☕️کافه رمان☕️


Kanal geosi va tili: Eron, Forscha
Toifa: ko‘rsatilmagan


هرچی رمان میخوای میتونی‌جست وجو کنی
از هر ژانری که میخوای همه تو چنل هست
در صورت ناراضی بودن نویسنده به ایدی زیر پیام دهید
@zohre_3478
رمان #آخر‌اسفند
رمان #طلسم‌ عشق
رمان #انتروپی به زودی
آیدی چنل:
🌹🌹🌹🌹
https://t.me/joinchat/PusRKOEDucqOsCk6

Связанные каналы  |  Похожие каналы

Kanal geosi va tili
Eron, Forscha
Toifa
ko‘rsatilmagan
Statistika
Postlar filtri




آرام dan repost
-از اینکه تو زندگیش فقط حکم یه زن صیغه ای و دارم که تختش و گرم کنه خسته شدم حسام...دیگه نمی کشم.

حسام کلافه از جایش بلند می‌شود...قدم رو می رود و کلافه جلوی پایم زانو میزند و نگاهی به چمدانم می اندازد.

چمدانی که از میان جواهراتی که با دست و دلبازی فراوان برایم می خرید، تنها با لباس هایم پر شده بود.

-نیل عزیزم تو هفت ساله که زنشی، عماد تازه داره نرم میشه تازه داره بهت علاقه پیدا می کنه...

میان حرفش می پرم.

-من فقط صیغشم، کسی که تا حالا هیچ جایی باهاش نرفته...البته حق داره، اون عماد عابده سلبریتی پرآوازه ی سینما...چرا باید بخواد با صیغش که یه دختر بی کس بدبخته جایی دیده بشه...من بهش حق میدم به خدا که حق میدم...برای همین میخوام از زندگیش برم.


اشک هایم می چکد.

-داری اشتباه می کنی، اون دوستت داره...

چمدانم را برمیدارم و به سمت درب میروم و حرف آخرم را میزنم.

-اگه دوستم داشت خبر خواستگاریش از زیبا حکمت تو کل اینستا پخش نمی شد.

از در خارج می شوم و دستم را روی شکمم و تنها یادگاری که  از مرد زندگیم دارم می گذارم.

هفت سال بعد...

-مامان مامان کجایی؟!

با خنده درب قابلمه را می گذارم و به سمتش برمی گردم و به تنها عامل زنده بودنم می نگرم.

-باز که مقنعت دور گردنته مامان جان!

با عجله روی میز می نشیند، در حالی که موهای بلند و فرش را از روی صورتش کنار میزند.

-ولش کن مامان...اگه بدونی چی شده؟!
وای خدا...
امروز عماد عابد اومده بود مدرسمون برای انتخاب یه دختر برای فیلمش...
وای مامان به خدا که باورم نمیشه...من انتخاب شدم...تازه کلی بوسم کرد و گفت من اونو یاد یه آدم عزیز زندگیش میندازم...
بعدم گفت غروب میاد دنبالمون تا بریم دفترش و شرایط قرار داد و برات بگه...


کفگیر از دستم می افتد و مات می مانم به چهره ی او که با ذوق بالا و پایین می پرد و می ترسم از سرنوشتی که اینگونه بد برایم رقم خورده است...


داستان در وی ای پی به اتمام رسیده است.


https://t.me/+ai1WVGH6OD83OGQ0
https://t.me/+ai1WVGH6OD83OGQ0


آرام dan repost
🧚🍃


دختری که به خاطر رسم ناموس دزدی ارباب روستا داخل عمارتش زندانی میشه ووقتی خبر عروسی نامزدش رومیشنوه از عمارت فرار میکنه تا باچشمهای خودش عروسیشو ببینه تا باور کنه😭


بادیدن محمد تولباس کوردی ودرحال رقصیدن باعروسش دیگه باورم شد که حرفهای خانزاده حقیقت داره...

محمد عروسی کرده بود واین یعنی من هیچ ارزشی براش ندارم!

زانوهام سست میشن وقبل اینکه به زمین بخورم دستی به کمکم میاد وبازومو میگیره.

منو سرپانگه میداره وبعد زیرگوشم زمزمه میکنه
_حالا باورت شد این مرد لیاقت تورونداره؟

دلم نمی خواد صداشو بشنوم ورو برمی گردونم.

اما محکم تر بازومو میگیره وبه سمت خودش میکشه.
_ازالان بهت اخطار میدم عزا گرفتن واسه این مرد برای توحرومه!

با این حرفش اشکهایم آماده ی سرازیر شدن میشوند که دستش را از دور بازویم رها می کند وانگشتهایش را درانگشتانم قفل می کند.

