♛ فرشته تات شهدوست ♛


Channel's geo and language: Iran, Persian
Category: not specified



چنل اصلی فرشته تات شهدوست✍
✅ تباهکار?(در دست چاپ)
✅ حاکم?
✅ صحرای ویرانگر?
✅ مه جبین ?
✅ دو سنگ یکی کهربا?
✅ قرص قمرم?
پيج اينستاگرام من?
http://Instagram.com/fereshtehtatshahdoost

Related channels

Channel's geo and language
Iran, Persian
Category
not specified
Statistics
Posts filter


🔴 مهممممممممم

بچه ها این چنلم رو به زودی حذفش می کنم.
هر کس کانال رو تا امروز دنبال می کرده لطفا عضو چنل جدید بشه که صحرای ویرانگر و همه ی اخبار مربوط به رمان های منو از دست نده👇
https://t.me/joinchat/AAAAAFil7JHmXE2U3TCorA
https://t.me/joinchat/AAAAAFil7JHmXE2U3TCorA
https://t.me/joinchat/AAAAAFil7JHmXE2U3TCorA

پ.ن: لطفا اطلاع رسانی کنید🌹

#فرشته_تات_شهدوست


Forward from: فرشته تات شهدوست
🔴توجه

چنل قبلی من به زودی حذف میشه👌

لطفا فقط در این چنل جوین بشین بچه ها👇

https://t.me/joinchat/AAAAAFil7JHmXE2U3TCorA

#فرشته_تات_شهدوست


منتظر نظراتتون روی پيج اينستاگرامم هستم😍👇

http://Instagram.com/fereshtehtatshahdoost

🍁♥️🍁
#فرشته_تات_شهدوست




🔴 پارت اول رمان #صحرای_ویرانگر
#فرشته_تات_شهدوست
🍁♥️


آنکه

بر لوح دلم

نقش ابد بست تویی❤️..!!
شاعر: هما کشتگر
🍁

#صحرای_ویرانگر
#فرشته_تات_شهدوست

http://Instagram.com/fereshtehtatshahdoost


هر " هزار سال یک بار "
پیش می آید ...
که کسی ، کسی را
اینطور که من میخواهمت
بخواهد ...
شاعر:حمیدرضا عبداللهی

(امیرسام)
🍁♥️
#صحرای_ویرانگر
#فرشته_تات_شهدوست

http://Instagram.com/fereshtehtatshahdoost


#پارت_صد_و_شصت_و_نه
#صحرای_ویرانگر
#فرشته_تات_شهدوست

امیرسام لبخند زد.ولی لحنش جدی بود.
—می خواستی با زانوت چکار کنی؟هوم؟از مردی ساقط شم که ببری ارزششو داره؟

صحرا داغ کرد.لب هایش را روی هم فشرد و از میانشان غرید: کاش می شد.

امیرسام که نفسش بریده بود گفت: جور دیگه هم می تونی کمر به کشتنم ببندی خانم ِ ویرانگر.اراده کنی همه ی نقطه ضعفامو نشونت میدم که با خیال راحت مبارزه رو ببری.

صحرا با تقلا و فشار دستانش روی بازو و پهلوی امیرسام عقب رفت و همزمان گفت: می خوام واقعی بازی کنم.بدون هیچ تقلبی.اما تو نمیذاری.

و مشتش را که گره کرده بود، روی شکم امیرسامی که حواسش جای دیگر بود فرود آورد.
آنقدر محکم که صدای ناله اش بلند شد و به ناچار موهایش را رها کرد.

صحرا جستی زد تا از روی زمین بلند شود که امیرسام مچ پایش را گرفت و او را سمت خود کشاند اما قبل از آنکه او را زمین بزند، بلند شد و حینی که می ایستاد بازوی صحرا را اسیر انگشتان محکمش کرد.

صحرا روی زمین زانو زده بود اما بازویش میان پنجه ی امیرسام در حال خرد شدن بود.
دستش را بالا برد تا با زیر آرنجش به ساق دست او ضربه بزند که امیرسام موهایش را گرفت و او را از روی زمین بلند کرد.

صحرا که حساب آنجا را کرده بود شانه اش را به دست او تکیه داد و چرخید و پشت به امیرسام با آرنج دست چپش به پهلوی او ضربه زد.
ضربه اش کاری بود که باعث شد امیرسام بازویش را رها کند ولی هنوز موهایش را گرفته بود.

صحرا خودش را جلو کشید که امیرسام نفس بریده و هن هن کنان او را سمت خود کشید و دست راستش را از روی سینه اش رد کرد و به نوعی او را میان بازو و قفسه ی سینه ی خود قفل کرد.

در این حالت صحرا هر کاری هم که می کرد نمی توانست از چنگ امیرسام خلاص شود.

نه معتاد بود که از ضعفش استفاده کند.
و نه چاق که هر دو دستش را روی سینه گره بزند و زنجیری که به دورش تنیده بود را پاره کند.
او امیرسام بود.
شاید بازویش سطحی زخمی باشد اما باز هم می توانست ضربه های کاری ِ یک دختر را مهار کند.

صحرا همان اول که زور بازویش را به چشم دیده و به جان لمس کرده بود، فهمید که رقیبش قدر است و به راحتی نمی تواند از پس او برآید.

قفسه ی سینه اش از بالای ساق دست سالم ِ امیرسام به شدت بالا و پایین می شد.
امیرسام که انگشتانش را میان موهای بلند و مواج صحرا قفل کرده بود سرش را سمت خود گرفت و با عطش لب هایش را به زیر گوش صحرا رساند و نفس زنان با نجوایش تن ِ او را در آغوشش لرزاند: کیش و مات خانم ِ ویرانگر.
🍁
https://t.me/joinchat/AAAAADwL--mURhucLF3Zrg


#پارت_صد_و_شصت_و_هشت
#صحرای_ویرانگر
#فرشته_تات_شهدوست

—به همین خیال باش که بتونی منو شکست بدی.یه فکری واسه بعدت بکن که باید تا یه مدت با دست و پای علیل بیافتی گوشه ی خونه ات و کاراتو زیر دستات انجام بدن...

