدان شهرمان!»✍🏻
کانال:
https://t.me/+YmA-LVWkmvZjMmFk
اینستاگرام:
https://www.instagram.com/zeinab__rostami

Related channels

Channel's geo and language
Iran, Persian
Category
Quotes
Statistics
Posts filter


😭🥰 برای اولین بار یه ویدیو مختص برادرهای هامون و vip تو استوری! دروغ نیست اگه بگم خودم بغض کردم باهاش. شما از ارس همراهمید؛ می‌دونید سورنا و برسام چه روزایی داشتن. به سوال ویدیوام جواب بدید. تک‌تک دایرکتا رو می‌خونم. پیج زیر 👇🏼
https://instagram.com/zeinab__rostami


عضویت تو کانال vip که پارت ۶۷۰ هستیم🥰👇🏼
https://t.me/c/1417310563/32015
♥️پارت اول رمان♥️
https://t.me/c/1417310563/31933




Forward from: 🧿
در سکوت کامل یک دستش را کنار سرم روی دیوار گذاشت و به سمتم خم شد. با این حرکتش حوله تا حدودی کنار رفت و عضلات قوی و درهم تنیده ی بازویش دلم را به بازی گرفت و عطری که از بدن خیسش به مشامم میرسید تمام وجودم را زیر و رو کرد.
سر کج کرد و حلقه مویی که و مویی که روی صورتم افتاده بود را گرفت و با انگشت شست نوازش کرد:

_گفته بودم موهات یه لشکرو می‌تونه از پا در بیاره؟

https://t.me/+r7PJLc3XreMzZjdk

یکی از جذابترین کتاب‌های سال اینجاست🥹❤️

https://t.me/+r7PJLc3XreMzZjdk

قشنگ‌ترین و جدیدترین کتاب‌ها رو با تخفیف استثنایی و گیفت چوبی از اینجا سفارش بده🥹🌸


Forward from: 🧿
سایه‌ی پرهیبت یک مرد جلویم قد می‌کشد. قلبم تند می‌زند و تا می‌خواهم جیغ بکشم صورتش را واضح می‌بینم. به هق‌هق می‌افتم.
_برو بیرون.
اخم‌هایش بیشتر می‌شود.
_یعنی چی؟... زنمی!
بیشتر توی خودم جمع می‌شوم‌. از حرکت دوباره‌اش هراسان دستانم را دور تنم می‌پیچم و او این‌بار تعلل نمی‌کند.  آن‌قدر تند جلو می‌آید و ناگهانی بلندم می‌کند که حوله از دستم رها می‌شود و جیغ خفه‌ام خنده‌ی پراخمش را بلند می‌کند.
نفس بی‌قرارش میان گوشم می‌نشیند و با حسی بین شرم و تردید بازویش را می‌گیرم تا احساس امنیت بیشتری داشته باشم.
توی دلم به خودم فحش می‌دهم که تشنه شدن بعد از حمام دیگر چه صیغه‌ای بود. روی مبل که می‌گذاردم مقابلم می‌نشیند و زل می‌زند توی چشمانم.
_چی شد؟
_خوردم زمین.
ابروهایش بالا می‌رود.
_اونو که می‌دونم. چرا خوردی زمین؟
_سرامیکا خیس بودن.
نگاهش را پایین می‌کشد و مچم پایم را لمس می‌کند. جیغ و گریه‌ام مخلوط می‌شود و او نچی می‌کند‌.
به‌نرمی کنارم می‌نشیند و دستش را دورم حلقه می‌کند‌.
با خجالت خودم را عقب می‌کشم و می‌پرسم:
_شما اینجا چی‌کار می‌کنین؟
_مامانت زنگ زد گفت ماشین خراب شده، دیرتر می‌رسن اگه می‌تونم بهت یه سر بزنم.
با حیرت نگاهش می‌کنم و او شانه بالا می‌اندازد.
_خودمم تعجب کردم... بریم دکتر؟
_واسه چی؟
_پات... فکر کنم در رفته.
می‌نالم: نه!
با یک حرکت ناگهانی میان آغوشش هستم. وحشت‌زده می‌پرسم:
_چی‌کار می‌کنی؟
دستش را می‌رساند به مچ دردناکم و می‌گوید: ورم می‌کنه پات. باید جا بیفته.
تجربه‌ی بدی دارم. می‌دانم دردش چقدر وحشتناک است.
کودکانه می‌گویم: نمی‌خوام.
نفسش گوشم را داغ می‌کند: باشه.
شروع می‌کند به ماساژ مچم. درد دارد اما امیدوارم همین ماساژ کارگر باشد و کارم به بیمارستان و دکتر نیفتد.
کنار گوشم می‌گوید: می‌دونی اولین بار کی عاشقت شدم؟
خجالت‌زده می‌پرسم:
_کی؟
_با نازی تازه از استخر اومده بودی. وسط خونه‌ی خانم‌جون وزنتو انداخته بودی روی دستات و به عقب خم شده بودی و می‌خندیدی. اون‌قدر خوشگل می‌خندیدی که اصلاً منو ندیدی. موهات هنوز خیس بود و دورت پخش و پلا بود‌.
موهایم را پس می‌زند و سرش را پایین‌تر می‌آورد. کنار گوشم پچ‌پچ می‌کند: درست مثل الان!
یک‌باره درد، کل بدنم را منقبض می‌کند و جیغم میان سینه‌ی پهنش خفه می‌شود‌.
کنار موهای خیسم پچ‌پچ‌ می‌کند: هیس! تموم شد عزیزم.
حوله را می‌کشد روی شانه‌هایم و لب می‌زند: سرما نخوری؟
میان آغوشش گرم‌ترین جای دنیا است حالا. اشک‌هایم را پاک می‌کند و سرش پایین می‌آید و پیشانی‌ام را می‌بوسد. لبم را نوازش می‌کند و کنار گوشم می‌گوید:
_حیف به مامانت قول دادم وگرنه...

