بوسه بر گیسوی یار 💕


Kanal geosi va tili: Eron, Forscha


❁﷽❁
رمان طنز و هیجان انگیز با دو شخصیت دیوونه و کله خراب که باهم همسایه میشن و همدیگه رو روانی میکنن😜
نویسنده:شیرین نورنژاد

Связанные каналы

Kanal geosi va tili
Eron, Forscha
Statistika
Postlar filtri


بوسه بر گیسوی یار 💕 dan repost
Video oldindan ko‘rish uchun mavjud emas
Telegram'da ko‘rish
🔮طلسم دفع بیماری🪄
💒بازگشت معشوق و بخت گشایی و رضایت خانواده💍
💵طلسم مفتاح النقود جذب ثروت و مشتری 💎
🧿باطل السحر اعظم و دفع همزاد و چشم زخم
❤️‍🔥زبانبند و شهوت بند در برابر خیانت❤️‍🔥


✅تمامی کارها با ضمانت نامه کتبی و مهر فروشگاه
🔴 لینک کانال و ارتباط با استاد👇
https://t.me/telesmohajat
💫گره گشایی،حاجت روایی و درمان ناباروری زوجین در سریعترین زمان ☀️ɓ9
👤مشاوره رایگان با استاد سید حسینی👇
🆔@ostad_seyed_hoseyni
☎️  09213313730
@telesmohajat




بنرهای شاتوت dan repost
از مدرسه برمیگشتم و صدای گریه نوزادی در عمارت خونه پدر بزرگم پیچیده بود!


متعجب بدو وارد خونه شدم با دیدن پسر عموم که سالی یه بار شاید میومد دیدن آقاجون سلامی دادم و نگاهم به نوزاد کنارش افتاد!


بالا سر نوزاد متعجب رفتم و ناخواسته لبخندی به قیافه معصومش زدم و ادا درآوردم:
- وای وای چه دختر خوشگلیه

صدای جدی پسر عموم به گوشم رسید:
- پسره!

نیم نگاهی به قیافه جدیش انداختم و دوباره روبه نوزاد ادامه دادم:
- خب پس وای وای چه شازده پسر خوشگلی


احساس کردم گوشه لب پسر عموم بالا رفت و صدای گریه و نق نق نوزادم کم شد و با چشماش بهم خیره شد که سمت آقاجون برگشتم: - آقاجون بچه کیه؟

پر اخم به هاکان خیره شد که بی فکر گفتم: -عه این که زن نداره


هاکان کلافه دستی در صورتش کشید:-حتما باید زن داشته باشی بتونی تولید مثل کنی؟


هیچ وقت باهم هم کلام نشده بودیم، من پدر و مادرم فوت شده بود و پیش آقا جون زندگی می‌کردم همیشه ی خدا این پسر عموی ۳۳ ساله عصا قورت داده هم منو به بچه میدید!

ساکت موندم که آقا جون جوابشو جا من داد:
- آره دخترم دوست دخترش شکمش بالا اومده زاییده پولشو گرفته رفته! حالا هاکان مونده و حوضش و یه بچه بی مادر

https://t.me/+fdz68LfWn2UxNzk0
https://t.me/+fdz68LfWn2UxNzk0
https://t.me/+fdz68LfWn2UxNzk0

چشمام گرد شد و هاکان اخم کرد:
- من مسئولیت کاری که کرده بودم و به عهده گرفتم آقا جون، مادر این بچم خودم نخواستم تو زندگیم بمونه آدم زندگی نبود

- پس بچت از یه زن بدکاره ی زنا کار.‌

هاکان محکم کوبید رو میز جلوش جوری که من تو جام پریدم و صدای گریه بچه هم بلند شد:-من نیومدم حرف بشنوم اومدم فقط خبر بدم همین

از جاش بلند شد و بچه ی کنارشو تو آغوش کشید و لب زد: - جونم بابا؟! میریم الان

لحن مهربونش انگار فقط مخصوص بچش بود و آقا جون به من نیم نگاهی انداخت و عصا کوبید زمین و گفت:
- بچرو بگیر ازش آرومش من با این ناخلف حرف دارم 

و این جور وقتا هیچ کس جرأت مخالفت نداشت؛ با دو دلی بچش رو بهم داد و خودم هم با دو دلی و احتیاط نوزادش رو به آغوش گرفتم که زمزمه کرد: - عروسک نیستا.

