#پارت_صد_و_شصت_و_دو
#صحرای_ویرانگر
#فرشته_تات_شهدوست
دستش را روی دست صحرا گذاشت.کمی فشرد.سرش را چسبیده به سر صحرا قدری خم کرد.با شوقی وصف نشدنی نفسش را خیلی آرام میان موهای او که از بند شال رها شده بود بیرون داد و زیر گوشش لب زد: یه روزی تو هم این حس رو درک می کنی.خدا کنه اون روز باشم و بتونم عشقو تو چشمات ببینم.تو منو می کشی صحرا.چجوری دووم بیارم اون همه غرور توی چشماتو؟چجوری؟
انگشتان صحرا زیر دستش تکان خورد.صورتش را کمی عقب برد و مقابل چهره ی مخمور و آرام او گرفت.پلک هایش لرزید.
امیرسام لبخند زد.صحرا چشمانش را باز کرد.
نگاهش در وهله ی اول گنگ بود.ولی به محض آنکه چشم هایش در چشم پر شیطنت امیرسام نشست با تنی خسته خودش را عقب کشید.
نگاهی به اطراف انداخت و گفت: خوابم برده بود؟رسیدیم؟
بدون آنکه از او فاصله بگیرد با همان لبخند جواب داد: بخواب.هنوز تو راهیم.تا شب طول می کشه برسیم.
صحرا نگاهش به کوچه بود و آسمانی که رو به تاریکی می رفت.در همان حال سرش را چرخاند و به امیرسام با اخم کمرنگی نگاه کرد.
گرمی چیزی را روی دستش حس کرد.نگاهش کمی پایین تر کشیده شد.
لبخند امیرسام رنگ گرفت و قبل از آنکه صحرا واکنشی نشان دهد دست او را محکم میان انگشتانش گرفت.
صحرا تقلایی کرد و با حرص گفت: نگفته بودی فرصت طلبم هستی؟ول کن دستمو.
امیرسام خودش را سمت او کشید: وقتی تو بیداری اذیتم کنی و نذاری نزدیکت بشم معلومه که از خواب بودنت استفاده می کنم.دیوونه ام که از دستش بدم؟
صحرا تقریبا به در ماشین تکیه داده بود و از همان فاصله با اخم به امیرسام نگاه می کرد: پس با من بودن واسه ات یه فرصت به حساب میاد.خیلی بی شرمی.خجالت هم نمی کشه میگه داشتم سواستفاده می کردم.
_اونی باید شرم کنه که دروغ میگه.وقتی دارم حقیقتو میگم چرا خجالت؟
— آدم ِ راستگویی هستی؟
-سعی می کنم باشم.
—پس بگو اون آدما واسه چی با پدرم و پوریا در افتادن؟چرا دنبال ِ اون مدارک می گردن؟
و گویی از کوره در رفته باشد با غیظ ادامه داد: می خوان به چی برسن؟تو با کیا کار می کنی که پشتت بهشون گرمه؟چرا وقتی می تونستن بکشنت فقط با چاقو بازوتو زخمی کردن؟از جون من و خونواده ام چی می خوان؟یا نه...اصلا بگو پیشنهادی که می خواستی بدی چیه؟
نفس نفس می زد.یک بند حرف زده بود.رنگ نگاه امیرسام کدر شد.جدی و مسلط عقب کشید و در حالی که یک دستش را روی فرمان گذاشته بود، دست راستش را روی پایش مشت کرد و نگاهش را از شیشه ی جلوی ماشین به رو به رو انداخت.
صحرا منتظر نگاهش می کرد.لحن امیرسام خشک بود.بر خلاف دقایقی پیش دیگر نرمشی در صدایش حس نمی شد.
—به نظر خودت وقتش رسیده؟اصلا طاقت ِ شنیدنشو داری؟
صحرا ماتش برد.امیرسام پوزخند زد.سرش را کج کرد و نگاهی به صورت متعجب او انداخت.
—نه.هنوزم طاقت شنیدن حقیقتو نداری.
