#پارت_صد_و_شصت_و_یک
#صحرای_ویرانگر
#فرشته_تات_شهدوست
********
«امیرسام»
ماشین را گوشه ای نگه داشت.
نیم نگاهی به صورت صحرا انداخت.چشمانش را بسته بود.
آرام صدایش زد.خوابش عمیق بود.
امیرسام کمربند خودش را باز کرد.دستش را پشت صندلی صحرا تکیه داد و با خیال راحت از آنکه صحرا چشمانش را بسته، یک دل سیر تماشایش کرد.
صورت صحرا رو به امیرسام بود.
نفس هایش به قدری آرام بود که دلش نیامد او را بیدار کند.
صورتش را کمی جلو برد.از فاصله ی نزدیک به صورت دلنشین صحرایش خیره شد.
معصومیتی که (خواب) به چهره ی ظریف و زیبایش بخشیده بود را دوست داشت.
حس کرد فقط در این حالت می تواند خود ِ واقعی این دختر سرکش را ببیند.
در این حال صحرا نمی توانست به چیزی تظاهر کند.غرورش را به رخ عالم بکشد و یا مقابل امیرسام سرسختی نشان دهد.
محکم بودنش را دوست داشت.
مسئولیت پذیر بود و دقیق.امیرسام صحرا را با همین غرورش می خواست.او را ستایش می کرد.و می دانست که روزی می رسد تا صحرا هم نگاه ِ عاشقش را با عشق پاسخ دهد.
همان اول احتمال داده بود که صحرا غرورش را در اولویت قرار می دهد و به همین راحتی روی خوش نشانش نمی دهد.هنوز هم اعتقاد داشت که خیلی زود عشق، دیواره ی آهنین غرور صحرا را می شکافت و او را تسلیم ندای قلبش می کند.
سرش را کمی چرخاند.نگاهی به اطراف انداخت.ماشین را در کوچه ی تنگ و باریک مجاور هتل نگه داشته بود.
از قصد آنجا پارک کرد چون تردد کمتری داشت.نمی خواست کسی متوجه حضورش آن هم کنار صحرا شود وگرنه همه ی نقشه هایش نقش بر آب می شد.قول داده بود که همراه صحرا نباشد اما آخر هم نتوانست پا روی دلش بگذارد.نصف روز او را ندیده و آنطور بی قرارش بود.
دو مرتبه سرش را سمت او چرخاند و به صورتش نگاه کرد.صحرا که در خواب تکان خورده بود صورتش را کمی جلوتر آورده و امیرسام متوجه نشده بود.
به محض آنکه سرش را چرخاند صورتش روی گونه ی نرم و لطیف صحرا نشست.
نفس صحرا گردنش را نوازش داد.
باز هم آن تپش قلب لعنتی و همان تب کردن های همیشگی.التهابی که از هر نفس صحرا بر تنش خنجری از احساس فرو می کرد.
زخمش هنوز تازه بود.زخمی که صحرا با پس زدن امیرسام بر قلبش گذاشته بود.
اما با همه ی این تفاسیر باز هم حضورش.گرمی نفس هایش و آرامشی که هر نگاهش به قلب نیمه جانش می بخشید را به همه ی دردهایش ترجیح می داد.
با او بودن آن هم از روی احساس یکطرفه حکمش با خودکشی هیچ فرقی نداشت.ولی باز هم تمام آن رنج ها را به جان می خرید به شرط آنکه صحرا را کنار خود داشته باشد.
نفس عمیق کشید.
نمی خواست سواستفاده کند ولی افسار منطقش را رها کرده و به ندای دلش گوش سپرده بود.
دلی که تنها نام او را فریاد می زد.
دست لرزانش را پیش برد.با آنکه می دانست اگر صحرا چشم باز کند و او را نزدیک به خود ببیند چه واکنشی نشان می دهد باز هم دوست نداشت کنار بکشد و خودش را از عطر حضور او بی نصیب بگذارد.