تند سری به تأیید تکان دادم و جالب اینجا بود نوزاد کوچولو تو آغوشم گریش بند اومد و من خوشحال ازین اتفاق سمتی رفتم و دور تر از آنها روی مبلی نشستم.
شروع به بازی با اون کوچولو کردم و که به یک باره هاکان از جایش بلند شد و داد زد:
- چی میگی آقا جون؟ هنوز بچست

آقا جون هم صداش بالا رفت:
-تو بزرگش کن! من دیگه عمرم قد نمی‌ده بفهم


نگران بهشون خیره شدم که هاکان نیم نگاهی بهم انداخت و آقا جون ادامه داد:
- با این گندی که زدی اون بچم یه مادر میخواد شماها همخونه اید میتونید کنار هم زندگی کنید
اموالمم بین خودتون پابرجا میمونه

هاکان باز نیم نگاهی بهم انداخت و نگاهش روی یونیفرم مدرسه من چرخید و من گنگ بودم که هاکان نیشخندی زد و بلند روبهم گفت:
- کلاس چندمی؟

از جام بلند شدم و با تردید گیج لب زدم:
- سال آخرم دیگه

سری به تایید تکون داد و اومد سمتم بچش رو از آغوشم بیرون کشید.
سمت خروجی رفت و قبل این که خارج بشه ادامه داد: - قبول… تاریخ عقد و بزار واسه وقتی که درسش تموم شد

و من با چشم های درشت شده وا رفتم
-چی؟ چی میگید؟

اما اون نموند و در خانه را محکم بهم کوبید

مجلس عروسی که من شکل ماتم زده ها بودم و دامادش بدون لبخندی تموم شده بود و حالا تو خونه‌ی هاکان بودم...

با لباس عروس نوزادی که ۹ ماهش شده بود رو تو اتاق می‌گردوندم و از فرط گریه کبود شده بود انگار نمی‌تونست درست نفس بکشه: - جونم گریه نکن چرا این جوری می‌کنی؟ هاکان کجا رفتی اه


صدای جیغش در خانه می‌پیچید و نفسش می‌رفت و می‌آمد و به یک باره خودم هم ترسیده از شرایط صدای گریه ام بلند شد:
- ترو خدا تو مثل بابات اذیتم نکن

روی تخت نشستم و همین طور که گریه میکردم صدای گریه اون پایین اومد و دست کوچیکش رو روی سینم گذاشت.

با این حرکت به یک باره لباس دکلت عروسمو پایین کشیدم که سریع سینم رو گرفت و صدای گریش کامل قطع شد و خودم هم ساکت شدم.
چشمامو‌ بستم که صدای هاکان به گوشم خورد:- چیکار می‌کنی؟

با هینی چشمام باز شد و از خجالت تو خودم جمع شدم و خواستم پاشم که توپید: - تکون نخور الان صدای گریش دوباره بلند میشه

پوفی کشید و کنارم روی تخت دراز کشید: خجالت نکش ازم منو تو باید فراتر از این چیزا بینمون اتفاق بیفته متوجهی که؟

بغضم گرفت که روی تخت نشست و با دستش نوازش وار روی سینم دستی کشید:
- منم مثل پسرم آروم کن، باور کن من از درون بدتر ازون بچه ی تو بغلتم منم آروم کن!

و...

https://t.me/+fdz68LfWn2UxNzk0
https://t.me/+fdz68LfWn2UxNzk0
https://t.me/+fdz68LfWn2UxNzk0


بنرهای شاتوت dan repost
دختره میفهمه شوهرش با دخترخالش بهش خیانت میکنه و..🥺💔


پارت واقعی رمان
#پارت_317




_پناه شوهرت با دخترداییش داره بهت خیانت می‌کنه


سینی چای با شدت از دستانم بر زمین رها می‌شود و لیلا است که ترسیده به طرفم می‌آید..

_الهی بمیرم برات حالت خوبه پناه؟

با چشمان اشکی و شوک‌زده لیلا را نگاه می‌کنم و اوست که مرا به طرف مبل خانه هدایت می‌کند..

_بیا اینجا بشین عزیزه دلم بیا

کنارم پایین مبل می‌نشیند و با لحنی که ترس و نگران در آن پیدا بود لب می‌زند:

_بخدا پناه من آدمی نیستم که تو زندگی کسی دخالت کنم این و خودتم خوب میدونی
خیلی وقته با خودم دارم کلنجار میرم که این موضوع و بهت بگم یا نه وقتی با محمد درمیونش گذاشتم مخالف این کار بود ولی دل من طاقت نیاورد که ندونی


دستان سرد و یخ‌زده‌ام را در دستانش می‌فشارد و با بغض لب می‌زند:

_تو خیلی خوبی پناه
خیلی خیلی بیشتر از چیزی که فکرش و میکنی
لیاقت تو همچین زندگی‌ای نیست
لیاقت تو فریب خوردن و خیانت دیدن نیست


میخواهد ادامه دهد که در پارکینگ به صدا در می‌آید..

