تلخ همچون چای سرد


Kanal geosi va tili: Eron, Forscha


پرسه در حوالی احوال ِمن
آدرس وبلاگ:atiyee.blog.ir

Связанные каналы  |  Похожие каналы

Kanal geosi va tili
Eron, Forscha
Statistika
Postlar filtri


از نوشته‌های بدون فکر:
دستم رو گذاشتم زیر سرم و پاهام رو جمع کردم تا بخوابم. بعد یهو یاد بابام افتادم. بابام گاهی اینجوری می‌خوابید. وقتی می‌دیدم وسط سالن خوابیده، مدل خوابیدنش اینجوری بود: کف دست‌ها جفت شده بهم، زیر سر و پاها جمع شده توی شکم.
مدل خوابیدنم یهو وصلم کرد به بابام. لابد الان هم زیر پتو اینجوری خوابیده. داشتم از راه دور بدون اینکه ببینمش، نگاهش می‌کردم. خیلی عجیبه. خیلی عجیب‌تره که وقتی والدینت رو از دور و به‌عنوان یه آدم سوم و نه به‌عنوان عضو اون خانواده نگاه می‌کنی، توی اون‌ها یه معصومیت کودکانه می‌بینی. معصومیتی که یادت میندازه چقدر تنها هستند انگار. چقدر احساس دوست داشتنی نبودن یا ناکافی بودن رو گاهی به دوش می‌کشند. بعد این نگاه کردن از راه دور تو رو به گریه می‌ندازه. نصف شب. تا خود صبح.


از نوشته‌های از سر بی‌خوابی:

ته خانه در تاریکی نصفه نیمه‌ای نشسته‌ام و می‌خواهم گریه کنم. یعنی تصمیمم برای بلند شدن از روی تخت و نشستن در تاریکی ته خانه، شنیدن پیام صوتی دوستم بود. اما حالا که پیام دادن تمام شده، فکر کردم چه جای خوبی، چه نور مناسبی و چه سکوت درستی. بعد دلم خواست گریه کنم.
بیشتر فکر کردم و دیدم نیاز به سکوت هم دارم. نه برای الان و این لحظه. که برای حداقل سه روز آینده. دلم می‌خواهد آدم ته سالن مهمانی‌ها که یک لیوان نوشیدنی دستش دارد و دیگران را نگاه می‌کند، من باشم. آدم سیگار به‌دست روی پل‌ها که کاری به قال و قیل خیابان ندارد، من باشم. آدم فکور بعد از دیدن فیلم، بعد از خواندن کتاب، بعد از شنیدن سخنرانی و پادکست، من باشم. آدم منفعل گوشه‌ی رینگ، من باشم. باشم و نباشم.

البته که گریه نمی‌کنم. چون هر دل خواستنی به‌آسانی فراهم نمی‌شود. چه گریه باشد و چه سایه شدن.


کتاب اینا چی می‌خونید؟

من شروع کردم به خوندن این کتاب.