_ این خانزاده عصبی رو که فقط تو خلوتش باتو خوب وآرومه رو دریاب! چشمهاتو بازکن!


https://t.me/+OqcUwZa5JKFkOWM0

https://t.me/+OqcUwZa5JKFkOWM0

من نامزد داشتم که خان روستا من رو برای خودش لقمه گرفت!
باورم نمی شد اما نامزدم با قبول زمینی که روش کار می کرد خیلی راحت من رو پیشکش خان کرد اما من باز هم دوستش داشتم و امید داشتم یک روزی بیاد و من رو با خودش ببره!
اما با شنیدن خبر عروسی نامزدم....


آرام dan repost
پسره دختره رو گروگان گرفته الان کسی نمی خواد پسش بگیره😳😳😁
تازه پسره دختری رو که گروگان گرفته وادار می کنه براش فسنجون بپزه😂😂😂


- گروگانم گرفتی طبق آیین‌نامه‌ی حقوق بشر وظیفه‌ته خورد و خوراک منو تأمین کنی.

چشمانش پر خنده شد.
- یعنی این شورای حقوق بشر گروگان‌گیری رو آزاد کرده که براش آیین‌نامه داده؟

دستی در هوا تکان داد و سمت وسایل روی میز برگشت.
- حالا هر چی!

و سرش را بلند کرد.
- ببینم این فسنجونی که می‌گی چطور می‌پزن؟

با نگاه به روجا سری تکان داد.
- انداختنت بهم به خدا! یعنی این‌قدر ذوق‌زده شدن که نیستی باز هزار تا بلا سرشون بیاری، فکر کنم کلا هم از پس گرفتنت پشیمون شدن.

چشم تنگ کرد.
- چطور؟

نفسی کشید. نگرانی از لحنش مشخص بود.
- عطا چند روزیه نه جوابم رو می‌ده و نه کلا در دسترسه.

دست روجا روی قلبش نشست.
- جدی که نمی‌گی؟

موبایل را در دستش فشرد و با گرفتن شماره‌ی عطا کنار گوشش نگه داشت. با شنیدن پیام تکراری در دسترس نمی‌باشد. آن را به بلندگو زد و سمت روجا گرفت.
- بفرما. احتمالا امروز فردا ازم شماره حساب بخوان تا برای نگه داشتنت بهم رشوه بدن!!


https://t.me/+DUPQH2gXAMYzMDNk

https://t.me/+DUPQH2gXAMYzMDNk

رمانی شاد و عاشقانه با کلی هیجان و جذابیت. قول می دم در حین خودندنش لبخند از رو لبتون کنار نره...

اگه رمانی می خواید بخونید که در عین جریانات شیرین و  جدی، هر لحظه لذت ببرین رمان....
عــــــــروس بلـــــــــــــــــگراد
توصیه من به شما

رمانی پر فراز و نشیب و پرهیجان از اکرم حسین زاده
#نویسنده‌چاپی
#رایگان
#بی‌سانسور


https://t.me/+DUPQH2gXAMYzMDNk


آرام dan repost
- دختره هنوزم مثل ۷ سال پیش سیبیل داره عزیز؟
اگر اره که تا هستم بریم براش خواستگاری...تو که نتونستی بندازیش به یکی عروسش کنی حداقل خودم دومادش کنم


از صدای مردانه بلند و همراه با خنده اش عزیز اخم میکند

- صداتو بیار پایین پسر ، میرسه به گوش بچه ام دلش میگیره ..خجالت میکشه...

بچمی که عزیز میگفت دختر عمه اش بود
رها ...
۷ سال میشد که ایران نبود

آن زمان ها پدربزرگش گیر داده بود دخترک را عقد کند .
نخواسته بود ...
گفته بود رها جای خواهرش است تا دست از سرش بردارند.

- میگم عزیز این شوهرت خدا بخواد بیخیال ما شده دیگه اره؟ نخواد باز این دختره رو ببنده به ریش من...
اگه قراره دوباره حرفشو پیش بکشه برم خونه خودم!

لحنش جدی بود .
برخلاف دقایق پیش که شوخی میکرد اینبار سخت ابرو درهم کشیده بود.

قحطی دختر هم که می آمد حاضر نبود برای یک دقیقه هم او را تحمل کند چه رسد به آنکه زنش شود.

عزیز با غصه می گوید

- لیاقتشو نداری ...
بچه ام از خانمی و قشنگی مثل قرص ماه میمونه ، اون آقاجون ذلیل شده ات عقل نداره که خیال میکنه از تو واسه اون بچه مرد درمیاد ...!

