دیـازپام( بهای هوست)


Kanal geosi va tili: Eron, Forscha
Toifa: ko‘rsatilmagan


معرفی بهترین ها 🤩
اتلیه📷
🕊
مزون 👠👗
میکاپ و شینیون 💄👰🏻
با ما بهترین باشید 🧚‍♀️

Связанные каналы  |  Похожие каналы

Kanal geosi va tili
Eron, Forscha
Toifa
ko‘rsatilmagan
Statistika
Postlar filtri


امروز فقط با ۱۰۰تومن ۳تا رمان بخر 😍 🥰


تخفیف خیلی خفن روی رمان گندم و بهای هوست فقط امروز با نصف قیمت
@videya_ad
فقط با نصف قیمت هر دو رمان داشته باش


#هانیل
#پارت_179
#میکائیل

باران به شدت می بارید و رعد و برق یک لحظه متوقف نمی شد. زنی میان درخت های بلند عمارت پای برهنه با لباس خواب نازکی می دوید؛ مثل کسی که گرگ درنده ای دنبالش کرده باشه! صدای جیغ های دلخراشش لا به لای درخت ها می پیچید.
هراسان از خواب بیدار شد؛ دوباره کابوس دیده بود. از تخت پایین اومد، بیرون داشت بارون می بارید.
با بالا تنه ی لخت به سمت پنجره ی بزرگ اتاق رفت، پرده رو کنار زد و پنجره رو کامل باز کرد. سوز سرد هوا به یک باره وارد اتاق شد و لرزی به بالا تنه ی برهنه اش انداخت. پیپش را روشن کرد.
درخت های بزرگ در سیاهی شب گم شده بود و باران به شدت می بارید، چهره ی ترسیده ی هانیل جلوی چشم های بیقرارش نقش بست وقتی برای اولین بار پیش مار بزرگش برده بودش.
با یادآوری اینکه حتی دیگر اون مار و نداشت با خشم دستش را مشت کرد، چطور نتونسته بود طی این چند ماه هانیل رو پیدا کنه؟ مگه کجای این شهر یا کشور رفته بود که انگار هیچ ردی از خودش نداشت؟
فردا باید شیراز میرفت و کار مهمی داشت تا انجام بده. با تموم شدن پیپ از پنجره فاصله گرفت. دلش می خواست خاطرات گذشته رو از حافظه اش پاک کنه تا دیگه هیچ وقت با کابوس بیدار نشه. هانیل برعکس مادرش بود؛ هر چقدر سعی کرد تا با اجبار کنار خودش نگهش داره نتونسته بود! اما مادرش هیچ وقت سعی نکرد تا همه چيز و رها کنه و بره. التماس هایی که هر شب به پدرش میکرد تا اونو نگهداره باعث شده بود باور کنه تمام زن ها رو می تونه با خشونت مطیع و عاشق کنه اما انگار هانیل فرق می‌کرد!
- پیدات میکنم؛ خیلی زود ....
آراسته مثل همیشه به سمت سالن رفت. با دیدن فیروزه پوزخندی زد و به قسمت بالای میز رفت؛ جایی که بعد از مرگ پدرش به فیروزه نداده بود.
کمی از قهوه اش رو مزه مزه کرد.
- نمی خواید مراسم عروسی بگیرید؟
سر بلند کرد و با خونسردی به پشتی صندلیش تکیه داد.
- عروسی؟!
فیروزه از این همه خونسردی میکائیل به جوش اومده بود اما میدونست که نباید تند بره.
- تا کی می خوای لفتش بدی؟ همه‌ی فامیل به حرف اومدن؛ نمی خوای مهوش رو علنی کنی؟
دستی به دور فنجان سفید جلوی دستش کشید.
- مهوش رو مگه من گرفتم؟ خودت و دخترت بریدید و دوختید ، من زن دارم و به زودی پیداش میکنم.
- حق نداری اون دختر رو بیاری توی این خونه؛ من حکم مادر و برات دارم!
میکائیل که بلند شده بود کامل روی صندلی فیروزه خم شد. یک دستش پشت صندلیش قرار داشت و دست دیگه اش روی میز. نگاه مهوش و میثاق به میکائیل بود.
- مادر؟ من یه مادر داشتم که تو باعث مرگش شدی! حس من و نسبت به خودت میدونی، پس الکی ادای دایه ی عزیزتر از مادر و برای من در نیارید! مهوش آزاده هر کجا می خواد بره؛ من نه به مهوش علاقه دارم نه باهاش ازدواج میکنم.
به سمت خروجی سالن رفت. میثاق سری تکون داد و به دنبال میکائیل از خونه خارج شد.
فیروزه عصبی به مهوش غرید.
- تو داری چی غلطی میکنی که هنوز حامله نشدی؟
مهوش با مشت محکم روی میز کوبید.
- اون داره من و علنی پس میزنه، اون وقت تو داری میگی بچه؟ خودت خوب میدونی میکائیل همونقدر که عاشق رابطه های خشن هست، همونقدر هم خود داره! اون میدونه ما بعد از گذشت این همه سال برای چی برگشته ایم.
- من نمیدونم مهوش، من نمیذارم اون دختره ی پاپتی تمام این مال و ثروتی که عمرم رو براش گذاشتم و نباید دست کسی جز تو و میثاق باشه رو بخواد! اون پسره که کاملا دیونه شده، تو حداقل عاقل باش!
- دل خجسته ای داری فیروزه خانوم؛ فکر کردی میکائیل مثل پدرش که خام دوتا ناز و غمیش تو شد، خام من میشه؟