روح از تنم پر می‌کشد و قلبم از تپش می‌افتد..
مگر سفر کاری نبود؟!

_سفر کاری نرفته بود
دید داری میری مسافرت برای رد گم‌کنی گفت میرم سر پروژه
بخاطر همین بهت گفتم امروز نری
خواستم با چشم خودت ببینی که بهت دروغ نمیگم


چشمان وحشت‌زده‌ام بغض نگاهش را میشکاند و تن لرزانم را به آغوشش می‌کشد..

_هرچی که بشه ما پشتتیم
تو فقط ببین و نشکن پناه


از جا بلند می‌شود و من در تمام آن مدت صدای تق‌تق کفش های زنانه و با عشوه قهقهه زدن های دختردایی‌اش را به گوش هایم می‌سپارم..

صدای چرخش کلید نگاهم را از زمین گرفته به آن سمت می‌کشاند..
در باز می‌شود و زنی که من نبودم با آن سر و شکل عجیب و زننده‌اش وارد خانه‌ی من می‌شود..

_ برم لباس عوض کنم بیبیییی؟

و من خجالت می‌کشم از وجود لیلا برای دیدن این حال و روز گند خودم..

_برو زود ب..

و بلاخره نگاهش به لیلا می‌افتد..
و بعد به منی که روی مبل مرده بودم..

رنگ نگاهش ترسیده می‌شود و سوئیچ از دستانش بر زمین می‌افتد..
با مات‌زدگی او مانیا هم نگاهش به طرف من کشیده می‌شود و او هم دست و پایش را گم می‌کند..

_پ..پناه..ت..توضیح..

و من تنها نگاه پر نفرتم برای خفه‌شدنش کافیست..
از فشار عصبی بود یا چه را نمی‌دانستم..
اما برای لحظه‌ای چشمانم سیاهی می‌رود و مقابل نگاه نگران هر سه‌ی آنها از هوش می‌روم..
و تنها صدایی که برای آخرین بار به گوشم می‌رسد صدای فریاد اوست:

_پناااااااه


https://t.me/+gJAgThnKiTVjNGZk
https://t.me/+gJAgThnKiTVjNGZk


بنرهای شاتوت dan repost
_بیا دختر مریضتو از تو مدرسه‌ جمع کن ایلیا


سارا کلافه موبایلش را به گوش دیگرش فشرد


ماگ قهوه را به میز کوبید


_مطمئنی این دختر فقط دختر خونده‌ته؟ گفتی فقط بخاطر اینکه بتونی از پرورشگاه سرپرستیش و بگیری صیغه‌ش کردی، پس چرا وقتی دیده من دارم کارت عروسیمون و بین دبیرا پخش میکنم رفته تو دستشویی مدرسه و درو باز نمیکنه؟


پیپ میان انگشتان ایلیا خشک شد
دخترکش... بالاخره فهمیده بود؟


تکیه‌اش را از صندلی گرفت و عصبی غرید


_چیکار کردی سارا؟ نگفته بودم فعلا مروارید نفهمه؟


سارا دلخور لب برهم فشرد


_بخاطر یه بچه‌ی 16 ساله نباید کارت عروسیمو پخش میکردم؟ مثلا مدیر این مدرسه‌‌م، انتظار داری ازدواجم با ایلیا بزرگمهر بی سر و صدا باشه؟ هر چقدر در میزنیم شاهزاده خانوم نمیان بیرون، خودت بیا مدرسه از تو میترسه درو باز می‌کنه، تو روز عادیش یه نفس میکشه صد بار میمیره یه موقع تو دستشویی مدرسه‌ی من جون نده صدتا صاحب پیدا کنه بعــ


ایلیا عصبی حرفش را برید و بارانی‌اش چنگ زد


شرط میبندد عروسک وزه‌ی چشم زمردی‌اش زودتر فهمیده بود قضیه را


چند روز بود که میدید گوشه‌ای بغض کرده


دیگر شب ها روی سینه‌ی پهن او خودش را مچاله نمی‌کرد


نیمه شب میدید که با یک پتو پایین تخت جمع شده


دردانه‌ی ایلیا داشت از ایلیا دل می‌کَند


_حرف دهنتو بفهم سارا، گفته بودم از هفت روز هفته پنج روزش و بیمارستانه پس مواظب باش چه غلطی میکنی، اگر بلایی سرش بیاد قبل از اون بچه تو رو خاک میکنم