از فکر آنکه پدربزرگش هنوز هم بیخیال ماجرا نشده باشد صدا بالا میبرد

- من گه میخورم که بخوا واسه اون تحفه‌ای که شما بهش میگی قرص ماه مرد باشم ، باشه ارزونی خاطرخواهاش ...

عربده هایش به گوش دخترک رسیده بود...از اتاقش بیرون آمده بود
حالا هم با تنی یخ زده پشت در آشپزخانه ایستاده بود و صدای آن مرد را می شنید.

همان مردی که هفت سال چشم انتظارش مانده بود
که پنهانی دوستش داشت و اما او ...
نمیخواستش ، واضح بود...

صدای عصبانیش در تمام خانه پیچیده بود

- جمع کن بریز و بپاشتو عزیز ، این مدت هی زنگ زدی ، هی گفتی مادر دلمون تنگ شده به این بهونه؟ که پای منو بکشی تو این خراب شده و باز کله امو بکار بگیری بگی زن بگیر؟ اونم کی؟ رها؟

زهرخندی میزند و بی آنکه بداند گفته هایش چه زخمی بر دل دخترک میزند ادامه میدهد

- من دم مرگم که باشم و بگن چاره زنده موندنم خوابیدن با این دختره اس ترجیحم اینه همونجا جونمو دو دستی تقدیم عزرائیل کنم ...حالا برات روشن شد عزیز؟ حالا تو و شوهرت بیخیال زندگی من میشید؟

خیره در چشمان اشکی عزیزش با همان لحن تند می غرد

- شب خوبی بود ، خوش گذشت ، دستتم درد نکنه ، خداحافظ

پیش از آنکه به عقب بچرخد این رهاست که با صدای گرفته ای می گوید

- عزیز تقصیری نداره ...

از شنیدن صدا نیشخندی روی لبش می نشیند..

به سویش برمیگردد و می بیند دخترکی را که با آن سر زیر افتاده دم آشپزخانه ایستاده است.

دست در جیب فرو برده ، به سمتش می رود و
در یک قدمی اش می ایستد

- میدونم دختر عمه ، خوب میدونم تمام این مسخره بازیا زیر سر خودته ، کرم توئه ، چون عادت کردی به برداشتن لقمه بزرگتر از دهنت ، اما..

پیش از آنکه حرف بعدی روی زبانش بیاید این دخترک است که سر بالا میگیرد...

که نگاهش قفل چشمان مردی میشود که از دیدن چهره اش حیران مانده بود  ...
که ناباور زل زده بود به آن دو تیله طوسی رنگ ...
باورش نمیشد این دختر همان رها باشد...
همانی که ۷ سال پیش مسخره اش میکرد...


چشمانش ، چرا هیچ وقت متوجه رنگشان نشده بود؟

- من شما رو دوست ندارم بامداد خان ، شما جای برادر من میمونید.
نگران آقاجون هم نباشید خودم باهاش حرف میزنم ...

بغضش را فرو می فرستد و سخت ادامه میدهد

- عزیز بخاطر شما از صبح کلی زحمت کشیده ، بمونید ، من امشب با دوستام میرم بیرون ، خونه نیستم که حضورم بخواد اذیتتون کنه .

می گوید و بی آنکه یک لحظه دیگر بماند رو از مردی که دلش را ، قلبش را پای آن دو تیله طوسی رنگ باخته بود ، میگیرد و از پیش نگاهش میگذرد...

https://t.me/+d1AP3EGj5ecyNGU0
https://t.me/+d1AP3EGj5ecyNGU0
https://t.me/+d1AP3EGj5ecyNGU0
https://t.me/+d1AP3EGj5ecyNGU0


رمٰـــــاْنّ جَــــذٔابٖ #هستی_آریان
آنــتــروپــی🔥🔞
#عـاشـقـانـه_اجتماعی
@cafeeroman