از نوشته‌های بدون فکر و نمی‌دونم چطور تموم کنمش!
بک‌گراند لپ‌تاپ محل کارم را عوض کردم. دقیقا تصمیم داشتم عوضش کنم. بعد دیدم چه تصمیم سخت و مسخره‌ای. چه کسی فکر می‌کند و بعد تصمیم می‌گیرد بک‌گراندش را عوض کند و بعد برایش می‌گردد دنبال یک عکس. برای همین بی‌خیالش شدم. همین مانده بود که در این هاگیرواگیر دنبال عکس بگردم برای بک‌گراند. همین که بیخیالش شدم توی توییتر عکسی دیدم که خیلی سبز بود. هم سبز بود و هم زنی داشت پشت به دوربین که در دوردست قدم می‌زد. خیلی خوشم آمد. سیو کردم و بعد بک‌گراند عوض شد.
نمی‌دانم این تمایل سرسختانه‌ام برای یک تغییر کوچک و غیرضروری از کجا نشات می‌گرفت. نمی‌دانم چرا شبیه نوجوانی که تازه لپ‌تاپ خریده درپی جستجو برای عکسی یونیک و دلچسب بودم که هربار با دیدنش یک حس خوبی قُل بخورد توی دلم. که چه؟ که نمی‌دانم.
اما خوب می‌دانم این جلز ولزم برای تغییری که چند ماه است در پی‌اش هستم برای چیست. تغییری که دارم برایش زجر می‌کشم. برایش پا به خیابان‌های غریبه می‌گذارم تا ساختمان‌های ناآشنا و نم‌گرفته را پیدا کنم، پله‌ها را دوتا یکی طی کنم تا روی یک صندلی بنشینم و جواب بدهم و جواب خوب نشنوم. امروز همکارم یواشکی آمد و در گوشم گفت: «من روند فرسودگی تو را دیدم و می‌بینم. حتی یکبار دیدم که یواشکی گریه می‌کردی و فهمیدم برای چیست. می‌فهمم. خوب می‌فهمم. فقط می‌خواهم خواهشی بکنم. خواهش می‌کنم کمی خودت را رها کن و ببین دنیا برایت چه چیزی در دستش دارد.»
شاید واقعا همین راهکار باشد که برای تغییر، ساکن باشم و روی آب شناور. مثل همین که تصمیم گرفتم دنبال عکسی نگردم و عکس خودش را جلویم انداخت. مثل همین زن توی بک‌گراند که در دوردستی سبز راه می‌رود. خرامان خرامان.


این ویدئوهای زیبایی که میذارم رو ببینید و کیف کنید و شلوغ بازی در بیارید و هرچی صلاح میدونید بکنید. چون بریز و بپاش فکری کردم رسما براش.




یه نخ نامرئی از روان به بدن آدم کشیده شده که در حالت عادی نه می‌بینیم و نه حس می‌کنیم. کافیه یکی از این دو مورد (تن یا روان) بهم بریزه. نخ شل میشه و میفته.
بابت جراحی دندونم، از دیروز صبح تا الان و نمی‌دونم تا کی، نمی‌تونم درست غذا بخورم. اصلا نمی‌تونم غذای سفت بخورم. حالم دیگه از بستنی و فرنی بهم می‌خوره. دلم دیزی می‌خواد. سنگک داغ با پنیر یا املت. ته دیگ ماکارونی با سالاد شیرازی. اون ساندویچ هات‌داگ توی یخچال رو.
بعد یهو رفتم تو پیج کافه اوستریا و فیلم غذاهاش رو دیدم و جوری گریه می‌کردم با هر فیلمی که انگار خواهرم مرده!
.
پ.ن: خواهرم ندارم.


از نوشته‌های بدون فکر و پراکنده همراه با درد:

دهانم طعم خون می‌دهد. این‌قدر خون قورت داده‌ام که انتظار دارم از فردا غذا سیرم نکند و فقط از خون تغذیه کنم.
صبح دکتر نگاهم کرد و گفت جنس دندان‌هایت خوب است. لثه‌ات هم جوری است که زود زخمش خوب می‌شود.
خوشم آمد.
سال‌ها پیش سر یکی از کلاس‌های کارشناسی هم یکی از استادها وقتی حرف سر شیردهی نوزاد بود، همین را گفت بهم. که تو را به‌موقع از شیر گرفته‌اند. از دندان‌های خوبت مشخص است! آن موقع هم خوشم آمد.
اما الان هیچ‌چیز خوشایندم نیست. تمام دهانم بعد از پنج دقیقه پر از خون می‌شود. خونی که مزه‌ی آهن زنگ زده می‌دهد.
امشب برای اولين بار از بستنی هم بدم آمد. قاشق آخر را با اکراه برداشتم و گفتم دلم آش می‌خواهد. دیزی با نان سنگک. حتی پنیر و سنگک و خیار و گوجه. برای همین همان قاشق آخر پر از بستنی را برگرداندم داخل لیوان و دوباره رفتم توی دست‌شور تف کردم. کاشی‌های سفید دوباره قرمز قرمز شدند.
داشتم می‌گفتم امشب هیچ‌چیز خوشایندم نیست؟ راست گفتم. البته به جز یک چیز: وقتی پوست تیره‌ی دستش را چفت شده در دستان روشن خودم می‌بینم.


