_بیا دختر مریضتو از تو مدرسه جمع کن ایلیا
سارا کلافه موبایلش را به گوش دیگرش فشرد
ماگ قهوه را به میز کوبید
_مطمئنی این دختر فقط دختر خوندهته؟ گفتی فقط بخاطر اینکه بتونی از پرورشگاه سرپرستیش و بگیری صیغهش کردی، پس چرا وقتی دیده من دارم کارت عروسیمون و بین دبیرا پخش میکنم رفته تو دستشویی مدرسه و درو باز نمیکنه؟
پیپ میان انگشتان ایلیا خشک شد
دخترکش... بالاخره فهمیده بود؟
تکیهاش را از صندلی گرفت و عصبی غرید
_چیکار کردی سارا؟ نگفته بودم فعلا مروارید نفهمه؟
سارا دلخور لب برهم فشرد
_بخاطر یه بچهی 16 ساله نباید کارت عروسیمو پخش میکردم؟ مثلا مدیر این مدرسهم، انتظار داری ازدواجم با ایلیا بزرگمهر بی سر و صدا باشه؟ هر چقدر در میزنیم شاهزاده خانوم نمیان بیرون، خودت بیا مدرسه از تو میترسه درو باز میکنه، تو روز عادیش یه نفس میکشه صد بار میمیره یه موقع تو دستشویی مدرسهی من جون نده صدتا صاحب پیدا کنه بعــ
ایلیا عصبی حرفش را برید و بارانیاش چنگ زد
شرط میبندد عروسک وزهی چشم زمردیاش زودتر فهمیده بود قضیه را
چند روز بود که میدید گوشهای بغض کرده
دیگر شب ها روی سینهی پهن او خودش را مچاله نمیکرد
نیمه شب میدید که با یک پتو پایین تخت جمع شده
دردانهی ایلیا داشت از ایلیا دل میکَند
_حرف دهنتو بفهم سارا، گفته بودم از هفت روز هفته پنج روزش و بیمارستانه پس مواظب باش چه غلطی میکنی، اگر بلایی سرش بیاد قبل از اون بچه تو رو خاک میکنم
----
_تو اون دستشوییه
سارا در بسته را نشانش داد
_برو تو دفترت سارا
سارا دلخور خواست اعتراض کند که بیتوجه تقهای به در زد
_باز کن درو
صدایی نیامد اما... شنید که نفس های دخترکش ترسیده تند شد
سالم بود
محکم تر به در کوبید و غرید
یادش رفته بود صدای دادش دخترک را میترساند
_باز کن تا نشکستمش مروارید
صدای باز شدن در امد که در را محکم هول داد
مروارید به زمین دستشویی کوبیده شد که تازه نگاهش به صورت کوچکش افتاد
خیس بود و رنگ پریده
مظلومیتش اینبار دلش را به رحم نیاورد که خونسرد زانو زد
_با زبون خوش اون چیزی که تو دستته رو بده من دردونه
بغض مروارید وحشت زده شکست
دستش را بیشتر پشتش برد
_نمید..م... مگه نمیخواین از دست من راحت بشـ..ی؟!
ایلیا دستش را جلو برد دوباره و محکم غرید
دخترک میان ان هودی بزرگ گم شده بود
_بده من اونو... اگر دستتو زخم کرده باشه داغ میزارم رو نقطه نقطهی تنت وزه، الان نباید سر کلاست باشی؟
مروارید بیتوجه گوشهی دیوار جمع شد و هق زد... هیستریک و تند تند
_تو پرورشگاه گفتـ..ـی هیچوقت ولم نمیکنی... اصلـ..ا میخوام بمیرم مگه برای تو مهمه؟! دیگه یکی دیگه رو داری برای رو تخت... نمیخو..اد یه زیر خو..اب و بزرگ کنی که بتونه زیرت طاقـ..ت بیار....
پشت دست بزرگ ایلیا که ارام بر لبانش کوبیده شد حرف در دهنش ماسید
_اینبار اروم زدم، دفعهی بعد که زر الکی بزنی دهنت و پرخون میکنم مروا...
حرف ایلیا تمام نشده مروارید با یک تصمیم آنی تیغهی فلزی میان انگشتانش را خواست روی مچش بکشد که ایلیا دو دستش را سریع چنگ زد و محکم فشرد
مروارید با عجز زار زد و تقلا کرد دستش را در بیاورد که سر پایین برد
کنار گوشش نجوا کرد... تهدید امیز
_هرکاریم بکنی نمیزارم بمیری دردونه... اما اگر گو*ه اضافی بخوری خودم اتیشت میزنم
دخترک انگار داشت جان میداد میان سینهاش
با تنی یخ کرده هیستریک میلرزید
ارام روی چشم زمردیاش را بوسید
_دخترکم میدونه ایلیا اگر بگه اتیشش میزنه، میزنه... مگه نه؟
باید میترساندش تا کاری نکند
بعدا هم میتواند از دلش دربیاورد
دخترک فقط دلخور نگاهش کرد که بیانعطاف ان تیغه را از میان دست خونیاش بیرون کشید
_فقط میری تو ماشین تا بیام، بدون غلط اضافه
از جا بلند شد که صدای لرزان مروارید بلند شد
_اگر میـ..مردم چه فرقی میکرد؟ سا..را خانوم گفت اگر زنـ..ده از این دستشویی بیام بیرون جلو..ی مدرسه با اسید صورتـ...
ایلیا حرفش را بیحوصله برید
_سارا رو نمیتونی پیش من خراب کنی وزه، خودش به من زنگ زد، اگر تا برمیگردم تو ماشین نباشی شب میری مهمونی، رکس مهمون نواز خوبیه
سمت سارا رفت
رکس سگش بود
کافی بود یک پارس کند تا دخترک تا صبح چشم بر روی هم نگذارد
سارا با دیدنش دلخور نزدیکش شد
_بهت دل بسته ایلیا، گفتی تا اخر این هفته میفرستیش دوباره پرورشگاه، حرفت که یادت نرفته؟
ایلیا سریع به پشتش نگاه کرد
با دیدن اینکه دخترک از پشتشان دوید سمت در مدرسه کلافه سرش نبض زد
حرف سارا را... شنید
تیز به سارا نگاه کرد
تا خواست لب باز کند با شنیدن صدای گاز بلند یک موتور سریع از در مدرسه به بیرون نگاه کرد که با دیدن یک موتوری که با یک بطری سیاه رنگ در دستش به دخترک نزدیک میشد...
ادامهی پارت👇👇
https://t.me/+Bl5hbz8vVio2MDY0