#پارت_۶۳
#آنــتــروپــی🦋💍

با هول هیچی‌ای گفتم که با اخم بدی نگاهی به دستم که هنوز توی دست اشکان بود انداخت و همونطور که بینمون می‌ایستاد، لیوانی از روی آب‌چکون برداشت...
دستامو توی جیبم فرو کردم که با همون اخم، نگاهی به اشکان انداخت و سمت یخچال رفت...
از فرصت استفاده کردم و حالا که اشکان نمیتونست حرفی بزنه، چای رو دم کشیده و نکشیده توی فنجون‌ها ریختم و حامی هم معلوم بود از قصد، انقدر آب خوردنشو طول داد که با سینی از آشپزخونه بیرون زدم...
به همه تعارف کردم و کنار شمیم نشستم که گفت :
_کی بشه بریم دریا...
خاله میریمی گفت که با چشمام دنبال حامی گشتم و وقتی مشغول حرف زدن با اشکان دیدمش چشمم ترسید...
واقعا بودن توی این جمع با وجود این داستان‌ها برام خیلی سخت شده بود...
نفسمو با صدا بیرون دادم که بالاخره، حامی اومد و با ابروهای در همش روبروم نشست...
ازش چشم گرفتم که بابا چاییشو سر کشید و گفت :
_ یکم استراحت نکنیم؟
خاله سرشو به نشونه‌ی تایید تکون داد که اول از همه مامان و بابا و بعد خاله سمت اتاق‌‌ها راه افتادن...
نگاهمو به حامی دوختم و رو بهش چیشده‌ای گفتم که شمیم لب زد :
_امروز خیلی در همه کلا. من که جرأت ندارم باهاش حرف بزنم!
حامی چیزی نگفت که تا اشکان سمتمون اومد، از جاش بلند شد و همونطور که رو بهم سرشو تکون میداد، گفت :
_ما هم بریم یکم استراحت کنیم!
بی‌حرف از جام بلند شدم که شمیم گفت :
_برید منم الان میام.
وارد اتاق شدم که حامی پشت سرم اومد و همونطور که درو می‌بست رو بهم گفت :
_چی میگفتی باهاش یه‌ساعت توی آشپزخونه؟
سمتش چرخیدم و چیزی نگفتم که سمتم خیز برداشت و با صدای بلندتری تکرار کرد :
_با توام میگم چی میگفتی باهاش؟
به دیوار چسبیده بودم که نگاهی به چشماش انداختم و با ناراحتی لب زدم :
_چرا باهام اینجوری رفتار میکنی حامی؟
دوباره لرزش دستشو احساس کردم که لبامو ورچیدم و میون انگشتام کشیدمش...
_داره روانیم میکنه!
اینو گفت و ازم رو گرفت که سرمو روی بازوش گذاشتم و درحالیکه بغلش میکردم، آروم لب زدم :
_میفهمم ولی باید یه‌جوری باهاش رفتار کنی که بیخیال بشه. نه اینکه باهاش کل بندازی‌‌... میدونه چی بینمون میگذره حامی...

ریپلای به #پارت_اول رمان
#آنــتــروپــی در کانال کافه‌ رمان👇
https://t.me/cafeeroman/65407


رمٰـــــاْنّ جَــــذٔابٖ #هستی_آریان
آنــتــروپــی🔥🔞
#عـاشـقـانـه_اجتماعی
@cafeeroman

#پارت_۶۲
#آنــتــروپــی🦋💍

فنجون‌هارو توی سینی چیدم و منتظر بودم چای دم شه که اشکان کنارم ایستاد و گفت :
_ندیدمت چند روزیه توی دانشگاه!
سری تکون دادم و دستمو توی موهام کشیدم...
_بودم که!
ابرو بالا انداخت و با مکث گفت :
_میخوام ازت یه سوالی بپرسم!
استرس گرفتم، واقعا داشتم با این جریانات اذیت میشدم...
_بگو!
بهم نزدیکتر شد و خیره به چشمام جوری که انگار میخواست راست و دروغ حرفمو دربیاره، گفت :
_رابطت با حامی چیه؟
سوالش به استرسم دامن زد...
مشغول بازی کردن با انگشتام شدم و همونطور که سعی میکردم ظاهرمو حفط کنم، گفتم :
_منظورت چیه که رابطت با حامی چیه؟
نیشخندی زد و سر تکون داد...
_یعنی رابطت باهاش چیه؟ توی چجور رابطه‌ای باهاش هستی؟ فهمیدی یا بیشتر برات توضیح بدم؟
لعنتی!
داشتم هول میشدم...
دست پیشو گرفتم و جواب دادم :
_توی چه رابطه‌ای میتونم باهاش باشم؟ منظوری اگه داری رک بگو!
حرفای اشکان و این وضعیت نفس‌گیر کم بود، نگاه خیره و اخم‌آلود حامی هم بهش اضافه شد...
از روی کاناپه بهم زل زده بود و حس میکردم که اگه دو دقیقه‌ی دیگه این وضعیت ادامه پیدا کنه، رسما پامیشه میاد توی آشپزخونه!
_من منظوری ندارم. تو بهم بگو... یه سوال پرسیدم جوابمو درست بده!
ازش رو گرفتم و درحالیکه سمت گاز میرفتم، گفتم :
_اصلا من چرا باید به تو جواب بدم؟ چی با خودت فکر کردی؟
اینو گفتم که دستمو از پشت کشید و گفت :
_چرا دلت میخواد عصبیم کنی؟
خواستم چیزی بگم که با شنیدن صدای حامی از پشت سرم لب گزیدم و سمتش برگشتم...
_چی شده نفس؟