----

_تو اون دستشوییه


سارا در بسته را نشانش داد


_برو تو دفترت سارا


سارا دلخور خواست اعتراض کند که بی‌توجه تقه‌ای به در زد

_باز کن درو‌


صدایی نیامد اما... شنید که نفس های دخترکش ترسیده تند شد


سالم بود


محکم تر به در کوبید و غرید


یادش رفته بود صدای دادش دخترک را می‌ترساند


_باز کن تا نشکستمش مروارید


صدای باز شدن در امد که در را محکم هول داد


مروارید به زمین دستشویی کوبیده شد که تازه نگاهش به صورت کوچکش افتاد


خیس بود و رنگ پریده


مظلومیتش اینبار دلش را به رحم نیاورد که خونسرد زانو زد


_با زبون خوش اون چیزی که تو دستته رو بده من دردونه


بغض مروارید وحشت زده شکست
دستش را بیشتر پشتش برد


_نمید..م... مگه نمیخواین از دست من راحت بشـ..ی؟!


ایلیا دستش را جلو برد دوباره و محکم غرید


دخترک میان ان هودی بزرگ گم شده بود



_بده من اونو... اگر دستتو زخم کرده باشه داغ میزارم رو نقطه نقطه‌ی تنت وزه، الان نباید سر کلاست باشی؟



مروارید بی‌توجه گوشه‌ی دیوار جمع شد و هق زد... هیستریک و تند تند



_تو پرورشگاه گفتـ..ـی هیچوقت ولم نمی‌کنی...  اصلـ..ا میخوام بمیرم مگه برای تو مهمه؟! دیگه یکی دیگه رو داری برای رو تخت... نمیخو..اد یه زیر خو..اب و بزرگ کنی که بتونه زیرت طاقـ..ت بیار....


پشت دست بزرگ ایلیا که ارام بر لبانش کوبیده شد حرف در دهنش ماسید


_اینبار اروم زدم، دفعه‌ی بعد که زر الکی بزنی دهنت و پرخون میکنم مروا...



حرف ایلیا تمام نشده مروارید با یک تصمیم آنی تیغه‌ی فلزی میان انگشتانش را خواست روی مچش بکشد که ایلیا دو دستش را سریع چنگ زد و محکم فشرد



مروارید با عجز زار زد و تقلا کرد دستش را در بیاورد که سر پایین برد



کنار گوشش نجوا کرد... تهدید امیز


_هرکاریم بکنی نمیزارم بمیری دردونه... اما اگر گو*ه اضافی بخوری خودم اتیشت میزنم



دخترک انگار داشت جان میداد میان سینه‌اش



با تنی یخ کرده هیستریک میلرزید

ارام روی چشم زمردی‌اش را بوسید


_دخترکم میدونه ایلیا اگر بگه اتیشش میزنه، میزنه... مگه نه؟


باید میترساندش تا کاری نکند


بعدا هم میتواند از دلش دربیاورد



دخترک فقط دلخور نگاهش کرد که بی‌انعطاف ان تیغه را از میان دست خونی‌اش بیرون کشید


_فقط میری تو ماشین تا بیام، بدون غلط اضافه


از جا بلند شد که صدای لرزان مروارید بلند شد


_اگر میـ..مردم‌ چه فرقی میکرد؟ سا..را خانوم گفت اگر زنـ..ده از این دستشویی بیام بیرون جلو..ی مدرسه با اسید صورتـ...



ایلیا حرفش را بی‌حوصله برید


_سارا رو نمیتونی پیش من خراب کنی وزه، خودش به من زنگ زد، اگر تا برمی‌گردم تو ماشین نباشی شب میری مهمونی، رکس مهمون نواز خوبیه


سمت سارا رفت


رکس سگش بود
کافی بود یک پارس کند تا دخترک تا صبح چشم بر روی هم نگذارد


سارا با دیدنش دلخور نزدیکش شد


_بهت دل بسته ایلیا، گفتی تا اخر این هفته میفرستیش دوباره پرورشگاه، حرفت که یادت نرفته؟


ایلیا سریع به پشتش نگاه کرد



با دیدن اینکه دخترک از پشتشان دوید سمت در مدرسه کلافه سرش نبض زد



حرف سارا را... شنید



تیز به سارا نگاه کرد


تا خواست لب باز کند با شنیدن صدای گاز بلند یک موتور سریع از در مدرسه به بیرون نگاه کرد که با دیدن یک موتوری که با یک‌ بطری سیاه رنگ در دستش به دخترک نزدیک میشد...


ادامه‌ی پارت👇👇

https://t.me/+Bl5hbz8vVio2MDY0


بنرهای شاتوت dan repost
_بابارو راضی کن بریم محضر. می‌خوام زنت شم.

