شوهرش و هــووش جلوی چشمش زفاف میکنن!🥺😢
"_با دخترِ خواهرم همخواب شدی!
به زنت خیانت میکنی پسره ی بی آبرو؟!"
دخترک دستش روی دستگیره خشک میشود از چیزی که میشنود!
مات و ناباور به شوهرش نامور و مادر شوهرش نگاه میکند و...
و از چه چیزی حرف میزدند؟!
چشمانش روی جوابِ مثبتِ آزمایش بارداریاش خیره میماند.
او حامله بود و شوهرش ، عشقش ، تنها کسش به او خیانت میکرد؟!
"_خوب میکنم بهش خیانت میکنم...چیه اومده پیش شما گله ی منو کرده؟!
شما اونو کردی توی پاچهی من!
اون پاپتی لقمهی شماست وگرنه من آفاق از کجا میشناختم که باهاش ازدواج کنم؟!"
او را میگفت لقمه و پاپتی؟!
اویی که در این سه سال یکبار روی خوش از عشقِ نامردش ندیده بود؟!
اویی که به خاطر عشقش به خانواده اش پشت کرده بود و حال...
و حال آن نامرد با کسی دیگر قول و قرار گذاشته بود؟!
"_اون دختر سه سال با هر سازت رقصیده.
هر کار کردی جیکش در نیومده.
نامرد نباش پسرم"
با صدای مادر شوهرش نور اُمیدی در دلِ دخترک بیچاره روشن میشود.
نوری که میخواست باور کند اینها همگی یک کابوس هستند و شوهرش به او خیانت نکرده.
که قرار نیست طفل درون شکمش بی پدر بماند.
اما طولی نمیکشد که صدای مطمعن و حتی پُر نفرت نامور تمامی امید و آرزوهایش را تبدیل به خاکستر میکند!
"_من تصمیممو گرفتم مامان.
میخوام بقیهی عمرمو با کسی که از اول دوسش دارم بگذرونم.
آفاق هم طلاق میدم هر قبرستونی میخواد بره.
پیر شدم تو این زندگی اجباری!"
دخترک در اوج مظلومیت اشکش میریزد.
سه سال سرش مانند کبک در برف بوده و مشغول رویاپردازی آنوقت...
آنوقت شوهرش هر لحظه سرش ، دلش ، فکرش را با زنی دیگر میگذراند!
صدای مادرشوهرش اینبار از ته چاه در میآمد.
انگار او نیز مانند دخترک به یقین رسیده بود از تمام شدن کار دخترک!
از بی رحمی و نامردی نامور!
"_زندگیت حیفه نامور.
پشیمون میشی!"
"_مطمعن باش هیچوقت پشیمون نمیشم."
مرد بی هیچ تردیدی بی رحمانه تر از قبل ادامه میدهد و نمیبیند هزار تکه شدن دخترکِ گریانِ پشتِ در را!
"_بهش بگو خودشو واسه طلاق آماده کنه.
چون امشب رستا زن من شد.
بهش قول دادم یک ماه نشده بیاد خونه ی خودم اونم به عنوان زنم."
مرد میگوید و دخترک تازه عمق فاجعه را میبیند و...
و مات و مبهوت به دخترِ درونِ تختِ اتاق خواب مشترکشان خیره میماند و...
و میرفت!
اینجا کسی نه او را میخواست و نه حتی طفل توی راهیاش را!
همانگونه که بی سر و صدا پله ها را بالا آمده بود ، همانگونه بی هیچ صدایی پایین رفته و از عمارت بیرون میرود.
با بچهی همان نامردی که امشب ، شب زفافش با عشقش بود و...
و چه اهمیتی داشت جوابِ آزمایشِ بارداریاش که پشت در میافتد و جا میماند؟!
https://t.me/+YjqlFLR-tLdjZmY0
https://t.me/+YjqlFLR-tLdjZmY0
"5 سال بعد"
_ثامر؟!
پسرم غذات سرد شد!
دخترک به دنبالِ پسر سر به هوا و شرورش پله ها را پایین میرود که با نزدیک شدن به در حیاط ، صدای شیرین زبانی هایش لبخندی بر لبش مینشاند.
_من عاشق مامانمم عمو.
آخه بابام مامانمو خیلی اذیت میکرد اصلا هم دوسش نداست.
عمو ما با ماماجیم زندگی میکنیم.
تو با پسر قودتم اینطولی بازی میکنی عمو؟!