امیرسام صورتش را جلو برد که به ناگهان لب های صحرا روی هم افتاد و سکوت کرد.
با همان نگاه و جسارت ِ خاص خودش لب هایش را با فاصله ی کمی از لبان سرد و لرزان صحرا جنباند و زمزمه کرد: همه ی تلاشتو بکن که بتونی منو شکست بدی.همه ی تلاشتو.یه درصد هم نمی تونی فکرشو کنی که چی تو سرمه صحرا.اگه بردی که هیچ.اما اگه باختی......

نگاه ِ معناداری به چشمانش انداخت و با مکثی کوتاه چشمک زد و مصمم ادامه داد: شروع کن.

دندان هایش را روی هم فشرد و چشمانش را در نگاه ِ جدی امیرسام قفل کرد و دستانش را تخت سینه ی او گذاشت.
همزمان که ناخن هایش را به سینه ی او فشار می داد ساق پایش را که وسط هر دو پای امیرسام گیر افتاده بود اما با او فاصله داشت را روی پارکت کشید و زانویش را به راست خم کرد و خواست آن را از پهلوی او بیرون بکشد و بالا بیاورد که امیرسام به موقع زانویش را خم کرد و پایش را دقیقا روی ران پای صحرا گرفت و بدون آنکه بخواهد به او آسیبی برساند فشار داد.

فقط تا حدی که مهارش کند.صورت صحرا سخت شد.تا امیرسام پایش را روی پای او گذاشت پای چپش را بالا برد و زیر شکم او خم کرد.برای آنکه بتواند با یک ضربه ی به قول خودش پدر و مادردار همه ی اجدادش را جلوی چشمانش بیاورد باید از او فاصله می گرفت.

به دستانش فشار بیشتری آورد.دستان امیرسام از روی زمین شل شد و صحرا این را حس کرد.فاصله ای که می خواست را یک آن به دست آورد و زانویش را خم کرد اما قبل از آنکه با یک ضربه ی کاری در نقطه ی حساس بدنش او را خلع سلاح کند، امیرسام لب پایینش را زیر دندان های محکمش گرفت و خودش را سمت چپ ِ صحرا کشاند و همزمان دستش را زیر گردن او برد و همین که روی زمین به پشت خوابید گردن صحرا را گرفت و سمت خود کشاند.

انگشت شصتش روی شاهرگ صحرا بود و با فشار کمی هم می شد به واسطه ی دردی که در گردنش نشسته بود او را تسلیم خود کند.
به محض آنکه صحرا نفس زنان روی سینه اش افتاد پنجه هایش را بالا برد و میان موهای او گره زد و سرش را عقب کشید.
صحرا که به نفس نفس افتاده بود گفت: موهامو نگیر.حق نداری از نقطه ضعفم استفاده کنی.می دونی که موهامو بگیری و بکشی تسلیم میشم ولی این توی مبارزه نهایت نامردی ِ .

امیرسام صورتش را جلو برد.صحرا تقلا می کرد خودش را عقب بکشد که امیرسام بازویش را گرفت و حینی که صورتش را به زیر چانه ی صحرا می رساند گفت: وقتی تو هم دست میذاری رو نقطه ضعفم، مجبورم می کنی یه کم تو قوانین بازی دست ببرم.

صحرا که از کشیده شدن موهایش اخم هایش را جمع کرده بود گفت: هنوز که کاری نکردم.مگه تو میذاری؟
🍁
https://t.me/joinchat/AAAAADwL--mURhucLF3Zrg


#پارت_صد_و_شصت_و_هفت
#صحرای_ویرانگر
#فرشته_تات_شهدوست

آب دهانش را قورت داد و با تسلط بیشتری گردن کج کرد و به چشمان امیرسام که به حالت خاصی روی صورت او دقیق شده بود نگاه کرد.با پوزخندی که بر لب نشاند تا غرور صحرایی اش را تمام و کمال به رخ او بکشاند گفت: می دونی که می تونم حریفت باشم و با چندتا ترفند کارتو یکسره کنم؟حتما نمی دونی وگرنه جرات نمی کردی اینجوری تو چشمام زل بزنی و اراجیف سر هم کنی.

امیرسام بدون آنکه بی خیال ِ خونسردی اش شود که به عقیده ی صحرا مانند یکی خصلت مادرزادی در ذاتش جای خشک کرده بود تا مته شود روی اعصاب نداشته ی او.همانطور سرکش.به همان نسبت جسور و بی پروا نگاهش را در قاب چشمان مملو از غرور صحرا می چرخاند و به عمد قصد عقب نشینی نداشت.با لبخند گفت: هر چی که آخرش بخواد به صحرا ختم بشه رو می دونم.حتی اینکه چی دوست داری و از چی بدت میاد.اما با رزمی کار بودنت نمی تونی یکی مثل منو تهدید کنی خانم ِ ویرانگر.

و زمانی که ابروهای بالا پریده ی صحرا را دید گردنش را به راست کج کرد و با لودگی گفت: اگه تونستی بدون اینکه خودم بخوام از دستم فرار کنی جواب همه ی سوالاتو میدم.حتی چیزایی که نباید بگم و نباید بدونی.قبوله؟

صحرا که طمع به فهم تمام ِ آن حقایق ِ لعنتی بسته بود از پیشنهاد امیرسام استقبال کرد.
—قبوله.
امیرسام که موافقت صحرا را با زرنگی ِ تمام گرفته بود با لبخند مرموزی نگاهش را روی صورت صحرا چرخاند: اما اگه نتونی از شرم خلاص شی اون موقع هر چی که من بگم همون میشه.

صحرا به سرعت ِ نور عکس العمل نشان داد.
—امکان نداره.
-چطور؟به خودت شک داری ؟یا اینکه مطمئنی تهش می بازی؟

صحرا که میان موجی از شک و تردیدها دست و پا می زد و این وسط مجبور بود هر احتمالی را بدهد در سکوت نگاهش کرد.
امیرسام منتظر بود.و صحرا با آنکه هنوز هم مطمئن نبود که جوابش (عاقلانه) است یا (احمقانه) اما ناچار شد تسلیم غرورش شود.
__باشه.

