#بهای_هوست
#هانیل
#پارت_176
- آقا جمال، یکی از اتاق خوابهای پایین مال شما و زیبا خانم هست. شما هم یکی از اتاق های بالا رو به سلیقه ی خودت انتخاب کن و از فردا سر کار حضور داشته باش.
کمی شوق زندگی به دلم سرازیر شد. لبخند کم جونی زدم و زیر لب تشکر کردم.
بعد از شام بنیامین به اتاقش رفت تا استراحت کنه. کمی به زیبا کمک کردم و
به سمت طبقه ی بالا رفتم.
۳ تا اتاق طبقه ی بالا بود که یکی از اتاق ها برای بنیامین بود. سومین اتاق رو انتخاب کردم.
اتاقی نسبتا بزرگ بود با تخت یک نفره و پنجره ای بزرگ.
نمیدونستم تا کی قراره اینجوری زندگی کنم؛ بدون هویت، بدون داشتن مدارک با اسم مردی که فقط اسمش زندگیم رو سنگین کرده بود؛
روی تخت دراز کشیدم و نگاهم رو به سقف یک دست سفید دوختم. با رفتن شهرزاد خیلی تنها شدم. تازه داشتم معنی داشتن دوست خوب رو می چشیدم.
یک ماه از اومدنمون به خونه ی خود بنیامین میگذشت.
صبح ها به همراه خودش به گلخونه میرفتم و اون بعد از رسوندنم به سمت شرکت میرفت.
از اینکه تمام روز رو با گلها سپری میکردم حالم خیلی بهتر بود و ذهنم در طی روز خالی از هر تنشی بود. دستی به گلهای لیلیوم کشیدم و عطرشون رو با عشق بلعیدم؛ صبح باید به یکی از هتل های بزرگ شیراز میفرستادیمشون.
هوا سوز خیلی بدی داشت؛ لباس گرم نداشتم و باید میرفتم برای خودم کمی لباس می خریدم.
بنیامین اومد دنبالم. سوار ماشین شدم.
همیشه در سکوت مثل دو آدم غریبه ای که فقط تو یک مسیر همراه همند با هم می رفتیم و می اومدیم.
- می تونم فردا برم و برای خودم کمی لباس بخرم؟
نیم نگاهی بهم انداخت.
- فردا عصر شیراز کار دارم؛ می تونی همراهم بیای و از اونجا خرید کنی.
- می تونم بیام؟
همینطور که نگاهش به جلو بود سری تکون داد.
- فردا ساعت ۵ عصر میام دنبالت با هم بریم.
لبخندی روی لبم نشست.
- ممنون!
دیگه حرفی بینمون رد و بدل نشد. مثل همیشه شام تو سکوت خورده شد و هرکسی به اتاق خودش رفت.
صبح به همراه راننده به گلخونه رفتم و بعد از بسته بندی گلها اونها رو به وانتی که از سمت هتل اومده بود سپردم.
کار دیگه ای تو گلخونه نداشتم پس تصمیم گرفتم برم خونه.
زیبا به همراه جمال خونه ی دخترشون رفته بودن. دوشی گرفتم و یکی از لباس هایی که با خودم از تهران آورده بودم رو پوشیدم.
با تماس بنیامین از خونه بیرون اومدم و
سوار شدم. به نظر کمی خسته می اومد.
- سلام.
سری تکون داد.
- سلام.
میدونستم چند ساعتی رو تو راه هستیم برای همین دل و به دریا زدم.
- می خواید اگر خسته هستین من رانندگی کنم؟
سرش به سمتم چرخید و یکی از ابروهاشو بالا داد.
- یعنی اعتماد کنم؟
شونه ای بالا دادم.
- تصمیم با خودتونه!
ماشین و کشید کنار خیابون.
- چون واقعا خسته ام یا زنده میرسیم یا اینکه به دیار حق می پیوندیم.
پیاده شدم و جاهامونو عوض کردیم.
تقریبا بعد از چند دقیقه از اینکه دید واقعا خوب رانندگی میکنم صندلیش رو کمی خوابوند و چشم هاش رو بست.
