#بهای_هوست
#هانیل
#پارت_178
- اگر می تونی مدتی رو شرکت بیا ؛ البته حقوقت بیشتر از الان میشه!
نگاهش رو به نگاهم دوخت. مثل کسی که بخواد واکنش طرف مقابلش رو زیر نظر بگیره.
نگاهم رو ازش گرفتم و دستی روی لیوان پایه بلند جلوی دستم کشیدم و سرم رو بلند کردم.
- موافقم و این مدت همراهتون شرکت میام.
لبخند کم رنگی روی لبهاش نشست.
دیر وقت بود که به سپیدان برگشتیم و هر کدوم خسته به اتاق های خودمون رفتیم.
صبح باید به همراه بنیامین به شرکت میرفتم.
ساعت گذاشتم تا خواب نمونم ؛ با صدای زنگ ساعت با کرختی از تخت پایین اومدم؛ هنوز بدنم نیاز به خواب داشت اما باید بلند میشدم.
وارد حموم شدم و با دیدن شامپو بدن مورد علاقه ام که مدتها بود دیگه نداشتم و دیشب به لطف درآمدم از پول خودم خریده بودمش به سمتش رفتم. بوی عطر وانیل تمام حموم رو برداشته بود.
حوله پوشیده از حموم بیرون اومدم. داشت دیر میشد؛ موهامو با سشوار کمی نمش رو گرفتم، کت و شلوار مشکی به همراه شال مشکی ست کردم و کفش های پاشنه بلند مشکی پام کردم.
نگاهی تو آینه انداختم. برای اولین بار بعد از مدت ها داشتم به همون دختر آراسته ی خونه ی پدرم برمیگشتم. مثل وقتهایی که برای کمک به بابا به شرکت میرفتم.
کیفم رو برداشتم و از اتاق بیرون اومدم؛ باید یه قهوه میخوردم تا روزم رو عالی شروع کنم. وارد اشپزخونه شدم.
زیبا با دیدنم لبخند مهربونی زد.
- هزار ماشاالله چه خوشگل شدی!
با ذوق چرخی زدم.
- صبحت بخیر زیبا جون.
- صبح توام بخیر چقدر این لباسها بهت میاد!
گونه اش رو بوسیدم و برای خودم قهوه ای درست کردم. زیبا میز صبحانه رو تو سالن چید. سینی چایی رو برداشتم و به سمت میز رفتم.
خودم قهوه خورده بودم و دیگه میلی به صبحانه نداشتم، بنیامین آماده پله ها رو پاین اومد.
کنار میز ایستاده بودم. با دیدنم نیم نگاهی بهم انداخت و بی هیچ حرفی پشت میز نشست. بعد از خوردن صبحانه با هم از خونه خارج شدیم.
با ورود به شرکت همه با بنیامین احوالپرسی کردن. وارد اتاقش شدیم.
تبلتی سمتم گرفت:
-توی این تمام برنامه هایی که باید انجام بدی هست و قرار دادهایی که امروز قراره بسته بشه.
- خیالتون راحت باشه، همه رو چک میکنم و برنامه ها رو هماهنگ میکنم.
سری تکون داد و از اتاق بیرون اومدم. کم و بیش با کارکنان آشنا بودم و برنامه های شرکت دستم بود.
#هانیل
#پارت_178
- اگر می تونی مدتی رو شرکت بیا ؛ البته حقوقت بیشتر از الان میشه!
نگاهش رو به نگاهم دوخت. مثل کسی که بخواد واکنش طرف مقابلش رو زیر نظر بگیره.
نگاهم رو ازش گرفتم و دستی روی لیوان پایه بلند جلوی دستم کشیدم و سرم رو بلند کردم.
- موافقم و این مدت همراهتون شرکت میام.
لبخند کم رنگی روی لبهاش نشست.
دیر وقت بود که به سپیدان برگشتیم و هر کدوم خسته به اتاق های خودمون رفتیم.
صبح باید به همراه بنیامین به شرکت میرفتم.
ساعت گذاشتم تا خواب نمونم ؛ با صدای زنگ ساعت با کرختی از تخت پایین اومدم؛ هنوز بدنم نیاز به خواب داشت اما باید بلند میشدم.
وارد حموم شدم و با دیدن شامپو بدن مورد علاقه ام که مدتها بود دیگه نداشتم و دیشب به لطف درآمدم از پول خودم خریده بودمش به سمتش رفتم. بوی عطر وانیل تمام حموم رو برداشته بود.
حوله پوشیده از حموم بیرون اومدم. داشت دیر میشد؛ موهامو با سشوار کمی نمش رو گرفتم، کت و شلوار مشکی به همراه شال مشکی ست کردم و کفش های پاشنه بلند مشکی پام کردم.
نگاهی تو آینه انداختم. برای اولین بار بعد از مدت ها داشتم به همون دختر آراسته ی خونه ی پدرم برمیگشتم. مثل وقتهایی که برای کمک به بابا به شرکت میرفتم.
کیفم رو برداشتم و از اتاق بیرون اومدم؛ باید یه قهوه میخوردم تا روزم رو عالی شروع کنم. وارد اشپزخونه شدم.
زیبا با دیدنم لبخند مهربونی زد.
- هزار ماشاالله چه خوشگل شدی!
با ذوق چرخی زدم.
- صبحت بخیر زیبا جون.
- صبح توام بخیر چقدر این لباسها بهت میاد!
گونه اش رو بوسیدم و برای خودم قهوه ای درست کردم. زیبا میز صبحانه رو تو سالن چید. سینی چایی رو برداشتم و به سمت میز رفتم.
خودم قهوه خورده بودم و دیگه میلی به صبحانه نداشتم، بنیامین آماده پله ها رو پاین اومد.
کنار میز ایستاده بودم. با دیدنم نیم نگاهی بهم انداخت و بی هیچ حرفی پشت میز نشست. بعد از خوردن صبحانه با هم از خونه خارج شدیم.
با ورود به شرکت همه با بنیامین احوالپرسی کردن. وارد اتاقش شدیم.
تبلتی سمتم گرفت:
-توی این تمام برنامه هایی که باید انجام بدی هست و قرار دادهایی که امروز قراره بسته بشه.
- خیالتون راحت باشه، همه رو چک میکنم و برنامه ها رو هماهنگ میکنم.
سری تکون داد و از اتاق بیرون اومدم. کم و بیش با کارکنان آشنا بودم و برنامه های شرکت دستم بود.