برای خواندن این داستان زیبا عضو کانال یوتیوب ما بشید😍


پدرم اعتیاد داشت و یه شب سنگ کوب کرد مرد، با پدر بزرگ مادر بزرگ پیرم زندگی می‌کردم که اونهام مردن.
از بی پولی به پیشنهاد دوستم رحمم رو به مرد و زن عجیبی اجاره دادم اما
اتفاقی عجیب و وحشتناک برام افتاد که...‌
@avayeasheghi-ee?si=yD2izrOjArgU5Nmg' rel='nofollow'>https://youtube.com/@avayeasheghi-ee?si=yD2izrOjArgU5Nmg


برای دریافت فایل کامل به آیدی زیر پیام بدید
@videya_ad


#بهای_هوست
#هانیل
#پارت_178

- اگر می تونی مدتی رو شرکت بیا ؛ البته حقوقت بیشتر از الان میشه!
نگاهش رو به نگاهم دوخت. مثل کسی که بخواد واکنش طرف مقابلش رو زیر نظر بگیره.
نگاهم رو ازش گرفتم و دستی روی لیوان پایه بلند جلوی دستم کشیدم و سرم رو بلند کردم.
- موافقم و این مدت همراهتون شرکت میام.
لبخند کم رنگی روی لبهاش نشست.
دیر وقت بود که به سپیدان برگشتیم و هر کدوم خسته به اتاق های خودمون رفتیم.
صبح باید به همراه بنیامین به شرکت میرفتم.
ساعت گذاشتم تا خواب نمونم ؛ با صدای زنگ ساعت با کرختی از تخت پایین اومدم؛ هنوز بدنم نیاز به خواب داشت اما باید بلند میشدم.
وارد حموم شدم و با دیدن شامپو بدن مورد علاقه ام که مدتها بود دیگه نداشتم و دیشب به لطف درآمدم از پول خودم خریده بودمش به سمتش رفتم. بوی عطر وانیل تمام حموم رو برداشته بود.
حوله پوشیده از حموم بیرون اومدم. داشت دیر میشد؛ موهامو با سشوار کمی نمش رو گرفتم، کت و شلوار مشکی به همراه شال مشکی ست کردم و کفش های پاشنه بلند مشکی پام کردم.
نگاهی تو آینه انداختم. برای اولین بار بعد از مدت ها داشتم به همون دختر آراسته ی خونه ی پدرم برمیگشتم. مثل وقتهایی که برای کمک به بابا به شرکت میرفتم.
کیفم رو برداشتم و از اتاق بیرون اومدم؛ باید یه قهوه میخوردم تا روزم رو عالی شروع کنم. وارد اشپزخونه شدم.
زیبا با دیدنم لبخند مهربونی زد.
- هزار ماشاالله چه خوشگل شدی!
با ذوق چرخی زدم.
- صبحت بخیر زیبا جون.
- صبح توام بخیر چقدر این لباسها بهت میاد!
گونه اش رو بوسیدم و برای خودم قهوه ای درست کردم. زیبا میز صبحانه رو تو سالن چید. سینی چایی رو برداشتم و به سمت میز رفتم.
خودم قهوه خورده بودم و دیگه میلی به صبحانه نداشتم، بنیامین آماده پله ها رو پاین اومد.
کنار میز ایستاده بودم. با دیدنم نیم نگاهی بهم انداخت و بی هیچ حرفی پشت میز نشست. بعد از خوردن صبحانه با هم از خونه خارج شدیم.
با ورود به شرکت همه با بنیامین احوالپرسی کردن. وارد اتاقش شدیم.
تبلتی سمتم گرفت:
-توی این تمام برنامه هایی که باید انجام بدی هست و قرار دادهایی که امروز قراره بسته بشه.
- خیالتون راحت باشه، همه رو چک میکنم و برنامه ها رو هماهنگ میکنم.
سری تکون داد و از اتاق بیرون اومدم. کم و بیش با کارکنان آشنا بودم و برنامه های شرکت دستم بود.