پوزخند پررنگ مرد مثل خار در چشمش فرو رفت‌. نمی‌خواستش یا... ؟!

_حواست هست داری به که دوسال دیگه چهل سالش میشه پیشنهاد میدی بچه؟

اشک از گوشه‌ی چشمش چکید. اگر پدرش او را مجبور به ازدواج با پسر داییش نمی‌کرد هیچ وقت تن به این کار نمی‌داد.

-هست... عقدم کن.

مرد همان طور که سخت مشغول اَره زدن بود دندان روی هم سابید... این دختر در کنار خودش قد کشیده بود و حالا از او می‌خواست عقدش کند؟


با شدت بیشتری اَره زد و تشرش پر صلابت در فضای کارگاه طنین انداخت.
-برو بچه! هم قد و قوارم نیستی که یه لحظه بهت فکر کنم. میدونی زن من شدن یعنی چی؟!

دخترک عقل نشد.
اشکش را پاک کرد و بغض دار پچ زد:
-هرچی باشه تحمل میکنم


پوزخند غلیظ مرد بلند شد. دیگر نتوانست تحمل کند و دست از کار کشید.
نگاهی به دختر انداخت و چشمان پر اشکش اشوبش کرد.


-دِ نه دِ دختر جون! مث گاو سرتو ننداز پایین و بگو قبوله! فکر کن! فکر کن و بدون بشی زن فرهاد، شدی ناموسش، رگ گردنش. شدی همه چیزِ ریاحی‌ها.
حساب من از بابات سواس، تو خونه من نفس به خطا دربیاد مثل بابات تهدید نمی‌کنم، همون لحظه سرتو بیخ تا بیخ میبرم.


از ترس حرف‌هایش بدنش لرز ریزی گرفت اما باش هم سرجایش ماند.

-مردن به دست تو سگش شرف داره به تهدیدای اونا. تو... تو اذیتم نمیکنی. مطمنئنم.

مرد حرصش گرفت.
دندان به هم چفت کرد و غرید:
-دِ از کجا مطمئنی تخم سگ؟ اسمت رفت تو شناسنامه‌مم بگیرمت زیر باد کتک بدونی ازم همه چی برمیاد؟


دخترک دوباره اشکش چکید اما با اطمینانی که نمی‌دانست از کجا می‌آید گفت:
-نمی‌زنیم... تو مواظبمی. همیشه بودی فرهاد. از همون بچگی... من... من نیم‌ دونه‌تم. تو هیچ وقت نیم دونتو اذیت نمیکنی.


ارواره‌های مرد از شدت فشار تکان خورد. اینکه انقدر دستش مقابل اسو رو بود افتضاح بود افتضاح اما چه می‌شد کرد؟

دیگر عالم و آدم هم فهمیده بودند او شیدای دخترِ پسر عمویش که ۱۲ سال از او کوچک‌تر است، است.


جلو رفت و اینبار برخلاف گفته‌های قبلش حرفی که سر دلش بود را زد:
_دو سوای دیگه نمیزنم زیر دلت؟


آسو نالید:
_نمیزنی...


قلب فرهاد از فکر نبود اسو درهم فشرده شد.
_بقیه تف به صورتت انداختن که چرا با پسرعموی بابات که ده دوازده سال ازت بزرگتر عقد کردی چی؟ اون موقع کم نمیاره؟


دخترک رسماً به گریه افتاد.
-نمیارم، نمیارم عقدم کن.

تنش روی تن نحیف دختر سایه انداختم.
انگشت اشاره‌ی مردانه‌اش را زیر چانه‌ای آسو زد و با غرور گفت:
-خوش اومدی به زندگی فرهاد، نیم‌دونه!

https://t.me/+Nlgs3yyhkfM3Nzk0
https://t.me/+Nlgs3yyhkfM3Nzk0
https://t.me/+Nlgs3yyhkfM3Nzk0
دختره نامزدیشو به هم میزنه تا به پسرعموی باباش پیشنهاد بده غافل از اینکه مرده هم عاشقشه😁


Video oldindan ko‘rish uchun mavjud emas
Telegram'da ko‘rish
🔮طلسم دفع بیماری🪄
💒بازگشت معشوق و بخت گشایی و رضایت خانواده💍
💵طلسم مفتاح النقود جذب ثروت و مشتری 💎
🧿باطل السحر اعظم و دفع همزاد و چشم زخم
❤️‍🔥زبانبند و شهوت بند در برابر خیانت❤️‍🔥


✅تمامی کارها با ضمانت نامه کتبی و مهر فروشگاه
🔴 لینک کانال و ارتباط با استاد👇
https://t.me/telesmohajat
💫گره گشایی،حاجت روایی و درمان ناباروری زوجین در سریعترین زمان 🚀 ñ8
👤مشاوره رایگان با استاد سید حسینی👇
🆔@ostad_seyed_hoseyni
☎️  09213313730
@telesmohajat


پارت

.


