❤️ #لذتزنانه486 ❤️
(آمانج)
میخواستم امروز یه سر برم پیش کسری. چند ماهی شده بود که نیومده بود خونه و فقط تلفنی حرف میزد هر شب.
روناک دلتنگ شده بود و میخواستم با خودم اپشب ببرمش خونه تا هم دور هم باشیم و هم از کاراش بهمون بگه و هم روناکو از دلتنگی در بیارم.
البته خودمم باهاش یکم کار داشتم. باید یه کارایی رو میسپردم بهش...
از ماشین پیاده شدم و نگاهی به ساختمون انداختم. مردی شده بود برای خودش.
خیلی زود رو پاهای خودش وایستادو جدا شد از ما...
لذت میبردم وقتی ثمره ی زندگیمو میدیدم. کاش ناریا هم بود و یه خانواده ی کامل بودیم.
زنگ درو زدم که کسی جواب نداد. حتما هنوز برنگشته بود. کلید خونشووخودش بهمون داده بود ولی... ولی...
شاید بهتر بود صبر میکردم تا خودش برگرده. کنار در وایستاده بودم که نگاه عابرایی که رد میشدن معذبم کرد.
کلیدو از جیبم دراوردم و انداختم تو قفل.بهر حال که داشتم خونه ی غریبه نمیرفتم، پسرم بود و چیزی مخفی نداشت ازم...
درو باز کردم و رفتم داخل. پشت در واحدشم که رسیدم باز در زدم. یه درصد احتمال دادم شاید خواب باشه و...
ولی نخیر، نبود که نبود. بازم کلید انداختم و رفتم داخل. یه نگاهی به دور و بر انداختم. همه چیز مرتب و منظم.
یه لیوان آب برداشتم و داشتم میخوردم که تلفنش زنگ خورد.
تا رفتم سمت تلفن قطع شد. بیخیال داشتم میرفتم لیوانو بذارم تو آشپزخونه که همون لحظه دوباره زنگ خورد.
گوشیو برداشتم که...
_الو.... الو کسری اونجایی؟ الو صدام میاد؟
_سلام دخترم، کسری نیستش
_شما کی هستین؟ کسری کجاست؟
_من پدرشم، هنوز نیومده خونه. اومد بگم کی تماس گرفته؟
و در جواب صدای بوق اشغال بود که تو گوشم پیچید. با تعجب به گوشی تلفن نگاه کردم.
چرا قطع کرد؟؟!!
(آمانج)
میخواستم امروز یه سر برم پیش کسری. چند ماهی شده بود که نیومده بود خونه و فقط تلفنی حرف میزد هر شب.
روناک دلتنگ شده بود و میخواستم با خودم اپشب ببرمش خونه تا هم دور هم باشیم و هم از کاراش بهمون بگه و هم روناکو از دلتنگی در بیارم.
البته خودمم باهاش یکم کار داشتم. باید یه کارایی رو میسپردم بهش...
از ماشین پیاده شدم و نگاهی به ساختمون انداختم. مردی شده بود برای خودش.
خیلی زود رو پاهای خودش وایستادو جدا شد از ما...
لذت میبردم وقتی ثمره ی زندگیمو میدیدم. کاش ناریا هم بود و یه خانواده ی کامل بودیم.
زنگ درو زدم که کسی جواب نداد. حتما هنوز برنگشته بود. کلید خونشووخودش بهمون داده بود ولی... ولی...
شاید بهتر بود صبر میکردم تا خودش برگرده. کنار در وایستاده بودم که نگاه عابرایی که رد میشدن معذبم کرد.
کلیدو از جیبم دراوردم و انداختم تو قفل.بهر حال که داشتم خونه ی غریبه نمیرفتم، پسرم بود و چیزی مخفی نداشت ازم...
درو باز کردم و رفتم داخل. پشت در واحدشم که رسیدم باز در زدم. یه درصد احتمال دادم شاید خواب باشه و...
ولی نخیر، نبود که نبود. بازم کلید انداختم و رفتم داخل. یه نگاهی به دور و بر انداختم. همه چیز مرتب و منظم.
یه لیوان آب برداشتم و داشتم میخوردم که تلفنش زنگ خورد.
تا رفتم سمت تلفن قطع شد. بیخیال داشتم میرفتم لیوانو بذارم تو آشپزخونه که همون لحظه دوباره زنگ خورد.
گوشیو برداشتم که...
_الو.... الو کسری اونجایی؟ الو صدام میاد؟
_سلام دخترم، کسری نیستش
_شما کی هستین؟ کسری کجاست؟
_من پدرشم، هنوز نیومده خونه. اومد بگم کی تماس گرفته؟
و در جواب صدای بوق اشغال بود که تو گوشم پیچید. با تعجب به گوشی تلفن نگاه کردم.
چرا قطع کرد؟؟!!