🍁
https://t.me/joinchat/AAAAADwL--mURhucLF3Zrg
#صحرای_ویرانگر
#فرشته_تات_شهدوست
********
«امیرسام»
ماشین را گوشه ای نگه داشت.
نیم نگاهی به صورت صحرا انداخت.چشمانش را بسته بود.
آرام صدایش زد.خوابش عمیق بود.
امیرسام کمربند خودش را باز کرد.دستش را پشت صندلی صحرا تکیه داد و با خیال راحت از آنکه صحرا چشمانش را بسته، یک دل سیر تماشایش کرد.
صورت صحرا رو به امیرسام بود.
نفس هایش به قدری آرام بود که دلش نیامد او را بیدار کند.
صورتش را کمی جلو برد.از فاصله ی نزدیک به صورت دلنشین صحرایش خیره شد.
معصومیتی که (خواب) به چهره ی ظریف و زیبایش بخشیده بود را دوست داشت.
حس کرد فقط در این حالت می تواند خود ِ واقعی این دختر سرکش را ببیند.
در این حال صحرا نمی توانست به چیزی تظاهر کند.غرورش را به رخ عالم بکشد و یا مقابل امیرسام سرسختی نشان دهد.
محکم بودنش را دوست داشت.
مسئولیت پذیر بود و دقیق.امیرسام صحرا را با همین غرورش می خواست.او را ستایش می کرد.و می دانست که روزی می رسد تا صحرا هم نگاه ِ عاشقش را با عشق پاسخ دهد.
همان اول احتمال داده بود که صحرا غرورش را در اولویت قرار می دهد و به همین راحتی روی خوش نشانش نمی دهد.هنوز هم اعتقاد داشت که خیلی زود عشق، دیواره ی آهنین غرور صحرا را می شکافت و او را تسلیم ندای قلبش می کند.
سرش را کمی چرخاند.نگاهی به اطراف انداخت.ماشین را در کوچه ی تنگ و باریک مجاور هتل نگه داشته بود.
از قصد آنجا پارک کرد چون تردد کمتری داشت.نمی خواست کسی متوجه حضورش آن هم کنار صحرا شود وگرنه همه ی نقشه هایش نقش بر آب می شد.قول داده بود که همراه صحرا نباشد اما آخر هم نتوانست پا روی دلش بگذارد.نصف روز او را ندیده و آنطور بی قرارش بود.
دو مرتبه سرش را سمت او چرخاند و به صورتش نگاه کرد.صحرا که در خواب تکان خورده بود صورتش را کمی جلوتر آورده و امیرسام متوجه نشده بود.
به محض آنکه سرش را چرخاند صورتش روی گونه ی نرم و لطیف صحرا نشست.
نفس صحرا گردنش را نوازش داد.
باز هم آن تپش قلب لعنتی و همان تب کردن های همیشگی.التهابی که از هر نفس صحرا بر تنش خنجری از احساس فرو می کرد.
زخمش هنوز تازه بود.زخمی که صحرا با پس زدن امیرسام بر قلبش گذاشته بود.
اما با همه ی این تفاسیر باز هم حضورش.گرمی نفس هایش و آرامشی که هر نگاهش به قلب نیمه جانش می بخشید را به همه ی دردهایش ترجیح می داد.
با او بودن آن هم از روی احساس یکطرفه حکمش با خودکشی هیچ فرقی نداشت.ولی باز هم تمام آن رنج ها را به جان می خرید به شرط آنکه صحرا را کنار خود داشته باشد.
نفس عمیق کشید.
نمی خواست سواستفاده کند ولی افسار منطقش را رها کرده و به ندای دلش گوش سپرده بود.
دلی که تنها نام او را فریاد می زد.
دست لرزانش را پیش برد.با آنکه می دانست اگر صحرا چشم باز کند و او را نزدیک به خود ببیند چه واکنشی نشان می دهد باز هم دوست نداشت کنار بکشد و خودش را از عطر حضور او بی نصیب بگذارد.
🍁
https://t.me/joinchat/AAAAADwL--mURhucLF3Zrg