امیرسام لبخندش را جمع کرد و سعی کرد جدی باشد.صحرا که صورت سفت و سخت و نگاه ِ راسخ او را دید ته دلش خالی شد.
از همان فاصله با تردید نگاهش را به گردن و سر شانه های امیرسام انداخت.
سه تای هیکل او را داشت.
قطعا معتاد هم نبود.چاق و بی دست و پا هم که هرگز.
چند دقیقه ای است که به همان حالت روی او دراز کش افتاده بود اما چهره اش نشان نمی داد که خسته شده باشد.پس قوای جسمی اش هم بالا بود.

در دل صادقانه نالید: «این یارو ورزشکار بودن از قد و قواره اش می باره و من فقط یه رزمی کار ِ مبتدی ام.اما باید از پسش بر بیام.»
امیرسام که می دید صحرا مردد است موذیانه نگاهش کرد.
- اگه جا زدی بگو.از همین الان باختو قبول می کنی؟

صحرا که گمان برده بود امیرسام قصد دارد غرورش را جریحه دار کند با اخم نگاهش را از شانه ی او گرفت و بالا کشید.
🍁
https://t.me/joinchat/AAAAADwL--mURhucLF3Zrg


#پارت_صد_و_شصت_و_شش
#صحرای_ویرانگر
#فرشته_تات_شهدوست

صحرا که می دید زبان خوش روی امیرسام جواب نمی دهد و باید به زور متوسل شود و از طرفی تا تمام ِ حقیقت را از زبان اون نمی شنید رهایش نمی کرد، آخر هم به کاری که نمی خواست مجاب شد و دستش را جلو برد و یقه ی امیرسام را توی مشتش گرفت و همزمان که او را سمت خود می کشاند، با غیظ گفت: بسه، بیا تو، تا حرف نزنی از فرار خبری نیست.

و همزمان در را هول داد و پشت سر امیرسام بست.
امیرسام که انتظار این حرکت را نداشت پایش به درگاه گیر کرد و سمت او خیز برداشت و چون یقه اش میان انگشتان صحرا قفل شده بود و سطح راهرو صاف بود نتوانست خودش را کنترل کند و با فریادی که هر دو کشیدند روی زمین پرت شدند.

صحرا به پشت نقش زمین شد و امیرسام کنارش افتاد و این در حالی بود که نصف تنه اش روی صحرا بود اما میان راه دستانش را پایین آورد و دقیقا کنار صورت صحرا و صورت خودش آن ها را تکیه گاه کرد تا آسیب نبیند.

صحرا شوکه شده بود.نفس زنان ناله ای کرد و گفت: مگه کوری؟داغونم کردی.آی...

امیرسام بی صدا خنده اش گرفته بود و صورتش از فرط خنده سرخ شده بود.بریده بریده گفت: قبلا نبودم ولی الان کورم کردی.آخه این چه وضع مهمون دعوت کردنه؟اونم به زور.

و سرش را با خنده بالا گرفت تا صورت صحرا را ببیند.
نگاهش به لبخند زیبایی که روی لب های صحرا نقش بسته بود افتاد.
صدایش تحلیل رفت و نگاهش مات لب های او ماند.برایش پدیده ای شاید نادر بود که هر از گاهی اتفاق می افتاد.

صحرا که با گزیدن لبش سعی داشت لبخندش و همچنین افتضاحی که به بار آورده بود را جمع کند، نیم نگاهی به صورت امیرسام انداخت: بلند شو.دیوونه، کمرم خرد شد.

اما امیرسام فقط نگاهش می کرد.و صحرا چشمانش را از نگاه ِ شیفته و نافذ او می دزدید.
تنش را عقب کشید و خواست بنشیند ولی دست امیرسام درست روی گردنش بود و به این شکل مانع بلند شدن او از زمین شد.
به اجبار نگاهش را به او دوخت و گفت: میری کنار یا نه؟

امیرسام لبخند زد.
نگاهی به صورت صحرا و دست خودش انداخت و گفت: نه.
صحرا چپ چپ نگاهش کرد.
—نه؟بلند شو بهت میگم کمرم شکست.
-اگه شکسته بود الان من اینجا نبودم.

صحرا با تعجب نگاهش کرد.
امیرسام چشمکی زد و با خنده ای آرام و مردانه گفت: درسته قورتم داده بودی.

صحرا لبخند کمرنگی زد و بی توجه به نگاه ِ عاشق ِ او خیز برداشت تا از زیر دستش فرار کند که امیرسام بازویش را پایین آورد و کف دستش را روی پارکت گذاشت و فشار داد.

به این صورت صحرا جایی میان زمین و بازوی سفت و عضلانی امیرسام گیر افتاده بود.

بدون آنکه جسمش را روی او بیاندازد خودش را کمی بالا کشید و مثل کسی که حین ورزش هر دو دستش را زمین می گذارد و رو به شکم خودش را بالا می کشد به همان حالت او را اسیر کرد.صحرا راه فراری نداشت.به هر طرف که می چرخید امیرسام او را مهار می کرد.

با حرص گفت: بس کن.بلند شو.این دیگه چه وضعشه؟
در کمال آرامش گفت: قرار نبود حرف بزنیم؟خب تو شروع کن.کجا بودیم؟
صحرا جدی نگاهش کرد.
__اینجوری؟
امیرسام سرش را تکان داد.
-من اینجوری تمرکزم بیشتره.
—خیال خام.نمیشه، پاشو.
-شرط داره.

با چشمانی متعجب اما عصبی نگاهش کرد.
—واسه اینکه از دستت خلاص شم، شرط میذاری؟
امیرسام با لبخند نچی کرد و در حالی که تک تک اجزای صورت صحرا را از نظر می گذراند گفت: اگه به جنبه ی مثبتش نگاه کنی چی میشه؟همه ی دخترا آرزوشونه پسری مثل من بهشون نزدیک بشه اما تو ناز می کنی.