Video oldindan ko‘rish uchun mavjud emas
Telegram'da ko‘rish
🔮طلسم دفع بیماری🪄
💒بازگشت معشوق و بخت گشایی و رضایت خانواده💍
💵طلسم مفتاح النقود جذب ثروت و مشتری 💎
🧿باطل السحر اعظم و دفع همزاد و چشم زخم
❤️‍🔥زبانبند و شهوت بند در برابر خیانت❤️‍🔥


✅تمامی کارها با ضمانت نامه کتبی و مهر فروشگاه
🔴 لینک کانال و ارتباط با استاد👇
https://t.me/telesmohajat
💫گره گشایی،حاجت روایی و درمان ناباروری زوجین در سریعترین زمان 🚀 ñ⁷
👤مشاوره رایگان با استاد سید حسینی👇
🆔@ostad_seyed_hoseyni
☎️  09213313730
@telesmohajat


پارت

.


پارت


.


#پست1106



متین و آبتین می‌نشینند. بهادر دستم را میگیرد و میکشد و من را هم کنارشان می‌نشاند. و دقیقه‌ای دیگر بین خنده و کلکل و رقابت و خوشی، چهار نفری شروع به خوردن تکه‌های جوجه می‌کنیم!

عجیب‌ترین و متفاوت‌ترین و خاص‌ترین و لذت‌بخش ترین شام با دوستانمان! با مهمانهایی که مهمان نیستند، از هر دوستی صمیمی‌تر و نزدیکترند. اصلا احساس نمی‌کنم که مهمان هستند، انگار خیلی نزدیک‌تر از این حرفها هستیم و این به خاطر رفتار آبتین و بهادر است!

انگار هردو تمام تلاششان را می‌کنند تا به همه‌مان بیشتر خوش بگذرد.

بهادر توی حیاط قلیان چاق می‌کند. رو تخت توی حیاط می‌نشینیم. با کمک متین چای و میوه و تنقلات می‌آورم. می‌گوییم میخندیم، حرف از همه جا می‌آید.

بهادر می‌پرسد:

-کارای رفتنت چی شد متین؟

لبخند واقعی روی لب متین می‌نشیند .

-اینبار دیگه داره جور میشه.

هیجان زده می‌شوم:

-جدی؟! یعنی می‌رید به سلامتی؟

متین سری به تایید تکان می‌دهد. آبتین می‌گويد:

-تا آخر امسال کارای رفتن‌مون اوکی می‌شه.

از ته دل برایشان خوشحال می‌شوم. نگاهم به سمت بهادر کشیده می‌شود. لبخند کمرنگی روی لب دارد، که حاضرم قسم بخورم عمیق‌ترین و خوشحال‌ترین لبخند است!

آنقدر از این‌که کارهای رفتن آبتین و متین دارد جور می‌شود خوشحال هست که دستی به ران آبتین می‌زند و می‌گويد:

-برید ببینم چیکار می‌کنید!

آبتین خنده‌ی پرهیجان و کمی... کینه دار... کمی پرحرص دارد، وقتی می‌گويد:

-به همه‌شون ثابت می‌کنیم که تونستیم جلوشون وایسیم!

بهادر سری بالا و پایین می‌کند:

-آره می‌تونید. برید! حال‌شونو بگیرد!

و بیشتر از آبتین، برای متین خوشحال‌ام که دیگر به خاطر بدنش، هورمون‌هایش، علایقش، و خودش بودن، کتک نمی‌خورد و تحقیر نمی‌شود و دست به خودکشی نمی‌زند.


#پست1105



خجالت زده صدایش می‌زنم:

-عه بهادر!

آبتین با ظرف عقب می‌رود و تهدیدوار می‌گويد:

-دستت به این ظرف بخوره... جیغ می‌زنم!

خنده‌ام کاملا بی‌اراده است. متین سه سوت خودش را به پشت بام می‌رساند. و با دیدن صحنه‌ی روبه‌رویش خیلی زود متوجه می‌شود که چه خبر است!

-چیه؟ اون مال ماست؟!

بهادر تذکر می‌دهد:

-سر جات وایسا متین!

آبتین چشم از بهادر نمی‌گیرد:

-جلو نیا !

متین خیلی زود خودش را به آبتین می‌رساند.

-همین یه ذره رو واسه ما نگه داشتن؟! واسه همین سرمونو پایین گرم کردن! اینا نمیخواستن به ما شام بدن اصلا.