#هانیل
#پارت_176
- آقا جمال، یکی از اتاق خوابهای پایین مال شما و زیبا خانم هست. شما هم یکی از اتاق های بالا رو به سلیقه ی خودت انتخاب کن و از فردا سر کار حضور داشته باش.
کمی شوق زندگی به دلم سرازیر شد. لبخند کم جونی زدم و زیر لب تشکر کردم.
بعد از شام بنیامین به اتاقش رفت تا استراحت کنه. کمی به زیبا کمک کردم و
به سمت طبقه ی بالا رفتم.
۳ تا اتاق طبقه ی بالا بود که یکی از اتاق ها برای بنیامین بود. سومین اتاق رو انتخاب کردم.
اتاقی نسبتا بزرگ بود با تخت یک نفره و پنجره ای بزرگ.
نمیدونستم تا کی قراره اینجوری زندگی کنم؛ بدون هویت، بدون داشتن مدارک با اسم مردی که فقط اسمش زندگیم رو سنگین کرده بود؛
روی تخت دراز کشیدم و نگاهم رو به سقف یک دست سفید دوختم. با رفتن شهرزاد خیلی تنها شدم. تازه داشتم معنی داشتن دوست خوب رو می چشیدم.
یک ماه از اومدنمون به خونه ی خود بنیامین میگذشت.
صبح ها به همراه خودش به گلخونه میرفتم و اون بعد از رسوندنم به سمت شرکت میرفت.
از اینکه تمام روز رو با گلها سپری میکردم حالم خیلی بهتر بود و ذهنم در طی روز خالی از هر تنشی بود. دستی به گلهای لیلیوم کشیدم و عطرشون رو با عشق بلعیدم؛ صبح باید به یکی از هتل های بزرگ شیراز میفرستادیمشون.
هوا سوز خیلی بدی داشت؛ لباس گرم نداشتم و باید میرفتم برای خودم کمی لباس می خریدم.
بنیامین اومد دنبالم. سوار ماشین شدم.
همیشه در سکوت مثل دو آدم غریبه ای که فقط تو یک مسیر همراه همند با هم می رفتیم و می اومدیم.
- می تونم فردا برم و برای خودم کمی لباس بخرم؟
نیم نگاهی بهم انداخت.
- فردا عصر شیراز کار دارم؛ می تونی همراهم بیای و از اونجا خرید کنی.
- می تونم بیام؟
همینطور که نگاهش به جلو بود سری تکون داد.
- فردا ساعت ۵ عصر میام دنبالت با هم بریم.
لبخندی روی لبم نشست.
- ممنون!
دیگه حرفی بینمون رد و بدل نشد. مثل همیشه شام تو سکوت خورده شد و هرکسی به اتاق خودش رفت.
صبح به همراه راننده به گلخونه رفتم و بعد از بسته بندی گلها اونها رو به وانتی که از سمت هتل اومده بود سپردم.
کار دیگه ای تو گلخونه نداشتم پس تصمیم گرفتم برم خونه.
زیبا به همراه جمال خونه ی دخترشون رفته بودن. دوشی گرفتم و یکی از لباس هایی که با خودم از تهران آورده بودم رو پوشیدم.
با تماس بنیامین از خونه بیرون اومدم و
سوار شدم. به نظر کمی خسته می اومد.
- سلام.
سری تکون داد.
- سلام.
میدونستم چند ساعتی رو تو راه هستیم برای همین دل و به دریا زدم.
- می خواید اگر خسته هستین من رانندگی کنم؟
سرش به سمتم چرخید و یکی از ابروهاشو بالا داد.
- یعنی اعتماد کنم؟
شونه ای بالا دادم.
- تصمیم با خودتونه!
ماشین و کشید کنار خیابون.
- چون واقعا خسته ام یا زنده میرسیم یا اینکه به دیار حق می پیوندیم.
پیاده شدم و جاهامونو عوض کردیم.
تقریبا بعد از چند دقیقه از اینکه دید واقعا خوب رانندگی میکنم صندلیش رو کمی خوابوند و چشم هاش رو بست.