یه سونامی جمعیتی توی بیآرتی رخ داد. دختری که کنارم بود، جایی رو نداشت بگیره. دستش رو قلاب کرد دور بازوی من و گفت ببخشید. گفتم سفت بگیر نیفتی. همدیگه رو نگاه کردیم و لبخند زدیم. تا مدت زیادی دستش قلاب بود دور بازوی من. و من برای مدت کوتاهی دلم گرم و قلبم روشن بود.