https://t.me/+KRl7vng162szNmU8
https://t.me/+KRl7vng162szNmU8
https://t.me/+KRl7vng162szNmU8


Forward from: کانال بنر رویا
وقتی دختره و پسره توی یه محله همسایه هستن و عاشق هم می‌شن اما از دل هم خبر ندارن😍

آش هم میزدم و زیر لب غر می زدم:
-پسره بداخلاق ...یه جوری قیافه گرفته بود که انگار...
-انگارچی ؟ غیبت اونم پشت سر بهترین جوون محل خوب نیستا.
هینی کشیدم و چشم باز کردم.
واقعا کنار دستم ایستاده بود. با ابروی درهم دست دراز کرد و همان طور که دسته ی ملاقه را می گرفت، گفت:
-حاجت روا خانوم خانوما...
آب دهانم خشک شده بود.
با صدای شمسی خانوم به خود آمدم:
-امیر عباس جان زود هم بزن که می خواییم آشا رو بکشیم.
نگاهم به امیر عباس بود که ملاقه را میان محتویات دیگ چرخاند و زیر لب چیزی پچ زد. یعنی چه حاجتی داشت ؟ از خدا چه می خواست ؟ نگاه خیره ام را که دید سرش را جلو آورد و با لحنی جدی گفت:
-ما پسرا مثل شما دخترا برای ازدواج کردن آش هم نمی زنیم،خدایا یه شوهر خوب .. قد بلند و رشید جذاب و بامرام ای خدا ... ما مستقیم می ریم سراغ دختره🙈😍😎

https://t.me/+RW7cWj_pshs5Zjg8
https://t.me/+RW7cWj_pshs5Zjg8
https://t.me/+RW7cWj_pshs5Zjg8

وقتی نویسنده یه عاشقانه نویس ماهر مثل خانم خودی زاده باشه اون رمان قراره چی بشه😍 همقسم رو از دست ندید


واقعا خیلی عادلانه دارید جواب می‌دید!😒😂


😭🥰 دوتا ویدیوی مهم از برسام و سورنا تو استوری داریم. دروغ نیست اگه بگم خودم بغض کردم باهاش! ببینید و به سوال جواب بدید. تک‌تک دایرکت‌ها رو می‌خونم. پیج زیر 👇🏼
https://instagram.com/zeinab__rostami


مهم؛ آخرین فرصت‌ خوندن اَرس (جلد۱ شیّاد) قبل چاپ🌊 برسام از شخصیت‌های اصلی ارسه.