دوستان رمان گندم کامل شده و برای خرید فایل می تونید به آیدی زیر پیام بدید
@videya_ad


#بهای_هوست
#هانیل
#پارت_177

- یعنی اعتماد کنم؟
شونه ای بالا دادم.
- تصمیم با خودتونه!
ماشین و کشید کنار خیابون.
- چون واقعا خسته ام؛ یا زنده میرسیم یا اینکه به دیار حق می پیوندیم.
پیاده شدم و جاهامونو عوض کردیم.
تقریبا بعد از چند دقیقه که دید واقعا خوب رانندگی میکنم صندلیش رو کمی خوابوند و چشم هاش رو بست.
نگاهم رو به جاده دوختم ؛ پرتوهایی از نور آفتاب هنوز هم دو طرف جاده دیده می‌شد. خیلی وقت بود پشت فرمان ننشسته بودم ؛ شاید از همون شب نحس که میکائیل زندگیم رو تغییر داد.
این روزها کم تر به گذشته فکر میکردم، انگار واقعا هیچ آشنا و خانواده ی نداشتم.
با دیدن دروازه قرآن و ورودمون به شهر شیراز ماشین رو به گوشه ای کشیدم. با نگهداشتن ماشین بنیامین بیدار شد. دستی به گردنش کشید و نگاهش رو به ساعت روی مچ دستش انداخت.
- آفرین خوب اومدی؛ خسته نباشی!
- خواهش میکنم؛ من دیگه از این به بعدش رو نمیدونستم کدوم قسمت شهر قراره بریم.
از ماشین پیاده شدیم و جاهامون رو عوض کردیم.
- اول میریم برای خرید لباس.
ماشین رو تو پارکینگ پاساژ بزرگی پارک کرد و هردو به سمت آسانسور رفتیم ؛ آسانسور طبقه ی ۴ام پاساژ نگهداشت.
- پاساژ خوبیه و خودم همیشه از اینجا خرید میکنم، می تونی به راحتی خرید کنی.
نگاهی به مغازه های بزرگ و لوکس پاساژ انداختم. چیزهای که می خواستم بخرم رو توی ذهنم مرور کردم ، پاساژ کمی شلوغ بود.
- خب از کجا باید شروع کنیم؟
- از لباس بیرون.
همینطور که کنار هم قدم میزدیم به مغاره ها نگاهی انداختم و به سمت مغازه ی بزرگ مانتو فروشی رفتم ؛ کت و شلوار مشکی خوش دوختی برداشتم تا بتونم سر کار بپوشم؛
دو دست کت رنگی دیگه برداشتم با چندتا شال و روسری برای وقتهایی که لازم بود به شرکت برم.
دلم می خواست لباس زیر بخرم اما با وجود بنیامین روم نمی شد.
نگاهی بهم انداخت ؛ اگر خریدی داری انجام بده منم باید تلفن کاری بزنم.
از این همه فهمیده بودنش ناخودآگاه لبخندی زدم و به سمت لباس زنونه فروشی رفتم. از اینکه بنیامین پول قابل توجهی بهم داده بود و گفته بود پول کار کرد خودم هست خوشحال بودم.
چند دست لباس زیر و چندتا لباس خونه ای خریدم‌.
بنیامین با فاصله‌ منتظرم بود ؛ کیف و کفش خریدم و از لوازم آرایشی لوسیون و شامپو بدن مورد علاقه ام رو خریداری کردم.
- من خریدام تموم شدن.
- پس بریم تا چیزی بخوریم.
کیسه های خرید رو تو ماشین گذاشتیم و قسمت دیگه ای از پاساژ رستوران بزرگ و شیکی بود. هر دو تو سکوت شاممون رو خوردیم.
- منشی شخصیم به دلیل برنامه های عروسیش قراره مدتی نباشه؛ اگر می تونی مدتی رو شرکت بیا؛ البته حقوقت بیشتر از الان میشه!


