از نوشتههای بدون فکر:
دستم رو گذاشتم زیر سرم و پاهام رو جمع کردم تا بخوابم. بعد یهو یاد بابام افتادم. بابام گاهی اینجوری میخوابید. وقتی میدیدم وسط سالن خوابیده، مدل خوابیدنش اینجوری بود: کف دستها جفت شده بهم، زیر سر و پاها جمع شده توی شکم.
مدل خوابیدنم یهو وصلم کرد به بابام. لابد الان هم زیر پتو اینجوری خوابیده. داشتم از راه دور بدون اینکه ببینمش، نگاهش میکردم. خیلی عجیبه. خیلی عجیبتره که وقتی والدینت رو از دور و بهعنوان یه آدم سوم و نه بهعنوان عضو اون خانواده نگاه میکنی، توی اونها یه معصومیت کودکانه میبینی. معصومیتی که یادت میندازه چقدر تنها هستند انگار. چقدر احساس دوست داشتنی نبودن یا ناکافی بودن رو گاهی به دوش میکشند. بعد این نگاه کردن از راه دور تو رو به گریه میندازه. نصف شب. تا خود صبح.
دستم رو گذاشتم زیر سرم و پاهام رو جمع کردم تا بخوابم. بعد یهو یاد بابام افتادم. بابام گاهی اینجوری میخوابید. وقتی میدیدم وسط سالن خوابیده، مدل خوابیدنش اینجوری بود: کف دستها جفت شده بهم، زیر سر و پاها جمع شده توی شکم.
مدل خوابیدنم یهو وصلم کرد به بابام. لابد الان هم زیر پتو اینجوری خوابیده. داشتم از راه دور بدون اینکه ببینمش، نگاهش میکردم. خیلی عجیبه. خیلی عجیبتره که وقتی والدینت رو از دور و بهعنوان یه آدم سوم و نه بهعنوان عضو اون خانواده نگاه میکنی، توی اونها یه معصومیت کودکانه میبینی. معصومیتی که یادت میندازه چقدر تنها هستند انگار. چقدر احساس دوست داشتنی نبودن یا ناکافی بودن رو گاهی به دوش میکشند. بعد این نگاه کردن از راه دور تو رو به گریه میندازه. نصف شب. تا خود صبح.