📝📝📝ماهی برون فتاده ز آب
✅تقدیم به روح غمگین ابراهیم نبوی
که فارسی را معشوق خود میدانست.
✍🏻علی خزاعیفر
✅فاش گفته بود که فارسی معشوقش است و در شب آخر، قلم و کاغذی برمیدارد تا آخرین ستایش و شِکوهاش را به کاغذ بسپارد. چنین مینویسد:
«تا در وصل معشوق بودم از وصلش بیخبر؛ چون در غربت از معشوق جدا افتادم، چنانکه ماهی از آب بیرون افتد، از مخاطبِ برخوردار از گنج او و آشنا به راز و رمز او دور افتادم، چنانکه درمان هجر جز به وصل او میسر نبود.
گفتهاند اگر مهمانی میروی، معشوق را با خود مبر و اگر میبری، پیش بیگانگان بدو مشغول مباش. من، از غیرت عشق، چگونه بیمعشوق میهمانی روم و لحظهای بدو مشغول نباشم؟
✅در خانه، به رغم آزار، رخم سرخ بود و در غربت، به رغم راحت، رویم زرد. بنفشه نبودم که به فصل بهار بی ریشه در هر خاک برویم. گرچه مرا خار پنداشتند ولی من درخت تنومند ریشه در خاک بودم و از بوی خاک مست.
✅بزرگترین عذاب تبعیدی تحمل روز و شبِ زبانی است که سرد و بیگانه و بیروح است. عشقت با چنان حسادتی وجودم را تملک و تصرف کرده که جایی برای عشق به زبانی دیگر نگذاشته. هیچ کلمهای را نمیآموزی و به لایههای پنهانش نفود نمیکنی و در سطح شناور میمانی و از گفتن جملههای ساده درمیمانی و با زبانی که اگر ادب مانع نمیشد مایۀ خنده میشدی میپرسی: ببخشید، دبلیوسی کجاست؟ سیبزمینی کیلویی چند است؟ جا دارد که معشوق به سرزنش بگوید که تو مرا به عشق چنین زبانی رها کردی؟»
✅لحظهای دست از قلم میکشد و به ژرفای خلاء مینگرد. سالهاست که حضور معشوق را پاره پاره میبیند، چنانکه گویی از پشت پردهای. صدایش را در ترانهای قدیمی یا پای تلفنی یا در صحبت با دوستی در کافهای میشنود. زمانی زبان سرخش قادر بود جهانی را بخنداند یا بلرزاند. اکنون دشمنانش نیستند که او را از پای درمیآورند بلکه هجران معشوقش است که او را میکشد.
✅و باز چنین مینویسد: «آه که چگونه عشق بیش از حد گاه باعث مرگ میشود. دلم بس تنگ است برای زبانی که در خانه مایۀ قوت است و در غربت مایۀ عذاب. در پی آزادی گریختم، اما چه سود که پایم در بند تو بود. با عشق تو هر کجا که رفتم غریب بودم. دلقکی لال را میماندم. تو نفرین منی، تو بخت بلند منی. ولی من خستهام دیگر. خار مغیلان چنان در قلبم خلیده که از آن خون بیرون میجهد. میخواهم دیگر خاموش شوم.»
✅سپس قطره اشکی را از گوشۀ چشمش پاک میکند، و شِکوه عاشقانهاش از معشوق را هم به زبان معشوق چنین به پایان میبرد؛ آخر کدام زبان دیگر است که بتواند همچون فارسی شُکوه حزن این لحظه را بیان کند: «بدرود عشق من که عشقت مرا کشت. تو صدای وطن بودی و چون نیک نظر کردم دیدم که به حقیقت تو وطن بودی. تو مادر و معشوقم بودی. قلب من دیگر طاقت جدایی ندارد. بی تو کشتی بیلنگرم، سرگردان در بادهای بیگانه. بوی خاک آنی مشامم را رها نمیکند. اینک میروم، نه از سر بیمهری، بلکه تا تو را در آرامش ابدی بازیابم.»