#بهای_هوست
#هانیل
#پارت_176

- آقا جمال، یکی از اتاق خوابهای پایین مال شما و زیبا خانم هست. شما هم یکی از اتاق های بالا رو به سلیقه ی خودت انتخاب کن و از فردا سر کار حضور داشته باش.
کمی شوق زندگی به دلم سرازیر شد. لبخند کم جونی زدم و زیر لب تشکر کردم.
بعد از شام بنیامین به اتاقش رفت تا استراحت کنه. کمی به زیبا کمک کردم و
به سمت طبقه ی بالا رفتم.
۳ تا اتاق طبقه ی بالا بود که یکی از اتاق ها برای بنیامین بود. سومین اتاق رو انتخاب کردم.
اتاقی نسبتا بزرگ بود با تخت یک نفره و پنجره ای بزرگ.
نمیدونستم تا کی قراره اینجوری زندگی کنم؛ بدون هویت، بدون داشتن مدارک با اسم مردی که فقط اسمش زندگیم رو سنگین کرده بود؛
روی تخت دراز کشیدم و نگاهم رو به سقف یک دست سفید دوختم. با رفتن شهرزاد خیلی تنها شدم. تازه داشتم معنی داشتن دوست خوب رو می چشیدم.
یک ماه از اومدنمون به خونه ی خود بنیامین می‌گذشت.
صبح ها به همراه خودش به گلخونه میرفتم و اون بعد از رسوندنم به سمت شرکت میرفت.
از اینکه تمام روز رو با گلها سپری میکردم حالم خیلی بهتر بود و ذهنم در طی روز خالی از هر تنشی بود. دستی به گلهای لیلیوم کشیدم و عطرشون رو با عشق بلعیدم؛ صبح باید به یکی از هتل های بزرگ شیراز میفرستادیمشون.
هوا سوز خیلی بدی داشت؛ لباس گرم نداشتم و باید میرفتم برای خودم کمی لباس می خریدم.
بنیامین اومد دنبالم. سوار ماشین شدم.
همیشه در سکوت مثل دو آدم غریبه ای که فقط تو یک مسیر همراه همند با هم می رفتیم و می اومدیم.
- می تونم فردا برم و برای خودم کمی لباس بخرم؟
نیم نگاهی بهم انداخت.
- فردا عصر شیراز کار دارم؛ می تونی همراهم بیای و از اونجا خرید کنی.
- می تونم بیام؟
همینطور که نگاهش به جلو بود سری تکون داد.
- فردا ساعت ۵ عصر میام دنبالت با هم بریم.
لبخندی روی لبم نشست.
- ممنون!
دیگه حرفی بینمون رد و بدل نشد. مثل همیشه شام تو سکوت خورده شد و هرکسی به اتاق خودش رفت.
صبح به همراه راننده به گلخونه رفتم و بعد از بسته بندی گلها اونها رو به وانتی که از سمت هتل اومده بود سپردم.
کار دیگه ای تو گلخونه نداشتم پس تصمیم گرفتم برم خونه.
زیبا به همراه جمال خونه ی دخترشون رفته بودن. دوشی گرفتم و یکی از لباس هایی که با خودم از تهران آورده بودم رو پوشیدم.
با تماس بنیامین از خونه بیرون اومدم و
سوار شدم. به نظر کمی خسته می اومد.
- سلام.
سری تکون داد.
- سلام.
میدونستم چند ساعتی رو تو راه هستیم برای همین دل و به دریا زدم.
- می خواید اگر خسته هستین من رانندگی کنم؟
سرش به سمتم چرخید و یکی از ابروهاشو بالا داد.
- یعنی اعتماد کنم؟
شونه ای بالا دادم.
- تصمیم با خودتونه!
ماشین و کشید کنار خیابون.
- چون واقعا خسته ام یا زنده میرسیم یا اینکه به دیار حق می پیوندیم.
پیاده شدم و جاهامونو عوض کردیم.
تقریبا بعد از چند دقیقه از اینکه دید واقعا خوب رانندگی میکنم صندلیش رو کمی خوابوند و چشم هاش رو بست.