صاحب قلب و نورِ زندگی برسام این‌جاست…🫀




#شیاد_و_شاپرک
#زینب_رستمی
#پارت۲۰۱

خانم شریفات گفت:

- اتفاقا من به خانم کریمی گفتم دیگه بهت زنگ نزنن. ولی دو شب پیش که حالش خیلی خراب شد، چاره‌ای نموند.

- اشکالی نداره. الان بیداره؟

- اصلا خواب نداره که! یه‌هفته‌ست به زور قرصم نخوابیده. با آرام‌بخش آرومش می‌کنیم، دو ساعت بعد ناله‌هاش شروع می‌شه.

یکی از مسئولین آسایشگاه با ویلچری از اتاق دویست و سه بیرون آمد. پیرزنی رویش نشسته بود. صورت گِردی داشت و چهره‌ی زرد و بی‌حالش در پوششِ روسریِ صورتی، مظلوم به نظر می‌رسید.

وارد اتاقِ انتهای سالن شدم.
شریفات خندان گفت:

- ببین کی رو برات اووردم مادر؟... دیگه کم‌تر ما رو اذیت کن.

پیرزن کنج تختش نشسته و خیره بود به دیوار.
شریفات مهربان بود؛ جوان، سرزنده، و تک‌تک جملات را با مهر می‌گفت.
در ورودیِ اتاق ماندم.
سرم شده بود بازارِ مس‌گرها و آشوب از در و دیوارِ ذهنم پایین می‌ریخت. صدای خاطرات سیزده‌سالگی‌ام بلند بود.

بیتا جیغ می‌کشید، بیتا کتک می‌خورد، بیتا را صدا می‌زدند «قاتل»؛
با همان بی‌رحمی و جنونی که فرنگیس سال‌ها منِ کودک را صدا زده بود «قاتل»؛ در همان روزی که فهمیده بودم توی دادگاهِ ذهن او، متهم دیگری هم وجود دارد!

عمو بنیامین هم از نظرش قاتل بود؛ قاتلِ معشوق قدیمی‌اش…!


اگر دوست دارید همین الان پونصد پارت جلوتر رو بخونید و ببینید چه اتفاقات عاشقانه و هیجانی‌ای برای شاپرک و برسام افتاده، می‌تونید عضو کانال vip شید که یک سال جلوتریم😍 جهت عضویت مبلغ ۵۹ تومن به کارت زیر واریز و عکس فیش رو برای ادمین بفرستید. بانک ملی (رستمی):
6037 9975 2090 2561
آیدی ادمین جهت ارسال رسید:
@Novel_Admiin

لینک گروه عمومی شیاد برای حرف‌هاتون👇🏼
https://t.me/+S3ICmRr_wChLQsc3

🌱میانبر پارت‌های رمان🌱
https://t.me/c/1417310563/31960


#شیاد_و_شاپرک
#زینب_رستمی
#پارت۲۰۰

عمو بنیامین خرد شده بود. بی‌رنگ شده بود. سوییچ از دستش افتاده بود زمین. من از ترس قایم شده بودم پشت زن همسایه. فرنگیس لیوان آب‌قند را پرت کرده بود سمت صورت بنیامین.
لیوان خورده بود به پیشانی او و لحظه‌ای بعد روی کف‌پوش سنگی سالن، هزار تکه شده بود.
حرفی نزده بود. جلو نیامده بود. فقط ناله‌ها و نفرین‌های فرنگیس مانده بود و خونی که از قسمت شکسته‌ی پیشانی بنیامینِ کیان‌مهرها پایین می‌ریخت.

آن روز فهمیدم کسی که بنیامین را به درون خودش تبعید کرده، مامان‌بزرگ فرنگیس است.
آن روز فهمیدم من و بنیامینِ کیان‌مهرها به یک اندازه از مهرِ آن زن بی‌نصیب هستیم و گناهمان در نظرش به یک اندازه، نابخشودنی‌.

آسایشگاه فضای غم‌انگیزی داشت. راهروهایش، اتاق‌هایش، حتی پنجره‌هایش به آدم درد می‌داد. از هر طرف یک صدا می‌آمد و هر صدا، در فضا می‌پیچید و به ملودی اندوهی که در محیط جاری بود، ضرب‌آهنگِ غمگین‌تری می‌بخشید.

