از نوشتههای یهویی و تقدیم به زهرا دوست سفید من که رنگ درون آدمها را بلد است:
پارسال تابستان که دربهدرِ اجاره کردن خانه بودیم، هیچ منطقهی خاصی مدنظرمان نبود چون من و میم هیچ شغلی نداشتیم و برایمان در ابتدا مهم نبود در چه منطقهی مشخصی دنبال خانه باشیم. از غرب تا شمال و از شرق تا مرکز دنبال خانه میگشتیم. در سه روز متوالی نزدیک هفتاد خانه را دیدیم. هیچکدام خانهی ما نبود. نورش، پنجرههای دلگیرش، رنگ دیوارهایش، نچسب بودن آنی خانه و هزارچیز دیگر میزد در ذوقمان و ما راهمان را میکشیدیم به امید پیدا کردن خانهای دیگر در جایی دیگر. بلاخره خانهای که میخواستیم پیدا شد. نورش، پنجرههایش، درختان پشت پنجرههایش و هرچیز دیگری را که میخواستیم، داشت. اما چیز مهمی دیگری هم این خانه داشته که تا همین امروز که پشت سیستم در شرکت نشسته بودم، کم دیده بودمش و اگر دیده بودم کم شُکرش را کرده بودم.
زهرا، دوست صمیمیام همسایهمان است. خیلی اتفاقی وقتی خانه را گرفتیم متوجه شدم. روزهای زیادی در پی غریبی و اندوه ،دوان دوان سمت خانهاش رفتهام و همیشه او بوده که پناهم داده و حتی نانم داده و از ایمانم نپرسیده! خیلی اوقات برای خوردن چایی، برای دردودل، برای پر کردن تنهایی سمت خانهاش رفتهام و در خانهاش به رویم باز بوده. امروز وقتی زنگ زد و تلفنم تمام شد آنچه از ذهن و دلم گذشت را توییت کردم: «دوست صمیمیم ، همسایهمون هم محسوب میشه. اون هفته زنگ زد، لازانیا درست کردم بیاین از سرکار شام باهم باشیم.
امروز که زنگ زد و گفت «سوپ کدو حلوایی درست کردم. سرراهت بیا بگیر ازم» حس کردم چه خوشبختی عظیمی دارم و ازش غافلم.»
آنه، قدر لحظه را میدانی؟
پارسال تابستان که دربهدرِ اجاره کردن خانه بودیم، هیچ منطقهی خاصی مدنظرمان نبود چون من و میم هیچ شغلی نداشتیم و برایمان در ابتدا مهم نبود در چه منطقهی مشخصی دنبال خانه باشیم. از غرب تا شمال و از شرق تا مرکز دنبال خانه میگشتیم. در سه روز متوالی نزدیک هفتاد خانه را دیدیم. هیچکدام خانهی ما نبود. نورش، پنجرههای دلگیرش، رنگ دیوارهایش، نچسب بودن آنی خانه و هزارچیز دیگر میزد در ذوقمان و ما راهمان را میکشیدیم به امید پیدا کردن خانهای دیگر در جایی دیگر. بلاخره خانهای که میخواستیم پیدا شد. نورش، پنجرههایش، درختان پشت پنجرههایش و هرچیز دیگری را که میخواستیم، داشت. اما چیز مهمی دیگری هم این خانه داشته که تا همین امروز که پشت سیستم در شرکت نشسته بودم، کم دیده بودمش و اگر دیده بودم کم شُکرش را کرده بودم.
زهرا، دوست صمیمیام همسایهمان است. خیلی اتفاقی وقتی خانه را گرفتیم متوجه شدم. روزهای زیادی در پی غریبی و اندوه ،دوان دوان سمت خانهاش رفتهام و همیشه او بوده که پناهم داده و حتی نانم داده و از ایمانم نپرسیده! خیلی اوقات برای خوردن چایی، برای دردودل، برای پر کردن تنهایی سمت خانهاش رفتهام و در خانهاش به رویم باز بوده. امروز وقتی زنگ زد و تلفنم تمام شد آنچه از ذهن و دلم گذشت را توییت کردم: «دوست صمیمیم ، همسایهمون هم محسوب میشه. اون هفته زنگ زد، لازانیا درست کردم بیاین از سرکار شام باهم باشیم.
امروز که زنگ زد و گفت «سوپ کدو حلوایی درست کردم. سرراهت بیا بگیر ازم» حس کردم چه خوشبختی عظیمی دارم و ازش غافلم.»
آنه، قدر لحظه را میدانی؟