هرچند زشت است، اما نمی‌توانم نگویم:

-متین جان اون یه قابلمه‌ی پره ها!

بهادر پشت بند حرفم را می‌گیرد:

-آره بابا بیار اینجا!

چند لحظه سکوت می‌شود. باورم نمی‌شود که سر شام داریم بحث می‌کنیم، آن هم با مهمانانم! آبتین اشاره‌ی خاصی به متین می‌کند! و جنگ شروع می‌شود!

متین و آبتین برمی‌گردند. بهادر به سمتشان می‌رود. قابلمه روی زمین جا خوش می‌کند...


پارت

.


#پست1103



من خجالت زده می‌گویم:

-وا هیچی مامان!

صدای نفسی که فوت می‌کند، به گوشم می‌رسد:

-کی میای دخترم؟!

بهادر صورتش را نزدیک می‌کشد و می‌گویم:

-میارمش مادر جان!

مامان سکوت می‌کند. و بعد آرام می‌گوید:

-وای خدا بگم چیکارت کنه دختر... باز من بهت زنگ زدم گذاشتی اون بهادرِ پررو هم گوش بده؟

از دو طرف خجالت می‌کشم! برای تمام شدن بحث می‌گویم:

-مامان امشب مهمون دارم، بذار خودم بهت زنگ میزنم.

انگار او هم می‌خواهد مکالمه ای که بهادرِ فضول گوش می‌دهد تمام شود:

-باشه برو... یادت نره زنگ بزنی!

-چشم، سلام برسون، فعلا حداحافظ...

خداحافظی می‌کند و تماس را قطع می‌کنم. به صفحه‌ی گوشی نگاه می‌دوزم و به رفتن فکر می‌کنم. این رفتن می‌تواند آغازگر رابطه‌ی جدی‌تر و جدیدتری باشد.

کمی... زود نیست؟

بهادر من را به خود می‌فشارد.

-باید برگردیم حوری...

چیزی نمی‌گویم. خودش ادامه می‌دهد:

-سه ماه داره تموم میشه.

سری تکان می‌دهم و نگاهم پایین سر می‌خورد. با مکث من را به سمت خود برمی‌گرداند. چند لحظه‌ای بی حرف نگاهم می‌کند. و با تعلل می‌پرسد:

-دوست داری بیشتر نامزد بمونیم؟

متعجب نگاه تا چشمانش بالا می‌کشم. خیلی جدی است وقتی می‌گويد:

-اگه فکر می‌کنی هنوز اونطوری که باید منو نشناختی... یا آمادگی زندگی مشترک باهام نداری... یا اگه فکر می‌کنی باید بیشتر از اینا صبر کنیم و همدیگه رو بشناسیم، میتونیم صبر کنیم...

نمی‌دانم چه بگویم! انقدر منطقی و با شعور برخورد می‌کند که دلم می‌سوزد!

طول می‌کشد تا بگويم:

-بذار بعد درموردش حرف می‌زنیم...

نگاهش را بین چشمانم جابه‌جا می‌کند. و او هم طول می‌کشد تا بگويد:

-باشه...

لبخند نیم‌بندی می‌زنم. بهادر بدون لبخند بوسه ای روی گونه‌ام می‌گذارد و بعد دستم را می‌گیرد و می‌کشد:

-بیا تا بچه‌ها نیومدن، چندتا پا منقلی بزنیم!

خنده‌ام را عمق می‌دهم و اگرچه رفتن و نامزدی و بی تصمیمی ذهنم را درگیر کرده، اما سعی می‌کنم با او این لحظه ها را همراهی کنم.
با شیطنت می‌گویم:

-آخجون!

هر سیخی که توی ظرف خالی می‌کند، یک تکه من کش می‌روم و یک تکه بهادر...

اصلا هم نه عذاب وجدان داریم، نه صدایش را درمی‌آوریم! و با هیچکس این لحظه‌ها لذت نمی‌دهد جز با بهادر!




فایل بوسه بر گیسوی یار آماده س😍
فایل کامله و قیمتش ۳۸ تومنه.
تو کانال vip هم میتونید رمان رو کامل بخونید. قیمت عضویت ۲۸ تومن. اما تمام تخفیفات رو اونجا می‌ذارم❤️

شماره کارت
5047061071077156
5022291310561301
شیرین نورنژاد
@SHNOORNEZHAD


#پست1102



پوف بلند بالایی می‌کشم و روبه‌روی قفس کبوترها می‌ایستم. تنها یک جفت کبوتر مانده! آنقدر زیبا هستند که آدم از دیدنشان سیر نمی‌شود.