برای تموم کلافگی‌ها


Video oldindan ko‘rish uchun mavjud emas
Telegram'da ko‘rish
به خودتون لطف کنید و این ویدئو رو کامل گوش کنید. و جدی جدی باور کنید که "یه توت آقا. یه توت ما رو نجات میده"
@atiyeeblogir


از نوشته‌های بدون فکر:

اگر سفر کردن دروازه‌ای جدید برای کشف خودت، دنیایت و جهان اطرافت باشد، من امروز و در سفر وجهه‌ای جدید از خودم و علاقه‌ای عجیب در خودم را دیدم: حدس اینکه اگر به چه کسی چه ادویه‌ای سوغاتی بدهم، خوشحال می‌شود و از آن ادویه استفاده‌ی کاربردی می‌کند.
.
وسط ادویه فروشی بزرگی ایستاده بودم و یک‌به‌یک اسم آن همه ادویه عجیب و خوش‌رنگ را می‌خواندم: ادویه املت، ادویه سزار، ادویه فلان، ادویه‌ی بهمان.
بعد حدس می‌زدم کدام‌یک از این ادویه‌ها برای چه‌کسی است.
میم برای خودش دو نوع ادویه خرید. دقیقا دو ادویه‌ای که مطابق شخصیتش است: ادویه ایتالیایی برای سس‌ پیتزاهایی که درست می‌کند و ادویه‌ی سالاد سزار چون عاشق سالاد است.
من برای خودم سماق خریدم. چون عاشق مزه‌ی صحیح و به‌جای یک ترشی روی گوشت هستم.
برای مادرم ادویه فلافل خریدم. چون مادرم استاد پختن فلافل است و وقتی می‌خواهد مادر خودش را خوشحال کند، برایش فلافل می‌پزد.
برای مادر همسرم ادویه کره و سیر خریدم. چون عاشق چیزهای شیک و جدید است. به‌نظرم رسید این ادویه هم شخصیت شیکی داشته باشد.
برای مهمان‌هایمان چوب دارچین خریدم. یک‌بار دوست همسرم گفت مزه‌ی چایی‌های ما را دوست دارم. برای همین وقتی به خانه‌مان می‌آید، یک تکه‌ی خیلی خیلی خیلی کوچک دارچین و بهارنارنج در چایش می‌ریزم.
و...
ادویه‌ها جداجدا توی پلاستیک بزرگی هستند. بوی همه‌شان باهم مخلوط شده و از داخل پلاستیک بوی عجیب جدیدی می‌آید. بوی خودم و همسرم و خانواده و دوستانم.


در تحملِ بی‌تابِ تشنگی
میلِ به طعمِ باران را از من گرفته‌اند
اما من
شبنم به شبنم
از دعای عجیبِ آب
به کشفِ بی‌پایانِ دریا رسیده‌ام.
پس زنده‌باد امید!


از نوشته‌هایی که خیلی وقته دارم بهش فکر می‌کنم:

روی دستم دو دسته گل بزرگ است و یک لیوان چای ماسالا. به‌سختی گوشی را بالا آورده‌ام، در آینه آسانسور لبخندی زده‌ام و از خودم، از گل‌ها، از ترکیب رنگ کیفم با رنگ گل‌ها عکس گرفته‌ام. بعد تا وقتی که آسانسور به طبقه‌مان برسد، عکس را استوری کرده‌ام.

خانه‌مان طبقه دوم است. معمولا با آسانسور نمی‌روم. همیشه پله‌ها را تندتند بالا یا پایین می‌روم. ترجیحم این است از پاهایم کار بکشم و منتظر آسانسور نمانم. حتی اگر دستم پر باشد. خوشم می‌آید با دست پر، مهارتم را بسنجم و ببینم چطور می‌توانم کلید را از کیفم پیدا کنم، آکاردئون فلزی در را بکشم، کلید را داخل قفل بچرخانم و در باز شود. انگار این یک صحنه‌ی پدرانه است و بازپرداخت این صحنه حس قدرت بهم می‌دهد.