⭕️ «مهراد جم» همسر دنیا جهانبخت دوباره به دنیای موسیقی برگشت!😯😯

خواننده خبرساز یکی دو سال اخیر، پس از حواشی فراوان و بیش از دو سال سکوت، بار دیگر مجو.ز فعالیت هایش را در ایران دریافت کرد.

«مهراد جم» که همکاری خبرساز اش با سا.یت های شر/ط بندی و مها/جرت از ایران و ازدواج پرحاشیه اش با «دنیا جهانبخت»، مدت ها خبر د.ا.غ رسانه ها بود، با دریافت مجو.ز رسمی برای انتشار جدیدترین تک آهنگ اش، بار دیگر به فضا.ی ر.سمی موسیقی ایران باز خواهد گشت.

مسعود جهانی (تهیه کننده و مدیر هنری مهراد جم) شب گذشته در گفتگویی وید.یوی با من -بهمن بابازاده- خبر اخذ مجو.ز مهراد جم را تا.یید و اعلام کرد او به زودی فعالیت هایش را از سر خواهد گرفت.

چندی پیش تهیه کننده قبلی مهراد جم با.زداشت شد و پس از آزا.دی، با انتشار یک استوری اعلام کرد که دیگر هیچ فعالیتی در حو.زه موسیقی نخواهد داشت.
ادعاهای مختلفی نسبت به وی در بین اهالی موسیقی مطرح شده و او هرگز حاضر به پاسخگویی در این باره نشده است.
گفتگوی اختصاصی من با مسعود جهانی و میثم ابراهیمی، در ساعات آینده منتشر خواهد شد.


Video oldindan ko‘rish uchun mavjud emas
Telegram'da ko‘rish
⭕️ آبروریزی سامی بیگی!!😴😧

از افتادن میکروفن در کنسرت دیشب سامی بیگی (تورنتو)
تا ادامه پخش صدای خواننده!!!
قیمت بلیت: ۱۰۰ د*لار
(پلی بَک آرام آرام به یک لایف استایل تبدیل میشود...)


Video oldindan ko‘rish uchun mavjud emas
Telegram'da ko‘rish
#بیگ پوکی رپر معروف آمریکایی
در حین اجرا درگذشت😱


Video oldindan ko‘rish uchun mavjud emas
Telegram'da ko‘rish
‏بی‌بی‌ رکسا، خواننده و آهنگساز آمریکایی، در کنسرت یکشنبه شب خود در ۱۸ ژوئن در نیویورک با حادثه‌ای بسیار دردناک مواجه شد. او پس از برخورد یک تلفن همراه با صورتش، در حالی که با دست‌ صورت خود را پوشانده بود، روی صحنه نشست.


Video oldindan ko‘rish uchun mavjud emas
Telegram'da ko‘rish
معجزه بزرگ زندگی خاله سارا که برای اولین بار در تلویزیون بیان کرد




 


Video oldindan ko‘rish uchun mavjud emas
Telegram'da ko‘rish
⭕️ ضجه ها و گریه های یک دختر بعد از ازدواج محمدرضا گلزار!!!😐😅


Video oldindan ko‘rish uchun mavjud emas
Telegram'da ko‘rish
اینم کلیپ عروسی گلزار

اونجا که حرف میزنه دقیقا شبیه فیلم بازی کردنشه 😁😁😁



 


عکسهایی از مراسم عقد محمدرضا گلزار و همسرش آیسان آقاخانی.....



 


⭕️ اولین عکس همسر گلزار!

ایسان (معصومه) متولد ۷۶ در زنجان دیده به جهان گشود!!
که از سال ۹۸ با گلزار وارد را.بطه شده...
و دیروز طی ازدواج رسمی با محمدرضا گلزار زندگی مشترک رو آغاز کرد!!


⭕️ همسر رضا گلزار

20 ta oxirgi post ko‘rsatilgan.