*تا قیامت، مدیون نویسنده (زینب رستمی) خواهید بود اگر حتی یک پارت رو به هر دلیلی سیو کنید یا از کانال خارج کنید. هیچ کدوم از رمان‌های نویسنده فایل حلال و قانونی‌ای ندارند و نخواهد داشت.*

وارد طبقه‌ی دوم شدیم.
صداها بیش‌تر شد. پیرزنی به گیلکی شعری می‌خواند و دوستش که موهای تمام‌صدفی داشت محزون شانه تکان می‌داد. هر دو نشسته بودند کنار دیوار.

من و خانم شریفات از کنار پنجره‌هایی که دوشادوش هم ردیف شده بودند می‌گذشتیم.
به این فکر می‌کردم ما تقاص کدام گناهانمان را در همین دنیا می‌دهیم؟

پیرزنی به کمک واکر، مقابل اتاقی ایستاده بود و با چشم‌های بی‌فروغ نگاهمان می‌کرد. برایش سر تکان دادم. خوشحال شد و خندید. دندان‌ نداشت. خنده‌اش معصومانه و کودکانه بود.




نظرتون چیه شیاد و شاپرکش رو ببینید؟!🤭😁 چندتا عکس جدید تو هایلایت شیادوشاپرک گذاشتم. خیلی به تصور ذهنی من نزدیکند و نشونه‌های مهمی از آینده دارن. حتما تو پیج زیر ببینید:
https://instagram.com/zeinab__rostami


#شیاد_و_شاپرک
#زینب_رستمی
#پارت۱۹۹
چند همسایه هم ریخته بودند داخل خانه‌ی فرنگیس تا جلوی درگیری را بگیرند. فحش‌ها رکیک بودند و بلند.
«می پسر سوزوندی! می جووُن پسر بکشتی! قاتیل! بی‌حیا! قاتیل! معتاد هرجایی!»

های‌های گریه می‌کردم، ولی کمک نه! می‌دیدم که خواهرِ اردلان، عمه‌بیتا را گرفته زیر مشت و لگد. آن یکی هجوم آورده بود به فرنگیس.

همسایه‌ی روبه‌رویی، دست‌های مادرِ اردلان را گرفته بود و سعی می‌کرد آرامش کند، ولی فایده نداشت.
زن با سیلی و مشت و لگد افتاده بود جان فرنگیس و عربده می‌کشید:

«تی دختر پسرمو با چاقو بکشته. تی دختر رو صورت می‌ پسر اسید ریخت. دختر قاتیلت می جَوون پر‌پر کرد. تی دختر قاتیله، قاتیل!»
(دخترت با چاقو پسرمو کشت! رو صورت پسرم اسید ریخت! جَوونم پرپر شد! دخترت قاتله!)

بعداز پیدا شدن جسد اردلان، پلیس به مدرک دندان‌گیری برای اثبات جرم بیتا نرسیده بود. با سیزده ضربه‌ی چاقو به قلب و قفسه‌ی سینه کشته شده و جسد غرق خونش را در خانه‌ی یک روسپی که بیتا می‌شناخت، یافته بودند.

دقایقی بعد، ماشین عموبنیامین وارد حیاط شده بود. دویده بود تا وسط هال. نفس‌نفس می‌زد. چشم از مادرش و خواهری که کشیده بودند تا آستانه‌ی در اتاق برنمی‌داشت.
همسایه‌ها مادر و خواهرِ اردلان را از خانه بیرون بردند.

فرنگیس با موهای بهم‌ریخته و صورتی کبود، درد می‌کشید و ناله می‌کرد.
دیده بودم عمو بنیامین چشم‌هایش پر از اشک شده... دیده بودم اخم غمگینی دارد و نمی‌داند به فرنگیس نزدیک شود یا نه.
اما در نهایت، دلش طاقت نیاورده و رفته بود جلو.

خیال می‌کردم پیرزن در آن شرایط کوتاه بیاید. ولی نیامد… کینه‌اش شتری بود. فراموش نمی‌کرد که نمی‌کرد. اگر با کسی دشمن می‌شد، دیگر حکم خدا هم از آسمان نازل می‌شد، از خر شیطان پایین نمی‌آمد.