اما آن روز و چندین روز قبل و چندین روز بعدش با آسانسور می‌روم. پاهایم نا ندارند. هیچ مهارت دست‌ورزی و پاورزی‌ای درون خودم نمی‌بینم. نیاز به قدرتی هم ندارم. آسان‌ترین و کوتاه‌ترین مسیرها را انتخاب می‌کنم. تمام پیام‌هایم بی‌جواب است. تمام تماس‌هایم رد شده. دیر از خواب بیدار می‌شوم و حداکثر ساعت نه ونیم شب به رختخواب می‌روم. چنان گرم و طولانی می‌خوابم که انگار سربازِ مرخصی گرفته از جنگم و هستم. از جنگ برمی‌گردم و صبح که فکر می‌کنم دوباره باید از خواب بیدار شوم و مرخصی جنگی‌ام تمام شده، خودم را به خواب می‌زنم. به مدیرم پیام می‌دهم می‌شود امروز نیایم؟ سنگینم. پاهایم سنگین‌تر. نمی‌توانم بیایم.
استوری دیروز آسانسورم هنوز هست. رنگ‌های قشنگ. گل‌های تازه. و لبخند من. این لبخند من است؟ نه. یادم می‌آید یک ساعت قبل از این عکس زیر باران، دقیقا سر خیابان گاندی، میان شلوغی و همهمه پنیک کرده بودم. دستم را گرفته بودم به دیواری و چنان از اضطرابی که نمی‌دانستم از کجاست، لرزیده بودم که گویی زمین می‌لرزد. بعد به میم زنگ زده بودم. گفته بودم پاهایم در خیابان قفل شده. تاحدی آرامم کرد که بتوانم راه بروم و سوار ماشینی شوم تا من را به سر کوچه‌ی خانه‌ام برساند. بین راه یادم افتاده بود که گاهی مادرم می‌گفت وقتی زیادی غمگینی لابد مغزت سردی کرده. چیزهای گرم بخور. آن لیوان ماسالای در استوری برای همین است. چیز گرمی برای مغز سردی کرده‌ام. نیم قدمی برای بهبودی. کنار کافه‌ی سرکوچه مرد پیری در باران گل می‌فروشد. یادم افتاد به آن کارگاه تشخیص و درمان که می‌گفت مراجع را پله‌پله به سمت بهبودی ببرید. مثلا فرد افسرده فردای پس از مراجعه به شما، باید پرده‌های اتاق را کنار بزند. همین. برای خودم که نه، برای خانه‌ام گل می‌خرم. پله‌ی اول. همان گل‌هایی که در استوری است. پس آن لبخند برای چیست؟ شاید اتفاقی‌ست. شاید شرطی شدن برای دیدن دوربین.
پشت آدم خندان در استوری، چه سایه‌ی سیاهی ایستاده؟ کارمند خوشحال روی صندلی از چه جنگی برگشته و بعد از ساعت کاری به خط مرزی کدام جنگ می‌رود؟ آن‌که در تاکسی سرش را تکیه داده به پنجره و موبایلش را اسکرول می‌کند بار چندم است که کودکش سقط می‌شود؟ زنی که گل می‌خرد، پیرمردی که گل می‌فروشد چندبار امروز به خودکشی‌شان فکر کرده‌اند؟ او که در کافه ایستاده و منتظر آماده شدن نوشیدنی گرمش، چندبار نامه استعفایش را در مغزش مرور کرده؟ جهان درون هرکسی چطور با عکس‌هایش، با پیام‌هایش، با حضورش در اداره و مهمانی و خیابان دیده می‌شود که آدم‌های دور و نزدیک از بی‌جوابی پیام‌هایشان، از جواب کوتاه و شاید سردی که شنیده‌اند، از کنسلی دیدارها دلخور و دور می‌شوند؟