صحرا با عصبانیت نگاهش کرد.
—پاشو برو ارزونی همون دخترایی باش که واسه یه گوشه چشمت تب می کنن نه من.

امیرسام با همان لبخند و نگاه ِ شیطنت آمیزش گفت: تو چرا تب نمی کنی؟

صحرا در سکوت نگاهش کرد.
هر چه تلاش کرد تا حرفی که در سرش جولان می داد را بر زبان آورد و بگوید (چون دوستت ندارم) نتوانست.

هر بار یک چیزی مانعش می شد.
هر چه که بود زورش به قدرت ِ ذهنش می چربید که آنطور سرسختانه مانعش شده بود.

امیرسام که سکوت صحرا را دید سرش را با همان لبخند پایین آورد و بدون آنکه جسمش با صحرا تماس پیدا کند زیر گوشش نجوا کرد: اگه یه بار دیگه اونجوری لبخند بزنی ولت می کنم.

هرم نفس امیرسام لاله ی گوشش را نوازش داد. با حالی عجیب سرش را جهت مخالف کج کرد.
🍁
https://t.me/joinchat/AAAAADwL--mURhucLF3Zrg


#پارت_صد_و_شصت_و_پنج
#صحرای_ویرانگر
#فرشته_تات_شهدوست

صحرا که قصد بیرون رفتن نداشت، همانطور منتظر نگاهش می کرد.امیرسام برای آنکه از تیر نگاه او شانه خالی کند جلو افتاد و سمت اتاق قدم برداشت.
صحرا پشت سرش از آسانسور بیرون آمد.

—جواب منو بده.اون وقت شب سمت دماوند چکار می کردن؟چجوری کشته شدن؟حرف بزن.با توام.
و آستین امیرسام را که می خواست در را باز کند، گرفت و سمت خود کشید.

خونسرد نگاهش کرد.
در را جلو هول داد.با سر به داخل اشاره کرد و نیم نگاهی به اطراف انداخت.

هتل دوربین داشت و گفته بود که کنار صحرا نمی ماند.چطور می توانست او را با این حالش تنها بگذارد؟

صحرا قدمی داخل اتاق گذاشت و وقتی امیرسام را همانجا بیرون و جلوی در مستاصل دید گفت: پس چرا نمیای تو؟

امیرسام که نگاهش می کرد با لبخند کمرنگی جواب داد: نه دیگه میرم.گفتن باید برگردم.
—کی گفته؟
-اونش مهم نیست.

و خواست در را ببندد که صحرا دستگیره را گرفت و آن را سمت خود کشید.
نگاه ِ تندی به امیرسام انداخت.
—اون موقع که دعوتت نمی کردم با سر می اومدی، حالا ناز می کنی؟بیا تو.

لبخند روی لب های امیرسام رنگ گرفت.
- الان داری دعوتم می کنی بیام تو اتاقت؟

صحرا مکثی کرد و در همان حال که در را نگه داشته بود گفت: بیا تو بهت میگم.

امیرسام شانه اش را به درگاه تکیه داد و ابرویی بالا انداخت.
—اینجوری مهمون دعوت می کنن؟یه بفرمایی حداقل.حتی تعارف زدنتم دستوری ِ .

اخم های صحرا از هم باز شد.چقدر باید از دست این مرد حرص می خورد؟
-به خدا حال و حوصله ی کل کل کردن ندارم امیرسام.با زبون خوش بیا تو.تا جوابمو ندی نمیذارم بری.

امیرسام با صدا خندید.
-جون ِ من؟نمردیم و دیدیم گذر پوست هم به دباغخونه میافته.
—امیرسام؟!
امیرسام نیم گاهی به پشت سرش انداخت و گفت: هیسسسس.به اندازه ی کافی دیشب هتلو گذاشتیم رو سرمون، دیگه نخواه که رسما بیرونمون کنن.هر چند من تسویه حساب کردم و آبروریزیش فقط دست بوس خودته.

صحرا دستی به پیشانی اش کشید و با حرص گفت: به خدا کلافه ام کردی.تا سه می شمرم اگه اومدی که هیچ، وگرنه نمی خوام دیگه واسه یه ثانیه هم اطرافم ببینمت.میری و سمت من و خونوادمم آفتابی نمیشی.

امیرسام سرش را تکان داد.نگاهش دومرتبه غرق شیطنت شد.
-به زور می خوای یه مرد ِ مجردو بکشونی تو اتاقت؟تازه تهدیدمم می کنی؟فکر کنم کم کم دارم اغفال میشم.ادامه بده.
🍁
https://t.me/joinchat/AAAAADwL--mURhucLF3Zrg


#پارت_صد_و_شصت_و_چهار
#صحرای_ویرانگر
#فرشته_تات_شهدوست

سرش را تکان می داد و زیر لب چیزهایی را زمزمه می کرد.امیرسام که نگاهش روی نیمرخ رنگ پریده ی صحرا بود با لحن جدی زمزمه کرد: گفتم که طاقت شنیدنشو نداری.واسه فهمیدن این چیزا هنوز زود بود صحرا.

سرش را چرخاند.نگاهش را به امیرسام دوخت.
—می خوای باور کنم؟مدرکی داری که بهم نشون بده پای پدرم تو کارای خلاف گیر بوده؟

از اینکه صحرا حرف هایش را هیچ جوری باور نمی کرد عصبی شد.
پوزخندی زد و انگشتانش را لا به لای موهایش کشید.

بدون آنکه به او نگاه کند با صدایی که از خشم می لرزید گفت: دلیل از این محکم تر که یه مشت حیوون در به در افتادن دنبالمون و تا جنازه ی جفتمونو به دندون نکشن ول کن نیستن؟زخم روی بازوی من واسه ات دلیل محکمی نیست؟اون آدمی که توی باغ بهت حمله کرد چی؟اونا تهدیدت کردن صحرا هیچ متوجهی؟تازه دنبال مدرک می گردی؟

صحرا سکوت کرد.حق را به امیرسام می داد.اینبار باید کوتاه می آمد.
اما سخت بود که بخواهد با این موضوع به همین آسانی کنار بیاید.
کم چیزی بود؟
پدرش...
مردی که روزی او را اسطوره ی خود در زندگی می دانست وارد کارهای خلاف شده بود.
چه ناجوانمردانه همه ی باورها و آرزوهایش به یکباره روی سرش آوار شده بود.