🍁
https://t.me/joinchat/AAAAADwL--mURhucLF3Zrg
#صحرای_ویرانگر
#فرشته_تات_شهدوست
دستش را روی دست صحرا گذاشت.کمی فشرد.سرش را چسبیده به سر صحرا قدری خم کرد.با شوقی وصف نشدنی نفسش را خیلی آرام میان موهای او که از بند شال رها شده بود بیرون داد و زیر گوشش لب زد: یه روزی تو هم این حس رو درک می کنی.خدا کنه اون روز باشم و بتونم عشقو تو چشمات ببینم.تو منو می کشی صحرا.چجوری دووم بیارم اون همه غرور توی چشماتو؟چجوری؟
انگشتان صحرا زیر دستش تکان خورد.صورتش را کمی عقب برد و مقابل چهره ی مخمور و آرام او گرفت.پلک هایش لرزید.
امیرسام لبخند زد.صحرا چشمانش را باز کرد.
نگاهش در وهله ی اول گنگ بود.ولی به محض آنکه چشم هایش در چشم پر شیطنت امیرسام نشست با تنی خسته خودش را عقب کشید.
نگاهی به اطراف انداخت و گفت: خوابم برده بود؟رسیدیم؟
بدون آنکه از او فاصله بگیرد با همان لبخند جواب داد: بخواب.هنوز تو راهیم.تا شب طول می کشه برسیم.
صحرا نگاهش به کوچه بود و آسمانی که رو به تاریکی می رفت.در همان حال سرش را چرخاند و به امیرسام با اخم کمرنگی نگاه کرد.
گرمی چیزی را روی دستش حس کرد.نگاهش کمی پایین تر کشیده شد.
لبخند امیرسام رنگ گرفت و قبل از آنکه صحرا واکنشی نشان دهد دست او را محکم میان انگشتانش گرفت.
صحرا تقلایی کرد و با حرص گفت: نگفته بودی فرصت طلبم هستی؟ول کن دستمو.
امیرسام خودش را سمت او کشید: وقتی تو بیداری اذیتم کنی و نذاری نزدیکت بشم معلومه که از خواب بودنت استفاده می کنم.دیوونه ام که از دستش بدم؟
صحرا تقریبا به در ماشین تکیه داده بود و از همان فاصله با اخم به امیرسام نگاه می کرد: پس با من بودن واسه ات یه فرصت به حساب میاد.خیلی بی شرمی.خجالت هم نمی کشه میگه داشتم سواستفاده می کردم.
_اونی باید شرم کنه که دروغ میگه.وقتی دارم حقیقتو میگم چرا خجالت؟
— آدم ِ راستگویی هستی؟
-سعی می کنم باشم.
—پس بگو اون آدما واسه چی با پدرم و پوریا در افتادن؟چرا دنبال ِ اون مدارک می گردن؟
و گویی از کوره در رفته باشد با غیظ ادامه داد: می خوان به چی برسن؟تو با کیا کار می کنی که پشتت بهشون گرمه؟چرا وقتی می تونستن بکشنت فقط با چاقو بازوتو زخمی کردن؟از جون من و خونواده ام چی می خوان؟یا نه...اصلا بگو پیشنهادی که می خواستی بدی چیه؟
نفس نفس می زد.یک بند حرف زده بود.رنگ نگاه امیرسام کدر شد.جدی و مسلط عقب کشید و در حالی که یک دستش را روی فرمان گذاشته بود، دست راستش را روی پایش مشت کرد و نگاهش را از شیشه ی جلوی ماشین به رو به رو انداخت.
صحرا منتظر نگاهش می کرد.لحن امیرسام خشک بود.بر خلاف دقایقی پیش دیگر نرمشی در صدایش حس نمی شد.
—به نظر خودت وقتش رسیده؟اصلا طاقت ِ شنیدنشو داری؟
صحرا ماتش برد.امیرسام پوزخند زد.سرش را کج کرد و نگاهی به صورت متعجب او انداخت.
—نه.هنوزم طاقت شنیدن حقیقتو نداری.
🍁
https://t.me/joinchat/AAAAADwL--mURhucLF3Zrg