دخترک پشتِ در خشکش میزند از شنیدن صدای آشنای مردی که روزی نخواستنش را فریاد میزد.
_من...نمیدونم بچهام پسر بود یا دختر ، عمو!
دخترک سرش را خم میکند و باور نمیکرد چیزی را که میدید!
باور نمیکرد دیدنِ پدر بچهاش را...چطور همچین چیزی ممکن بود؟!
_مگه میچه؟!
غم چشمان مرد از همان فاصله نیز دل دخترک را سنگین میکند و...
و دلش میخواست به پسرکش بگوید که آن مرد عمویت نیست بلکه خودِ خودِ پدرت هست.
همان بابایِ نامردی است که دوستش نداری!
_منم مثل بابای تو مامانشو خیلی اذیت کردم.
اونم با بچمون یه روز بی خبر از پیشم رفته و دیگه برنگشت.
_عمو تو آدم بدی هستی؟!
مثل بابای من؟!
دخترک با چشمان خود میبیند سکوت سنگین عشقِ بی معرفتش را.
میبیند که چگونه زبانش از جواب دادن قاصر میشود و غم در چشمانش لانه میکند!
_اسمت چیه گل پسر؟!
دخترک خون در رگهایش یخ میزند چون میدانست آن لحظه شروع بلبل زبانی های پسر کوچولویش هست و....
و از هر آنچه که میترسید به سرش میآید!
_اسم من ثامره.
تازه اش هم اسم بابامم ناموره! نامور نورزاد!
عمو تو بابامو میشناسی؟!
میشه بهش بگی من اصلا اصلا دوسش ندارم؟!
اون خیلی مامانمو اذیت کرده پس منم دوسش ندالم!
مرد نگاه ناباورش را بالا میآورد و مات میماند از دیدن دخترکی که پنج سال تمام دنیا را برای پیدا کردنش زیر و رو کرده بود و حـــال...
و حال نه تنها دخترک را پیدا کرده بود بلکه فهمیده بود یک پسر پنج ساله نیز دارد!!!
https://t.me/+YjqlFLR-tLdjZmY0
https://t.me/+YjqlFLR-tLdjZmY0
https://t.me/+YjqlFLR-tLdjZmY0
#پارتواقعیرمان /کپی ممنوع🩸🩸
"_با دخترِ خواهرم همخواب شدی!
به زنت خیانت میکنی پسره ی بی آبرو؟!"
دخترک دستش روی دستگیره خشک میشود از چیزی که میشنود!
مات و ناباور به شوهرش نامور و مادر شوهرش نگاه میکند و...
و از چه چیزی حرف میزدند؟!
چشمانش روی جوابِ مثبتِ آزمایش بارداریاش خیره میماند.
او حامله بود و شوهرش ، عشقش ، تنها کسش به او خیانت میکرد؟!
"_خوب میکنم بهش خیانت میکنم...چیه اومده پیش شما گله ی منو کرده؟!
شما اونو کردی توی پاچهی من!
اون پاپتی لقمهی شماست وگرنه من آفاق از کجا میشناختم که باهاش ازدواج کنم؟!"
او را میگفت لقمه و پاپتی؟!
اویی که در این سه سال یکبار روی خوش از عشقِ نامردش ندیده بود؟!
اویی که به خاطر عشقش به خانواده اش پشت کرده بود و حال...
و حال آن نامرد با کسی دیگر قول و قرار گذاشته بود؟!
"_اون دختر سه سال با هر سازت رقصیده.
هر کار کردی جیکش در نیومده.
نامرد نباش پسرم"
با صدای مادر شوهرش نور اُمیدی در دلِ دخترک بیچاره روشن میشود.
نوری که میخواست باور کند اینها همگی یک کابوس هستند و شوهرش به او خیانت نکرده.
که قرار نیست طفل درون شکمش بی پدر بماند.
اما طولی نمیکشد که صدای مطمعن و حتی پُر نفرت نامور تمامی امید و آرزوهایش را تبدیل به خاکستر میکند!
"_من تصمیممو گرفتم مامان.
میخوام بقیهی عمرمو با کسی که از اول دوسش دارم بگذرونم.
آفاق هم طلاق میدم هر قبرستونی میخواد بره.
پیر شدم تو این زندگی اجباری!"
دخترک در اوج مظلومیت اشکش میریزد.
سه سال سرش مانند کبک در برف بوده و مشغول رویاپردازی آنوقت...