دستی به یقه ی مانتویش کشید.احساس خفگی می کرد.بغض بدی بیخ گلویش مانده بود و نمی خواست بشکند.نه مقابل امیرسام.نه در آن شرایط.

در ماشین را بی هوا باز کرد و پایین پرید.
باران نرم نرمک می بارید.
شال را از روی شانه اش پایین انداخت و نفس عمیق کشید.

تکیه به دیوار سر خورد و افتاد.امیرسام به سرعت از ماشین پیاده شد و سمتش دوید.
کنارش بدون آنکه به نمناک بودن کوچه توجهی کند روی زانو نشست و شانه ی صحرا را گرفت و او را برگرداند.

سرش را به دیوار تکیه داده بود که نگاهش به امیرسام افتاد.
نفس زنان گفت: بگو دروغه.بگو پدرم کاری نکرده.بگو اگه کشته شده فقط واسه بی گناهیش بوده نه اینکه بخوان ساکتش کنن.بگو امیرسام.بگو......

امیرسام نگاهی نگران به صورتش انداخت و با چهره ای درهم و ناراحت گفت: همون که تو میگی صحرا.همون درسته.به حرفای من توجه نکن.اصلا هر چی که گفتمو نشنیده بگیر.باشه؟حالا آروم باش.

صحرا سرش را تکان داد.زیر لب باخودش تکرار می کرد: پدرم بی گناه بود.اون هیچ کاری نکرده بود.پاک بود.بابای من گناهی نداشت.

با این حرف ها سعی داشت دل ِ دردمند خودش را آرام کند و می دانست واقعیت چیزی جز گفته های امیرسام نیست.
امیرسام شانه هایش را گرفت و او را آرام از روی زمین بلند کرد.

قفل ماشین را زد.نزدیک در هتل که شدند صحرا را رها کرد.
پرسنل هتل او را می شناختند و نمی خواست برای صحرا مشکلی پیش بیاید.

او را تا لابی همراهی کرد.
صحرا در سکوت قدم بر می داشت.
سمت آسانسور رفت و هیچ حواسش نبود کارتش را از پذیرش بگیرد.

امیرسام نگاهش به او بود که کارت را از پذیرشگر گرفت و سمت صحرا دوید.
هر چند اگر غریبه بود حق نداشت کارت را بگیرد و قطعا جزو قوانین هتل هم محسوب نمی شد.
چنین مواقعی باید پارتی بازی می کرد.

هنوز درهای آسانسور بسته نشده بود که نفس زنان داخل اتاقک پرید.درها بسته شدند.

صحرا کنار ایستاده بود و با اخم مقابلش را نگاه می کرد.
امیرسام که متوجه اوضاع بود با احتیاط گفت: پدرت وقتی می فهمه اونا تو کار خلافن مخالفت می کنه و می خواد شراکتو بهم بزنه.

صحرا نگاهش کرد.صدای امیرسام نظرش را جلب کرده بود.
گویی به دنبال راه امیدی می گشت که امیرسام داشت آن کورسوی کوچک را نشانش می داد.
وقتی نگاه ِ منتظر صحرا را روی خود دید گفت: واسه همین نقشه ی قتلشو می کشن.پوریا می خواسته همکاری رو ادامه بده اما پدرت نه.البته پوریا هم مجبور بود چون خونواده ی اونم تهدید می کنن.ولی پدرت زیر بار نمیره.

صحرا با عجله میان حرفش آمد و بی مقدمه پرسید: اون شب داشتن کجا می رفتن؟.فقط می خوام اینو بدونم.

امیرسام نگاهش را با طمانینه از صورت صحرا گرفت.
برای گفتن موضوع اصلی تردید داشت، که درهای آسانسور باز شدند.
🍁
https://t.me/joinchat/AAAAADwL--mURhucLF3Zrg


#پارت_صد_و_شصت_و_سه
#صحرای_ویرانگر
#فرشته_تات_شهدوست

صحرا با تردید پرسید: چیه که واسه شنیدنش حتما باید طاقتشو داشته باشم؟

—اینکه پدرت و پوریا اواخر وارد ِ چه ماجراهای خطرناکی شده بودن.خواسته یا ناخواسته رو نمی دونم اما پاشون گیر بود.از طرفی امضای من بدون اینکه بدونم چه خبر ِ پای تموم اون اوراق و مدارک خورده.چوب اعتمادمو همیشه خوردم اینبارم روش.

نیشخند زد.نگاهش را از نگاه ِ صحرا گرفت.فرمان را میان انگشتانش فشرد.
—نمی تونم برم پیش پلیس و به گندکاریاشون اعتراف کنم.نمی تونم لوشون بدم چون پای منم گیر ِ .مثل ِ پدرت.مثل ِ پوریا.با این تفاوت که اونا می دونستن تهش به اینجا می رسه و من رو حساب رفاقتم با پدرت لا به لای پرونده های شرکت همه شونو امضا زدم.

صحرا که صدایش گرفته بود به سختی گفت: چرا...چرا امضا زدی؟مگه میشه بدون اینکه بدونی یا اسنادو بخونی امضا کنی؟
—وقتی بین ده تا پرونده که بعد از شش ماه برگشتی ایران و ریختن سرت ده تا برگه رو هم لا به لاشون امضا بزنی چجوری می خوای بفهمی که اونا جزو پرونده های شرکت نبودن و قرار ِ تو رو وسط یه بازی کثیف گیر بندازن؟همه رو به اصرار پوریا امضا می زدم.من زیاد ایران نمی اومدم چون اونور شرکت خودمو دارم و کار و بارم اینجا نیست.به پوریا اختیار تام داده بودم که در نبود من به کارای شرکت رسیدگی کنه ولی واسه اینکه به اون عوضیا از بخش حمل و نقل اختیار بده باید منم امضا می کردم.نفهمیدم چی شد.فقط وقتی به خودم اومدم که دیدم یه عده از خدا بی خبر افتادن دنبالم و میگن که باید باهاشون همکاری کنم.

