#هانیل
#پارت_179
#میکائیل
باران به شدت می بارید و رعد و برق یک لحظه متوقف نمی شد. زنی میان درخت های بلند عمارت پای برهنه با لباس خواب نازکی می دوید؛ مثل کسی که گرگ درنده ای دنبالش کرده باشه! صدای جیغ های دلخراشش لا به لای درخت ها می پیچید.
هراسان از خواب بیدار شد؛ دوباره کابوس دیده بود. از تخت پایین اومد، بیرون داشت بارون می بارید.
با بالا تنه ی لخت به سمت پنجره ی بزرگ اتاق رفت، پرده رو کنار زد و پنجره رو کامل باز کرد. سوز سرد هوا به یک باره وارد اتاق شد و لرزی به بالا تنه ی برهنه اش انداخت. پیپش را روشن کرد.
درخت های بزرگ در سیاهی شب گم شده بود و باران به شدت می بارید، چهره ی ترسیده ی هانیل جلوی چشم های بیقرارش نقش بست وقتی برای اولین بار پیش مار بزرگش برده بودش.
با یادآوری اینکه حتی دیگر اون مار و نداشت با خشم دستش را مشت کرد، چطور نتونسته بود طی این چند ماه هانیل رو پیدا کنه؟ مگه کجای این شهر یا کشور رفته بود که انگار هیچ ردی از خودش نداشت؟
فردا باید شیراز میرفت و کار مهمی داشت تا انجام بده. با تموم شدن پیپ از پنجره فاصله گرفت. دلش می خواست خاطرات گذشته رو از حافظه اش پاک کنه تا دیگه هیچ وقت با کابوس بیدار نشه. هانیل برعکس مادرش بود؛ هر چقدر سعی کرد تا با اجبار کنار خودش نگهش داره نتونسته بود! اما مادرش هیچ وقت سعی نکرد تا همه چيز و رها کنه و بره. التماس هایی که هر شب به پدرش میکرد تا اونو نگهداره باعث شده بود باور کنه تمام زن ها رو می تونه با خشونت مطیع و عاشق کنه اما انگار هانیل فرق میکرد!
- پیدات میکنم؛ خیلی زود ....
آراسته مثل همیشه به سمت سالن رفت. با دیدن فیروزه پوزخندی زد و به قسمت بالای میز رفت؛ جایی که بعد از مرگ پدرش به فیروزه نداده بود.
کمی از قهوه اش رو مزه مزه کرد.
- نمی خواید مراسم عروسی بگیرید؟
سر بلند کرد و با خونسردی به پشتی صندلیش تکیه داد.
- عروسی؟!
فیروزه از این همه خونسردی میکائیل به جوش اومده بود اما میدونست که نباید تند بره.
- تا کی می خوای لفتش بدی؟ همهی فامیل به حرف اومدن؛ نمی خوای مهوش رو علنی کنی؟
دستی به دور فنجان سفید جلوی دستش کشید.
- مهوش رو مگه من گرفتم؟ خودت و دخترت بریدید و دوختید ، من زن دارم و به زودی پیداش میکنم.
- حق نداری اون دختر رو بیاری توی این خونه؛ من حکم مادر و برات دارم!
میکائیل که بلند شده بود کامل روی صندلی فیروزه خم شد. یک دستش پشت صندلیش قرار داشت و دست دیگه اش روی میز. نگاه مهوش و میثاق به میکائیل بود.
- مادر؟ من یه مادر داشتم که تو باعث مرگش شدی! حس من و نسبت به خودت میدونی، پس الکی ادای دایه ی عزیزتر از مادر و برای من در نیارید! مهوش آزاده هر کجا می خواد بره؛ من نه به مهوش علاقه دارم نه باهاش ازدواج میکنم.
به سمت خروجی سالن رفت. میثاق سری تکون داد و به دنبال میکائیل از خونه خارج شد.
فیروزه عصبی به مهوش غرید.
- تو داری چی غلطی میکنی که هنوز حامله نشدی؟
مهوش با مشت محکم روی میز کوبید.
- اون داره من و علنی پس میزنه، اون وقت تو داری میگی بچه؟ خودت خوب میدونی میکائیل همونقدر که عاشق رابطه های خشن هست، همونقدر هم خود داره! اون میدونه ما بعد از گذشت این همه سال برای چی برگشته ایم.
- من نمیدونم مهوش، من نمیذارم اون دختره ی پاپتی تمام این مال و ثروتی که عمرم رو براش گذاشتم و نباید دست کسی جز تو و میثاق باشه رو بخواد! اون پسره که کاملا دیونه شده، تو حداقل عاقل باش!