آنوقت شوهرش هر لحظه سرش ، دلش ، فکرش را با زنی دیگر میگذراند!
صدای مادرشوهرش اینبار از ته چاه در میآمد.
انگار او نیز مانند دخترک به یقین رسیده بود از تمام شدن کار دخترک!
از بی رحمی و نامردی نامور!
"_زندگیت حیفه نامور.
پشیمون میشی!"
"_مطمعن باش هیچوقت پشیمون نمیشم."
مرد بی هیچ تردیدی بی رحمانه تر از قبل ادامه میدهد و نمیبیند هزار تکه شدن دخترکِ گریانِ پشتِ در را!
"_بهش بگو خودشو واسه طلاق آماده کنه.
چون امشب رستا زن من شد.
بهش قول دادم یک ماه نشده بیاد خونه ی خودم اونم به عنوان زنم."
مرد میگوید و دخترک تازه عمق فاجعه را میبیند و...
و مات و مبهوت به دخترِ درونِ تختِ اتاق خواب مشترکشان خیره میماند و...
و میرفت!
اینجا کسی نه او را میخواست و نه حتی طفل توی راهیاش را!
همانگونه که بی سر و صدا پله ها را بالا آمده بود ، همانگونه بی هیچ صدایی پایین رفته و از عمارت بیرون میرود.
با بچهی همان نامردی که امشب ، شب زفافش با عشقش بود و...
و چه اهمیتی داشت جوابِ آزمایشِ بارداریاش که پشت در میافتد و جا میماند؟!
https://t.me/+YjqlFLR-tLdjZmY0
https://t.me/+YjqlFLR-tLdjZmY0
"5 سال بعد"
_ثامر؟!
پسرم غذات سرد شد!
دخترک به دنبالِ پسر سر به هوا و شرورش پله ها را پایین میرود که با نزدیک شدن به در حیاط ، صدای شیرین زبانی هایش لبخندی بر لبش مینشاند.
_من عاشق مامانمم عمو.
آخه بابام مامانمو خیلی اذیت میکرد اصلا هم دوسش نداست.
عمو ما با ماماجیم زندگی میکنیم.
تو با پسر قودتم اینطولی بازی میکنی عمو؟!
دخترک پشتِ در خشکش میزند از شنیدن صدای آشنای مردی که روزی نخواستنش را فریاد میزد.
_من...نمیدونم بچهام پسر بود یا دختر ، عمو!
دخترک سرش را خم میکند و باور نمیکرد چیزی را که میدید!
باور نمیکرد دیدنِ پدر بچهاش را...چطور همچین چیزی ممکن بود؟!
_مگه میچه؟!
غم چشمان مرد از همان فاصله نیز دل دخترک را سنگین میکند و...
و دلش میخواست به پسرکش بگوید که آن مرد عمویت نیست بلکه خودِ خودِ پدرت هست.
همان بابایِ نامردی است که دوستش نداری!
_منم مثل بابای تو مامانشو خیلی اذیت کردم.
اونم با بچمون یه روز بی خبر از پیشم رفته و دیگه برنگشت.
_عمو تو آدم بدی هستی؟!
مثل بابای من؟!
دخترک با چشمان خود میبیند سکوت سنگین عشقِ بی معرفتش را.
میبیند که چگونه زبانش از جواب دادن قاصر میشود و غم در چشمانش لانه میکند!
_اسمت چیه گل پسر؟!
دخترک خون در رگهایش یخ میزند چون میدانست آن لحظه شروع بلبل زبانی های پسر کوچولویش هست و....
و از هر آنچه که میترسید به سرش میآید!
_اسم من ثامره.
تازه اش هم اسم بابامم ناموره! نامور نورزاد!
عمو تو بابامو میشناسی؟!
میشه بهش بگی من اصلا اصلا دوسش ندارم؟!
اون خیلی مامانمو اذیت کرده پس منم دوسش ندالم!
مرد نگاه ناباورش را بالا میآورد و مات میماند از دیدن دخترکی که پنج سال تمام دنیا را برای پیدا کردنش زیر و رو کرده بود و حـــال...
و حال نه تنها دخترک را پیدا کرده بود بلکه فهمیده بود یک پسر پنج ساله نیز دارد!!!
https://t.me/+YjqlFLR-tLdjZmY0
https://t.me/+YjqlFLR-tLdjZmY0
https://t.me/+YjqlFLR-tLdjZmY0
#پارتواقعیرمان /کپی ممنوع🩸🩸