صحرا خنده ی عصبی کرد و سرش را تکان داد.
—همچین چیزی ممکن نیست.پدرم هیچ وقت نمی تونه اینکارو کرده باشه.اون اهل کار خلاف و این برنامه ها نبود.نه.باور نمی کنم.

-وقتی می فهمن اونا تو کار ِ خلافن که دیگه دیر شده و پاشون وسط ماجرا گیر می کنه.می دونستن من قبول نمی کنم که پای غریبه ها تو بخش حمل و نقل باز بشه، واسه همین پنهونی کارو پیش می برن.فکر می کنن یه موقعیت نون و آبداره که من نمی خوام زیر بار برم و ریسک کنم.قبل از هماهنگی تا تحقیق نکنم مشتری رو نمیارم تو کار و هیچ قولی هم نمیدم ولی پوریا گول ِ وعده وعیدای اونا رو می خوره و گرفتار میشه.این وسط پدرتم که نزدیک بوده ورشکست بشه رو تو این کار درگیر می کنه.

صحرا ناباورانه سری جنباند و با حرص دستانش را روی صورتش گذاشت و آب دهانش را قورت داد.
—باور نمی کنم.مگه میشه؟چجوری؟چجوری پدرم و پوریا تموم اون مدت داشتن با یه مشت خلافکار همکاری می کردن؟نه...
🍁
https://t.me/joinchat/AAAAADwL--mURhucLF3Zrg


#پارت_صد_و_شصت_و_دو
#صحرای_ویرانگر
#فرشته_تات_شهدوست

دستش را روی دست صحرا گذاشت.کمی فشرد.سرش را چسبیده به سر صحرا قدری خم کرد.با شوقی وصف نشدنی نفسش را خیلی آرام میان موهای او که از بند شال رها شده بود بیرون داد و زیر گوشش لب زد: یه روزی تو هم این حس رو درک می کنی.خدا کنه اون روز باشم و بتونم عشقو تو چشمات ببینم.تو منو می کشی صحرا.چجوری دووم بیارم اون همه غرور توی چشماتو؟چجوری؟

انگشتان صحرا زیر دستش تکان خورد.صورتش را کمی عقب برد و مقابل چهره ی مخمور و آرام او گرفت.پلک هایش لرزید.
امیرسام لبخند زد.صحرا چشمانش را باز کرد.

نگاهش در وهله ی اول گنگ بود.ولی به محض آنکه چشم هایش در چشم پر شیطنت امیرسام نشست با تنی خسته خودش را عقب کشید.

نگاهی به اطراف انداخت و گفت: خوابم برده بود؟رسیدیم؟
بدون آنکه از او فاصله بگیرد با همان لبخند جواب داد: بخواب.هنوز تو راهیم.تا شب طول می کشه برسیم.

صحرا نگاهش به کوچه بود و آسمانی که رو به تاریکی می رفت.در همان حال سرش را چرخاند و به امیرسام با اخم کمرنگی نگاه کرد.
گرمی چیزی را روی دستش حس کرد.نگاهش کمی پایین تر کشیده شد.

لبخند امیرسام رنگ گرفت و قبل از آنکه صحرا واکنشی نشان دهد دست او را محکم میان انگشتانش گرفت.

صحرا تقلایی کرد و با حرص گفت: نگفته بودی فرصت طلبم هستی؟ول کن دستمو.
امیرسام خودش را سمت او کشید: وقتی تو بیداری اذیتم کنی و نذاری نزدیکت بشم معلومه که از خواب بودنت استفاده می کنم.دیوونه ام که از دستش بدم؟

صحرا تقریبا به در ماشین تکیه داده بود و از همان فاصله با اخم به امیرسام نگاه می کرد: پس با من بودن واسه ات یه فرصت به حساب میاد.خیلی بی شرمی.خجالت هم نمی کشه میگه داشتم سواستفاده می کردم.

_اونی باید شرم کنه که دروغ میگه.وقتی دارم حقیقتو میگم چرا خجالت؟
— آدم ِ راستگویی هستی؟
-سعی می کنم باشم.
—پس بگو اون آدما واسه چی با پدرم و پوریا در افتادن؟چرا دنبال ِ اون مدارک می گردن؟

و گویی از کوره در رفته باشد با غیظ ادامه داد: می خوان به چی برسن؟تو با کیا کار می کنی که پشتت بهشون گرمه؟چرا وقتی می تونستن بکشنت فقط با چاقو بازوتو زخمی کردن؟از جون من و خونواده ام چی می خوان؟یا نه...اصلا بگو پیشنهادی که می خواستی بدی چیه؟

نفس نفس می زد.یک بند حرف زده بود.رنگ نگاه امیرسام کدر شد.جدی و مسلط عقب کشید و در حالی که یک دستش را روی فرمان گذاشته بود، دست راستش را روی پایش مشت کرد و نگاهش را از شیشه ی جلوی ماشین به رو به رو انداخت.

صحرا منتظر نگاهش می کرد.لحن امیرسام خشک بود.بر خلاف دقایقی پیش دیگر نرمشی در صدایش حس نمی شد.
—به نظر خودت وقتش رسیده؟اصلا طاقت ِ شنیدنشو داری؟

صحرا ماتش برد.امیرسام پوزخند زد.سرش را کج کرد و نگاهی به صورت متعجب او انداخت.
—نه.هنوزم طاقت شنیدن حقیقتو نداری.
🍁
https://t.me/joinchat/AAAAADwL--mURhucLF3Zrg


#پارت_صد_و_شصت_و_یک
#صحرای_ویرانگر
#فرشته_تات_شهدوست

********

«امیرسام»

ماشین را گوشه ای نگه داشت.
نیم نگاهی به صورت صحرا انداخت.چشمانش را بسته بود.
آرام صدایش زد.خوابش عمیق بود.