درست با همان تنفری که وقت مواجه با من داشت، عمو بنیامین را هل داده بود عقب:

«نگفته بودم تی دست به مو نزن؟ نگفته بودم زک من نیستی قاتیل؟»
(نگفته بودم به من دست نزن؟ نگفته بودم بچه‌ی من نیستی، قاتل؟)




🤭🥰یه ویدیوی خاص از برسام و شاپرکش و قسمت جدید vip تو استوری آپ کردم. از آینده‌ست و نکته‌ی مهمی داره. حتما به سوال ویدیوأم جواب بدید. تک‌تک دایرکت‌ها رو می‌خونم. پیج زیر👇🏼
https://instagram.com/zeinab__rostami


مهم❌ آخرین فرصت‌ها برای خوندن رمان «ارس و پری‌زاد» به صورت حلال قبل از چاپ🥰


صاحب قلب و نورِ زندگی برسام این‌جاست…🫀




#شیاد_و_شاپرک
#زینب_رستمی
#پارت۱۹۸

چند پله‌ مانده بود. با اکراه غر زدم:

- کاش حداقل روانشناس می‌فهمید منظورش از اون حرفا چیه. من که زبونم مو دراورد هرچی ازش پرسیدم و نتونست بگه.

هوای بیرون ابری بود. ولی ابرها نمی‌باریدند. مثل دلی که هر بار به این‌جا پا می‌گذاشتم، در سینه‌‌ام ابری می‌شد، ولی چشم‌هایم به باریدن نمی‌رسید.
گریه کردن میان این دیوارها را دوست نداشتم.
در شکنجه غرق می‌شدم، خاطرات مرور می‌شد، بغض تازه می‌کردم، ولی هیچ و هیچ اشکی نمی‌آمد.

تا اتاق مورد نظر، فاصله‌مان فقط چند متر بود.

آن روز دلم می‌خواست دست‌های بیتا را بگیرم؛ ولی نگرفته بودم. وقتی آبروریزیِ توی کوچه و فحش‌ها و عربده‌ها تا آسمان لاهیجان هم رسیده بود، قدم‌های من فقط تا چهارچوب درِ اتاق بیتا رفته بود جلو:

«تی صورت سرخ ببو عمه. عین اون شب که می دل درد می‌کرد دارو دادی. همون شب که با تی دوست پسر اومدی دکتر دنبالم. منو ول کرده بودی تو درمانگاه.»
(صورتت قرمز شده عمه. عین اون شب که بهم دارو دادی دلم درد کرد.)

نمی‌شنید انگار. مثل دیوانه‌ها می‌خندید و به خود صدمه می‌زد. خون می‌آمد از جای چنگ‌هایی که به صورت خود زده بود. موهایش را دسته‌دسته می‌کند.
فاصله‌ی ازدواج و رو شدن خیانت همسرش اردلان و طلاقشان، فقط یک سال بود!

نفهمیده بودم درِ ساختمان را باغبان باز کرده بود، یا خود فرنگیس. ولی یک‌دفعه خواهرشوهر و مادرشوهر بیتا هجوم آورده بودند داخل.

یادم است فرنگیس باهاشان درگیر شده بود. ولی نا نداشت. افتاده بود زمین. چند همسایه هم ریخته بودند داخل خانه تا جلوی درگیری را بگیرند.
فحش‌ها رکیک بودند و بلند.


اگر دوست دارید همین الان پونصد پارت جلوتر رو بخونید و ببینید چه اتفاقات عاشقانه و هیجانی‌ای برای شاپرک و برسام افتاده، می‌تونید عضو کانال vip شید که یک سال جلوتریم😍 جهت عضویت مبلغ ۵۹ تومن به کارت زیر واریز و عکس فیش رو برای ادمین بفرستید. بانک ملی (رستمی):
6037 9975 2090 2561
آیدی ادمین جهت ارسال رسید:
@Novel_Admiin

لینک گروه عمومی شیاد برای حرف‌هاتون👇🏼
https://t.me/+S3ICmRr_wChLQsc3

🌱میانبر پارت‌های رمان🌱
https://t.me/c/1417310563/31960

20 last posts shown.