#پارت_صد_و_پنجاه_و_نه
#صحرای_ویرانگر
#فرشته_تات_شهدوست
-کجا میری؟ول کن دستمو.
-بر می گردیم هتل.اینجور جاها واسه خانم من زیاد امن نیست.می ترسم باز بخوان بدزدنت.
یه جوری با آرامش این جمله رو گفت که واسه چند لحظه هنگ کردم.
اخم داشتم.اما حس بدی نداشتم.
خدا لعنتش کنه.باز برگشت و ذهنم رو بهم ریخت.
جلوی یه ماشین مدل بالای مشکی ایستاد و ریموتش رو زد.
در کنار راننده رو باز کرد و با پای خودم که نه تقریبا به زور منو نشوند رو صندلی و درو بست.
خواستم پیاده شم اما تا نگاهم به در و دیوارهای اون محله افتاد یک لحظه پشیمون شدم و دستم رو از روی دستگیره برداشتم.
دارم بی دردسر بر می گردم هتل.
بعد از اون راهم رو ازش جدا می کنم.
این منطقی تر بود تا اینکه بخوام مثل بچه ها لج کنم.
پشت فرمون نشست و با نگاه گرمی که به صورتم انداخت، آروم راه افتاد.
کمی از راه رو رفته بودیم که پرسید: یهو چی شد؟ساکت شدی.
_اینجوری راحتم.
__بی انصاف.دلم می خواد صداتو بشنوم.
با پوزخند نگاهش کردم: چرا؟دلت واسه کل کل باهام تنگ شده؟
لبخندش رنگ گرفت و سرش رو به چپ مایل کرد: اوه چه جورم.هنوز یه روز ِ کامل هم نشده ولی بد فرم بهت وابسته شدم.به صدات.به نگاه ِ مغرورت.به تشر زدنات.حتی واسه "خفه شو "گفتنای یهوییت هم دلم تنگ شده بود صحرا.باور می کنی؟
لبخند کمرنگی ناخواسته روی لب هام نقش بست که سرمو رو به پنجره گرفتم و شنیدم که با خنده ی آروم و مردانه ای گفت: حتی واسه اون لبخند زدنای یواشکیت که هربار می خواد جون منو بگیره.حالا مثلا تو فکر کن من ندیدم.
سریع لبخندم رو قورت دادم و کمر راست کردم.صدای خنده اش رو شنیدم.گیرا بود.
چرا من انقدر از این بشر تعریف می کنم؟
بس کن صحرا دیگه داری شورش رو در میاری.
با تک سرفه ای گفتم: برگرد.کیفمو تو اون خونه جا گذاشتم.موبایل و مشخصاتم همه اون توئه.
وقتی دیدم چیزی نمیگه و همچنان داره مسیرش رو ادامه میده، نگاهش کردم.
-با توام.میگم دور بزن برگرد.
— نیازی نیست.گفتم وحید به پذیرش هتلت تحویل بده.
🍁
https://t.me/joinchat/AAAAADwL--mURhucLF3Zrg
#صحرای_ویرانگر
#فرشته_تات_شهدوست
-کجا میری؟ول کن دستمو.
-بر می گردیم هتل.اینجور جاها واسه خانم من زیاد امن نیست.می ترسم باز بخوان بدزدنت.
یه جوری با آرامش این جمله رو گفت که واسه چند لحظه هنگ کردم.
اخم داشتم.اما حس بدی نداشتم.
خدا لعنتش کنه.باز برگشت و ذهنم رو بهم ریخت.
جلوی یه ماشین مدل بالای مشکی ایستاد و ریموتش رو زد.
در کنار راننده رو باز کرد و با پای خودم که نه تقریبا به زور منو نشوند رو صندلی و درو بست.
خواستم پیاده شم اما تا نگاهم به در و دیوارهای اون محله افتاد یک لحظه پشیمون شدم و دستم رو از روی دستگیره برداشتم.
دارم بی دردسر بر می گردم هتل.
بعد از اون راهم رو ازش جدا می کنم.
این منطقی تر بود تا اینکه بخوام مثل بچه ها لج کنم.
پشت فرمون نشست و با نگاه گرمی که به صورتم انداخت، آروم راه افتاد.
کمی از راه رو رفته بودیم که پرسید: یهو چی شد؟ساکت شدی.
_اینجوری راحتم.
__بی انصاف.دلم می خواد صداتو بشنوم.
با پوزخند نگاهش کردم: چرا؟دلت واسه کل کل باهام تنگ شده؟
لبخندش رنگ گرفت و سرش رو به چپ مایل کرد: اوه چه جورم.هنوز یه روز ِ کامل هم نشده ولی بد فرم بهت وابسته شدم.به صدات.به نگاه ِ مغرورت.به تشر زدنات.حتی واسه "خفه شو "گفتنای یهوییت هم دلم تنگ شده بود صحرا.باور می کنی؟
لبخند کمرنگی ناخواسته روی لب هام نقش بست که سرمو رو به پنجره گرفتم و شنیدم که با خنده ی آروم و مردانه ای گفت: حتی واسه اون لبخند زدنای یواشکیت که هربار می خواد جون منو بگیره.حالا مثلا تو فکر کن من ندیدم.
سریع لبخندم رو قورت دادم و کمر راست کردم.صدای خنده اش رو شنیدم.گیرا بود.
چرا من انقدر از این بشر تعریف می کنم؟
بس کن صحرا دیگه داری شورش رو در میاری.
با تک سرفه ای گفتم: برگرد.کیفمو تو اون خونه جا گذاشتم.موبایل و مشخصاتم همه اون توئه.
وقتی دیدم چیزی نمیگه و همچنان داره مسیرش رو ادامه میده، نگاهش کردم.
-با توام.میگم دور بزن برگرد.
— نیازی نیست.گفتم وحید به پذیرش هتلت تحویل بده.
🍁
https://t.me/joinchat/AAAAADwL--mURhucLF3Zrg