امیرسام کمربند خودش را باز کرد.دستش را پشت صندلی صحرا تکیه داد و با خیال راحت از آنکه صحرا چشمانش را بسته، یک دل سیر تماشایش کرد.

صورت صحرا رو به امیرسام بود.
نفس هایش به قدری آرام بود که دلش نیامد او را بیدار کند.
صورتش را کمی جلو برد.از فاصله ی نزدیک به صورت دلنشین صحرایش خیره شد.

معصومیتی که (خواب) به چهره ی ظریف و زیبایش بخشیده بود را دوست داشت.
حس کرد فقط در این حالت می تواند خود ِ واقعی این دختر سرکش را ببیند.

در این حال صحرا نمی توانست به چیزی تظاهر کند.غرورش را به رخ عالم بکشد و یا مقابل امیرسام سرسختی نشان دهد.
محکم بودنش را دوست داشت.
مسئولیت پذیر بود و دقیق.امیرسام صحرا را با همین غرورش می خواست.او را ستایش می کرد.و می دانست که روزی می رسد تا صحرا هم نگاه ِ عاشقش را با عشق پاسخ دهد.

همان اول احتمال داده بود که صحرا غرورش را در اولویت قرار می دهد و به همین راحتی روی خوش نشانش نمی دهد.هنوز هم اعتقاد داشت که خیلی زود عشق، دیواره ی آهنین غرور صحرا را می شکافت و او را تسلیم ندای قلبش می کند.

سرش را کمی چرخاند.نگاهی به اطراف انداخت.ماشین را در کوچه ی تنگ و باریک مجاور هتل نگه داشته بود.
از قصد آنجا پارک کرد چون تردد کمتری داشت.نمی خواست کسی متوجه حضورش آن هم کنار صحرا شود وگرنه همه ی نقشه هایش نقش بر آب می شد.قول داده بود که همراه صحرا نباشد اما آخر هم نتوانست پا روی دلش بگذارد.نصف روز او را ندیده و آنطور بی قرارش بود.

دو مرتبه سرش را سمت او چرخاند و به صورتش نگاه کرد.صحرا که در خواب تکان خورده بود صورتش را کمی جلوتر آورده و امیرسام متوجه نشده بود.

به محض آنکه سرش را چرخاند صورتش روی گونه ی نرم و لطیف صحرا نشست.
نفس صحرا گردنش را نوازش داد.
باز هم آن تپش قلب لعنتی و همان تب کردن های همیشگی.التهابی که از هر نفس صحرا بر تنش خنجری از احساس فرو می کرد.

زخمش هنوز تازه بود.زخمی که صحرا با پس زدن امیرسام بر قلبش گذاشته بود.
اما با همه ی این تفاسیر باز هم حضورش.گرمی نفس هایش و آرامشی که هر نگاهش به قلب نیمه جانش می بخشید را به همه ی دردهایش ترجیح می داد.

با او بودن آن هم از روی احساس یکطرفه حکمش با خودکشی هیچ فرقی نداشت.ولی باز هم تمام آن رنج ها را به جان می خرید به شرط آنکه صحرا را کنار خود داشته باشد.
نفس عمیق کشید.
نمی خواست سواستفاده کند ولی افسار منطقش را رها کرده و به ندای دلش گوش سپرده بود.
دلی که تنها نام او را فریاد می زد.

دست لرزانش را پیش برد.با آنکه می دانست اگر صحرا چشم باز کند و او را نزدیک به خود ببیند چه واکنشی نشان می دهد باز هم دوست نداشت کنار بکشد و خودش را از عطر حضور او بی نصیب بگذارد.
🍁
https://t.me/joinchat/AAAAADwL--mURhucLF3Zrg


آهنگ اخماتو وا کن _ بهنام بانی

#صحرای_ویرانگر
#فرشته_تات_شهدوست
🍁♥️🍁




#پارت_صد_و_شصت
#صحرای_ویرانگر
#فرشته_تات_شهدوست

با تعجب پرسیدم: وحید کیه؟!.
با لبخند سرش رو سمتم گرفت و گفت: بادیگارد جدیدت.
و تا اومدم یه چیزی بگم ادامه داد: قرار بود بشه.اما وقتی دیدم هیچ کس بهتر از خودم نمی تونه مراقب دختر سرتق و سنگدلی مثل صحرای من باشه گفتم برگرده سر پستش.نمی خواستم بازم ریسک کنم.

جدی گفتم: من نیازی به محافظ ندارم.وگرنه عقلم می رسید یکی رو با خودم بیارم اینجا.
—عقلت نرسید چون من باهات بودم.چه بهتر.

نگاهش کردم.
گفته بودم تو حاضرجوابی نظیر نداره؟
وقتی دید اخم کردم خندید.
نیم نگاهی به جلو انداخت و سرش رو کمی سمتم مایل کرد و خیره تو چشم هام گفت: اینجوری که اخم می کنی بیشتر عاشقت میشم اونوقت دیگه نمی تونی جلومو بگیری که نزدیکت نشم، از ما گفتن بود.ولی تو نشنیده بگیر.

خندید.اعصابم رو ریخته بود بهم.
از دست اون کلافه نبودم.از دست خودم عاصی شده بودم.
از این قلب بی صاحاب که تا به این آدم می رسید دیوونه بازی هاش از سر گرفته می شد و من اینو نمی خواستم.

همونطور که دستش رو می برد سمت پخش گفت: امروز یه چیز جالبی کشف کردم.

نگاهم روی نیمرخش بود و یه لحظه حس کردم واقعا جذابه.
سرم رو با اخم تکون دادم.دارم خل میشم!عین خودش!

گه گاهی به جلو نگاه می کرد.هر چند جاده کاملا خلوت بود و اطراف تا چشم کار می کرد بیابون بود.