@iranazadvaabad
@MostafaTajzadeh
✅تقدیم به روح غمگین ابراهیم نبوی
که فارسی را معشوق خود میدانست.
✍🏻علی خزاعیفر
✅فاش گفته بود که فارسی معشوقش است و در شب آخر، قلم و کاغذی برمیدارد تا آخرین ستایش و شِکوهاش را به کاغذ بسپارد. چنین مینویسد:
«تا در وصل معشوق بودم از وصلش بیخبر؛ چون در غربت از معشوق جدا افتادم، چنانکه ماهی از آب بیرون افتد، از مخاطبِ برخوردار از گنج او و آشنا به راز و رمز او دور افتادم، چنانکه درمان هجر جز به وصل او میسر نبود.
گفتهاند اگر مهمانی میروی، معشوق را با خود مبر و اگر میبری، پیش بیگانگان بدو مشغول مباش. من، از غیرت عشق، چگونه بیمعشوق میهمانی روم و لحظهای بدو مشغول نباشم؟
✅در خانه، به رغم آزار، رخم سرخ بود و در غربت، به رغم راحت، رویم زرد. بنفشه نبودم که به فصل بهار بی ریشه در هر خاک برویم. گرچه مرا خار پنداشتند ولی من درخت تنومند ریشه در خاک بودم و از بوی خاک مست.
✅بزرگترین عذاب تبعیدی تحمل روز و شبِ زبانی است که سرد و بیگانه و بیروح است. عشقت با چنان حسادتی وجودم را تملک و تصرف کرده که جایی برای عشق به زبانی دیگر نگذاشته. هیچ کلمهای را نمیآموزی و به لایههای پنهانش نفود نمیکنی و در سطح شناور میمانی و از گفتن جملههای ساده درمیمانی و با زبانی که اگر ادب مانع نمیشد مایۀ خنده میشدی میپرسی: ببخشید، دبلیوسی کجاست؟ سیبزمینی کیلویی چند است؟ جا دارد که معشوق به سرزنش بگوید که تو مرا به عشق چنین زبانی رها کردی؟»
✅لحظهای دست از قلم میکشد و به ژرفای خلاء مینگرد. سالهاست که حضور معشوق را پاره پاره میبیند، چنانکه گویی از پشت پردهای. صدایش را در ترانهای قدیمی یا پای تلفنی یا در صحبت با دوستی در کافهای میشنود. زمانی زبان سرخش قادر بود جهانی را بخنداند یا بلرزاند. اکنون دشمنانش نیستند که او را از پای درمیآورند بلکه هجران معشوقش است که او را میکشد.
✅و باز چنین مینویسد: «آه که چگونه عشق بیش از حد گاه باعث مرگ میشود. دلم بس تنگ است برای زبانی که در خانه مایۀ قوت است و در غربت مایۀ عذاب. در پی آزادی گریختم، اما چه سود که پایم در بند تو بود. با عشق تو هر کجا که رفتم غریب بودم. دلقکی لال را میماندم. تو نفرین منی، تو بخت بلند منی. ولی من خستهام دیگر. خار مغیلان چنان در قلبم خلیده که از آن خون بیرون میجهد. میخواهم دیگر خاموش شوم.»
✅سپس قطره اشکی را از گوشۀ چشمش پاک میکند، و شِکوه عاشقانهاش از معشوق را هم به زبان معشوق چنین به پایان میبرد؛ آخر کدام زبان دیگر است که بتواند همچون فارسی شُکوه حزن این لحظه را بیان کند: «بدرود عشق من که عشقت مرا کشت. تو صدای وطن بودی و چون نیک نظر کردم دیدم که به حقیقت تو وطن بودی. تو مادر و معشوقم بودی. قلب من دیگر طاقت جدایی ندارد. بی تو کشتی بیلنگرم، سرگردان در بادهای بیگانه. بوی خاک آنی مشامم را رها نمیکند. اینک میروم، نه از سر بیمهری، بلکه تا تو را در آرامش ابدی بازیابم.»
@iranazadvaabad
@MostafaTajzadeh