تی‌تی عزیزم!
دوست‌داشتنی و امن بودن آدما به میزان محبتی که می‌کنند نیست‌. به میزان وقتاییه که حواسشون هست، رفتار یا گفتاری نداشته باشند که دل کسی شکسته بشه.
#تی‌تی


از نوشته‌های یهویی و تقدیم به زهرا دوست سفید من که رنگ درون آدم‌ها را بلد است:

پارسال تابستان که دربه‌درِ اجاره کردن خانه بودیم، هیچ منطقه‌ی خاصی مدنظرمان نبود چون من و میم هیچ شغلی نداشتیم و برایمان در ابتدا مهم نبود در چه منطقه‌ی مشخصی دنبال خانه باشیم. از غرب تا شمال و از شرق تا مرکز دنبال خانه می‌گشتیم. در سه روز متوالی نزدیک هفتاد خانه را دیدیم. هیچ‌کدام خانه‌ی ما نبود. نورش، پنجره‌های دلگیرش، رنگ دیوارهایش، نچسب بودن آنی خانه و هزارچیز دیگر می‌زد در ذوقمان و ما راهمان را می‌کشیدیم به امید پیدا کردن خانه‌ای دیگر در جایی دیگر. بلاخره خانه‌ای که می‎‌خواستیم پیدا شد. نورش، پنجره‌هایش، درختان پشت پنجره‌هایش و هرچیز دیگری را که می‌خواستیم، داشت. اما چیز مهمی دیگری هم این خانه داشته که تا همین امروز که پشت سیستم در شرکت نشسته بودم، کم دیده بودمش و اگر دیده بودم کم شُکرش را کرده بودم.
زهرا، دوست صمیمی‌ام همسایه‌مان است. خیلی اتفاقی وقتی خانه را گرفتیم متوجه شدم. روزهای زیادی در پی غریبی و اندوه ،دوان دوان سمت خانه‌اش رفته‌ام و همیشه او بوده که پناهم داده و حتی نانم داده و از ایمانم نپرسیده! خیلی اوقات برای خوردن چایی، برای دردودل، برای پر کردن تنهایی سمت خانه‌اش رفته‌ام و در خانه‌اش به رویم باز بوده. امروز وقتی زنگ زد و تلفنم تمام شد آن‌چه از ذهن و دلم گذشت را توییت کردم: «دوست صمیمیم ، همسایه‌مون هم محسوب میشه. اون هفته زنگ زد، لازانیا درست کردم بیاین از سرکار شام باهم باشیم.
امروز که زنگ زد و گفت «سوپ کدو حلوایی درست کردم. سرراهت بیا بگیر ازم» حس کردم چه خوشبختی عظیمی دارم و ازش غافلم.»
آنه، قدر لحظه را می‌دانی؟


فلوبر در جایی نوشته است: "حماقت آدم‌ها از نحوه نتیجه‌گیری‌شان معلوم می‌شود." این استدلال چندان قابل اثبات نیست، مگر در مشاجره‌ها و نزاع‌هایی که در آنها می‌شود آدم احمق را از روی وسوسه آخرین حرفی که به زبان می‌آورد شناسایی کرد.

قلبت را به تپش وادار/ آملی نوتومب


یه سونامی جمعیتی توی بی‌آرتی رخ داد. دختری که کنارم بود، جایی رو نداشت بگیره. دستش رو قلاب کرد دور بازوی من و گفت ببخشید. گفتم سفت بگیر نیفتی. همدیگه رو نگاه کردیم و لبخند زدیم. تا مدت زیادی دستش قلاب بود دور بازوی من. و من برای مدت کوتاهی دلم گرم و قلبم روشن بود.


دلم برای خونه‌ی مادریم زیاد تنگ میشه. اونجا بلد بودم جلوی اندوه‌هام نقطه بذارم.



20 ta oxirgi post ko‘rsatilgan.