همزمان که اون آهنگ رو پلی می کرد سرش رو از همون فاصله چرخوند و چشمانش رو به صورتم انداخت و با لبخند گرم و نگاه گیرایی گفت: تو که ویرانگری.منم سوپرمن.عجب زوج کاملی بشیم ما.بیا دنیا رو بهم بریزیم.هر چند با یه گوشه چشمت عالمو دیوونه می کنی، دیگه کمکای من به چشم کسی نمیاد.

چپ چپ نگاهش کردم که خندید و آهنگ پخش شد.
به پشتی صندلی تکیه داد و در همون حال که یک دستش رو روی فرمون گذاشته بود و آرنج دست چپش رو به پنجره ی ماشین تکیه داده بود با لبخند کمرنگی به جاده خیره شد.

کمی که روی صورتش دقیق شدم سرم رو چرخوندم و از پنجره بیرون رو نگاه کردم.
سرم رو به صندلی تکیه دادم و چشم هام رو بستم.

خسته بودم.اونقدر که نایی واسه ام نمونده بود.
چه روز نحسی بود خدایا.

صدای آهنگ فضای ماشین رو پر کرده بود.
امیرسام کمی صداش رو بالاتر برد.
همزمان که چشم هام رو می بستم توی دلم گفتم: خدایا عاقبت ما قرار ِ چی بشه؟

"آهنگ اخماتو وا کن _ بهنام بانی

نه، نمیشه از تو دست کشید و
بدونه تو نفس کشید و
نمیشه بی تو زندگی کرد
مگه کسی هست
با عشقشم بتونه بد شه
از این همه علاقه رد شه
نمیشه آخه بچگی کرد
مگه دسته توئه دیوونه
دیگه اخماتو واکن
منو عشقم صدا کن
توی چشمام نگاه کن
دیوونه، دیگه دارم هواتو
دلم آرومه با تو
نبینم گریه هاتو
دیوونه، دیگه اخماتو واکن
منو عشقم صدا کن
توی چشمام نگاه کن
دیوونه، دیگه دارم هواتو
دلم آرومه با تو
نبینم گریه هاتو
فقط یادت نره
شدی عشقه کسی که از همه عاشقتره
اینو یادت نره عشقم فقط با من بخند
دیگه چشماتو رو دور و بری هاتم ببند
آره با من بخند
فقط جایی نرو
می دونی دل ندارم دیگه تنهایی نرو
دیگه جایی نرو عشقم فقط با من بمون
نذار هیچ چیزی بندازه جدایی بینمون
آره با من بمون
دیوونه، دیگه اخماتو واکن
منو عشقم صدا کن
توی چشمام نگاه کن
دیوونه، دیگه دارم هواتو
دلم آرومه با تو
نبینم گریه هاتو
دیوونه، دیگه اخماتو واکن
منو عشقم صدا کن
توی چشمام نگاه کن
دیوونه، دیگه دارم هواتو
دلم آرومه با تو
نبینم گریه هاتو"
🍁
https://t.me/joinchat/AAAAADwL--mURhucLF3Zrg


#پارت_صد_و_پنجاه_و_نه
#صحرای_ویرانگر
#فرشته_تات_شهدوست

-کجا میری؟ول کن دستمو.
-بر می گردیم هتل.اینجور جاها واسه خانم من زیاد امن نیست.می ترسم باز بخوان بدزدنت.

یه جوری با آرامش این جمله رو گفت که واسه چند لحظه هنگ کردم.
اخم داشتم.اما حس بدی نداشتم.

خدا لعنتش کنه.باز برگشت و ذهنم رو بهم ریخت.
جلوی یه ماشین مدل بالای مشکی ایستاد و ریموتش رو زد.
در کنار راننده رو باز کرد و با پای خودم که نه تقریبا به زور منو نشوند رو صندلی و درو بست.

خواستم پیاده شم اما تا نگاهم به در و دیوارهای اون محله افتاد یک لحظه پشیمون شدم و دستم رو از روی دستگیره برداشتم.

دارم بی دردسر بر می گردم هتل.
بعد از اون راهم رو ازش جدا می کنم.
این منطقی تر بود تا اینکه بخوام مثل بچه ها لج کنم.

پشت فرمون نشست و با نگاه گرمی که به صورتم انداخت، آروم راه افتاد.
کمی از راه رو رفته بودیم که پرسید: یهو چی شد؟ساکت شدی.
_اینجوری راحتم.
__بی انصاف.دلم می خواد صداتو بشنوم.


با پوزخند نگاهش کردم: چرا؟دلت واسه کل کل باهام تنگ شده؟

لبخندش رنگ گرفت و سرش رو به چپ مایل کرد: اوه چه جورم.هنوز یه روز ِ کامل هم نشده ولی بد فرم بهت وابسته شدم.به صدات.به نگاه ِ مغرورت.به تشر زدنات.حتی واسه "خفه شو "گفتنای یهوییت هم دلم تنگ شده بود صحرا.باور می کنی؟

لبخند کمرنگی ناخواسته روی لب هام نقش بست که سرمو رو به پنجره گرفتم و شنیدم که با خنده ی آروم و مردانه ای گفت: حتی واسه اون لبخند زدنای یواشکیت که هربار می خواد جون منو بگیره.حالا مثلا تو فکر کن من ندیدم.

سریع لبخندم رو قورت دادم و کمر راست کردم.صدای خنده اش رو شنیدم.گیرا بود.
چرا من انقدر از این بشر تعریف می کنم؟
بس کن صحرا دیگه داری شورش رو در میاری.

با تک سرفه ای گفتم: برگرد.کیفمو تو اون خونه جا گذاشتم.موبایل و مشخصاتم همه اون توئه.

وقتی دیدم چیزی نمیگه و همچنان داره مسیرش رو ادامه میده، نگاهش کردم.
-با توام.میگم دور بزن برگرد.
— نیازی نیست.گفتم وحید به پذیرش هتلت تحویل بده.
🍁
https://t.me/joinchat/AAAAADwL--mURhucLF3Zrg

20 last posts shown.

22 279

subscribers
Channel statistics