البته که فعلا حواسم اصلا به کبوترها نیست.

-مگه خونه‌ی غریبه موندم مامان؟!

-عزیزم موندنت درست نیست. شما فقط نامزدید. اونجا هم رفتی فقط به خاطر دانشگاهت که اونم ترمت تموم شد دیگه! تازه سه ماه موعد نامزدی هم داره تموم میشه!

چشم می‌چرخانم. راست می‌گويد. یعنی درستش این است، اما نمی‌دانم چرا دلم با فکر رفتن می‌گیرد. احساس می‌کنم الان وقت رفتن نیست! حالایی که تازه کمی بین من و بهادر صلح برقرار شده... آن‌هم صلحِ واقعی... حالا باید برگردم؟

به زبان می‌گویم:

-میام..

صدای زمزمه‌ی بهارر را از پشت سرم می‌شنوم.

-کجا؟!

و در همان حین صدای مامان را هم می‌شنوم:

-کِی میای؟ فردا راه میفتی؟

می‌خواهم به سمت بهادر برگردم. اما او یک دستش را دورم حلقه می‌کند و یک بالِ کبابی جلوی صورتم می‌آورد!

حواسم از مامان پرت می‌شود. لبخند عمیقی روی لبم می‌آید و بی اراده می‌گویم:

-وای مرسی بها!

بهادر من را به خود می‌فشارد و من تکه بال را از دستش می‌گیرم. او گونه‌ام را می‌بوسد و... مامان از پشت خط می‌گويد :

-حواست به منه حورا؟! باز بهادر چیکار کرد که صدات اینطوری شد؟

هین آرامی می‌کشم. بهادر روی صورتم بی صدا می‌خندد.


#پست1101



چشم توی حدقه می‌چرخانم و تماس را برقرار می‌کنم.

-سلام مامان...

مامان سریع می‌گويد:

-علیک سلام، چرا جواب نمی‌دی؟! همیشه باید منو نگران کنی؟

بهادر نفس بلندی می‌کشد و به سمت سیخ‌های جوجه روی منقل می‌رود.

آرام می‌گویم:

-ببخشید دستم بند بود...

بلافاصله می‌پرسد:

-کجا بودی؟

از آن سوالها! هنوز بعد از نزدیک به سه ماه بیخیالِ تعصبات مادرانه نشده!

با خنده‌ی پرحرصی می‌گویم:

-پیش بهادرم مامان جان!

بهادر بلند می‌گويد:

-سلام برسون به مادرخانوم!

مامان پس از ثانیه‌ای مکث می‌پرسد:

-چیکار می‌کردید که دستت بند بود؟

چشمانم درشت می‌شوند:

-مامان؟!

انگار می‌فهمد سوال به جایی نپرسیده که می‌گويد:

-خیله خب توام! چرا برنمیگردی خونه؟ مگه امتحاناتت تموم نشد؟ پس چرا هنوز موندی اونجا؟


#پست1100



کمی عقب می‌کشم. غرش ناراضی‌ای از گلوی بهادر خارج می‌شود. دلم می‌رود برای ممانعتش برای عقب کشیدنم!

روی لبهایش ناله می‌کنم:

-صبر کن بها...

بالاخره رضایت می‌دهد و دل می‌کَند. با نفس بلند بالایی لب روی پیشانی‌ام می‌گذارد و با صدای سنگینی می‌گويد:

-لعنت بر پدر مادر آدم مزاحم که بی وقت برمی‌داره زنگ میزنه...

گوشی را از جیب شلوارم بیرون می‌کشم و با دیدن اسم مامان، هین آرامی می‌کشم و لب میگزم!

-مامانه!

بهادر مکث می‌کند! نگاه چپی بهش می‌اندازم... و او پلک می‌زند و با مکث گلویی صاف می‌کند.

-به جز مامی و ددیِ حوری!

صورتم جمع می‌شود. این یکی دیگر چندش است... صادقانه!

-چرا باید یکی به پدرزن و مادرزنش بگه مامی و ددی آخه؟!

لبی می‌کشد و دستی به حالت ندانستن در هوا تکان می‌دهد و گویا خودش هم نمی‌داند چرا!
تماس قطع شده. تا می‌خواهم خودم زنگ بزنم، دوباره اسم مامان روی صفحه‌ی موبایل می‌افتد. گلویی صاف می‌کنم و آرام به بهادر می‌گویم:

-شیطونی نکن، خب؟

مثل بچه‌های تخسِ حرف گوش نکن می‌گويد :

-سعیمو می‌کنم!


پارت

.


پارت

.

20 ta oxirgi post ko‘rsatilgan.