#رمانیدارایصحنههایاروتیکارباببردهای🔞💦
ارباب بین #پام نشست و طنابی رو دور مچ پاهام بست و انتهای #طناب رو به سقف بست که #پاهام جلو دیدش اویزون موند.
با ترس بهش خیره شدم:
-ارباب...#ارباب من کاری نکر...
هنوز حرفم تموم نشده بود که با #شلاق نازکی که دستش بود روی #کلیتوریسمم #ضربه زد که جیغ بلندی کشیدم:
-خفه شو برده کوچولو!
و#کیوم های درشتی رو به #سینههام وصل کرد که از دردش #ناله کردم.
ارباب چاک #کلوچم و باز کرد و #لوله باریکی رو با احتیاط داخل #رحمم کرد.
آنقدر #درد داشت که بیوقفه شروع به جیغ زدن کردم،خم شد و روی #چو.چولم و بوسید و دستم و روی بهشتم گذاشت:
-زود باش خودت و ار.ضا کن تا کمتر درد بکشی،میخوام با تخمکات بچه #بکارم تو شکمت!
با این حرفش زیر #گریه زدم و ترسیدم خواستم چیزی بگم که با دستکش میله فلزی و داغی رو برداشت و همین که به سمت #بهشتم اورد ....
💦
https://t.me/+7qzSRtJcT8k4MzVkhttps://t.me/+7qzSRtJcT8k4MzVkرمان ارباب وبردهای می خونی🤭🤫🔞
ایران دختر رعیتی که ارباب روستا اونرو به عمارت راه میده وخدمتکارش میکنه، هرروز ترتیبش میده ولی...😱🔞♨️
#بدو_جوین_بده❌❌