- دل خجسته ای داری فیروزه خانوم؛ فکر کردی میکائیل مثل پدرش که خام دوتا ناز و غمیش تو شد، خام من میشه؟
#پارت_179
#میکائیل
باران به شدت می بارید و رعد و برق یک لحظه متوقف نمی شد. زنی میان درخت های بلند عمارت پای برهنه با لباس خواب نازکی می دوید؛ مثل کسی که گرگ درنده ای دنبالش کرده باشه! صدای جیغ های دلخراشش لا به لای درخت ها می پیچید.
هراسان از خواب بیدار شد؛ دوباره کابوس دیده بود. از تخت پایین اومد، بیرون داشت بارون می بارید.
با بالا تنه ی لخت به سمت پنجره ی بزرگ اتاق رفت، پرده رو کنار زد و پنجره رو کامل باز کرد. سوز سرد هوا به یک باره وارد اتاق شد و لرزی به بالا تنه ی برهنه اش انداخت. پیپش را روشن کرد.
درخت های بزرگ در سیاهی شب گم شده بود و باران به شدت می بارید، چهره ی ترسیده ی هانیل جلوی چشم های بیقرارش نقش بست وقتی برای اولین بار پیش مار بزرگش برده بودش.
با یادآوری اینکه حتی دیگر اون مار و نداشت با خشم دستش را مشت کرد، چطور نتونسته بود طی این چند ماه هانیل رو پیدا کنه؟ مگه کجای این شهر یا کشور رفته بود که انگار هیچ ردی از خودش نداشت؟
فردا باید شیراز میرفت و کار مهمی داشت تا انجام بده. با تموم شدن پیپ از پنجره فاصله گرفت. دلش می خواست خاطرات گذشته رو از حافظه اش پاک کنه تا دیگه هیچ وقت با کابوس بیدار نشه. هانیل برعکس مادرش بود؛ هر چقدر سعی کرد تا با اجبار کنار خودش نگهش داره نتونسته بود! اما مادرش هیچ وقت سعی نکرد تا همه چيز و رها کنه و بره. التماس هایی که هر شب به پدرش میکرد تا اونو نگهداره باعث شده بود باور کنه تمام زن ها رو می تونه با خشونت مطیع و عاشق کنه اما انگار هانیل فرق میکرد!
- پیدات میکنم؛ خیلی زود ....
آراسته مثل همیشه به سمت سالن رفت. با دیدن فیروزه پوزخندی زد و به قسمت بالای میز رفت؛ جایی که بعد از مرگ پدرش به فیروزه نداده بود.
کمی از قهوه اش رو مزه مزه کرد.
- نمی خواید مراسم عروسی بگیرید؟
سر بلند کرد و با خونسردی به پشتی صندلیش تکیه داد.
- عروسی؟!
فیروزه از این همه خونسردی میکائیل به جوش اومده بود اما میدونست که نباید تند بره.
- تا کی می خوای لفتش بدی؟ همهی فامیل به حرف اومدن؛ نمی خوای مهوش رو علنی کنی؟
دستی به دور فنجان سفید جلوی دستش کشید.
- مهوش رو مگه من گرفتم؟ خودت و دخترت بریدید و دوختید ، من زن دارم و به زودی پیداش میکنم.
- حق نداری اون دختر رو بیاری توی این خونه؛ من حکم مادر و برات دارم!
میکائیل که بلند شده بود کامل روی صندلی فیروزه خم شد. یک دستش پشت صندلیش قرار داشت و دست دیگه اش روی میز. نگاه مهوش و میثاق به میکائیل بود.
- مادر؟ من یه مادر داشتم که تو باعث مرگش شدی! حس من و نسبت به خودت میدونی، پس الکی ادای دایه ی عزیزتر از مادر و برای من در نیارید! مهوش آزاده هر کجا می خواد بره؛ من نه به مهوش علاقه دارم نه باهاش ازدواج میکنم.
به سمت خروجی سالن رفت. میثاق سری تکون داد و به دنبال میکائیل از خونه خارج شد.
فیروزه عصبی به مهوش غرید.
- تو داری چی غلطی میکنی که هنوز حامله نشدی؟
مهوش با مشت محکم روی میز کوبید.
- اون داره من و علنی پس میزنه، اون وقت تو داری میگی بچه؟ خودت خوب میدونی میکائیل همونقدر که عاشق رابطه های خشن هست، همونقدر هم خود داره! اون میدونه ما بعد از گذشت این همه سال برای چی برگشته ایم.
- من نمیدونم مهوش، من نمیذارم اون دختره ی پاپتی تمام این مال و ثروتی که عمرم رو براش گذاشتم و نباید دست کسی جز تو و میثاق باشه رو بخواد! اون پسره که کاملا دیونه شده، تو حداقل عاقل باش!
- دل خجسته ای داری فیروزه خانوم؛ فکر کردی میکائیل مثل پدرش که خام دوتا ناز و غمیش تو شد، خام من میشه؟