ریپلای به #پارت_اول رمان
#آنــتــروپــی در کانال کافه‌ رمان👇
https://t.me/cafeeroman/65407


رمٰـــــاْنّ جَــــذٔابٖ #هستی_آریان
آنــتــروپــی🔥🔞
#عـاشـقـانـه_اجتماعی
@cafeeroman

#پارت_۶۱
#آنــتــروپــی🦋💍

مشغول تعارف کردن به بقیه شد که متوجه لرزش دست حامی زیر میز شدم و با اینکه استرس داشتم کسی متوجه شه اما بی‌طاقت میون دستم کشیدمش...
همیشه وقتی خیلی عصبی میشد دستاش به لرزه می‌افتاد...
با احساس دستم نفس کش‌داری کشید که مشغول نوازشش شدم...
خاله چند تیکه کباب جلوی حامی گذاشت و به شوخی لب زد :
_این هانیه یادمه وقتی بچه بود هم از اشکان خوشش نمیومد!
مشغول غذا خوردن شدم که اشکان پیشدستی کرد و با تیکه گفت :
_آره... آخه همیشه چیزهایی که دوست داشت مال من میشد...
از منظوردار و سنگین بودن جمله‌اش جا خوردم و نگاهی به حامی انداختم که دستمو میون دستش فشار داد و با لحن بدی جواب داد :
_آره ولی دیگه خیلی چیزها عوض شده!
مامان و خاله با تعجب به حامی و اشکان نگاه میکردن که اشکان ابرویی بالا انداخت و چیزی نگفت...
اشکان رسما از حس حامی به من بو برده بود، از حس من هم!
وگرنه اون روز توی آشپزخونه بهم اون حرفارو نمیزد...
این ترسناک بود، خیلی ترسناک!
مهم‌ترین رازم دست کسی افتاده بود که قرار نبود رابطه‌ام باهاش خوب پیش بره...
وقتی میفهمید قرار نیست به قول خودش چیزی که دوست داشت‌رو به دست بیاره، نمیدونم چه واکنشی نشون میداد و اگه رازمون فاش میشد...
این واقعا برام یه کابوس بود!
هیچ‌کاری هم بجز زدن زیر هرچیزی که اشکان میدونه از دستم برنمیومد...
بعد از ناهار اومدیم داخل تا یکم استراحت کنیم. همگی توی سالن پذیرایی جلوی تلویزیون نشسته بودیم که مامان رو بهم گفت :
_پاشو یه چای بیار...
باشه‌ای گفتم و با وجود اصرار خاله که میگفت خودم میرم، سمت آشپزخونه راه افتادم...

ریپلای به #پارت_اول رمان
#آنــتــروپــی در کانال کافه‌ رمان👇
https://t.me/cafeeroman/65407


رمٰـــــاْنّ جَــــذٔابٖ #هستی_آریان
آنــتــروپــی🔥🔞
#عـاشـقـانـه_اجتماعی
@cafeeroman

#پارت_۶۰
#آنــتــروپــی🦋💍

لای پلکامو با صدای حامی باز کردم و دستی به موهام کشیدم...
_رسیدیم؟
مامان که از ماشین پیاده شده بود، خندید و سری تکون داد...
_نه تو راهیم. پاشو ببینم!
توی حیاط ویلای خاله‌اینا پیاده شدم و به اطرافم نگاهی انداختم که شمیم سمتم اومد و گفت :
_خواب بودی؟ چطوری تو؟
اوهومی گفتم و باهاش مشغول حال و احوال شدم که خاله و اشکان هم به جمعمون اضافه شدن...
قبل از ما رسیده بودن و بساط جوجه کنار حیاط به راه بود...
همراه حامی توی اتاق شمیم مستقر شدیم. پالتومو از تنم درآوردم و دستی به دورسم کشیدم که متوجه نگاه خیره‌ی حامی روی خودم شدم...
زیرچشمی به شمیم که روی تختش دراز کشیده بود و با گوشیش ور میرفت نگاهی انداختم و رو به حامی گفتم :
_لباساتو عوض نمیکنی؟
چیزی نگفت که شمیم معلوم بود حس کرده مزاحمشه که از جاش پاشد و رو بهمون گفت :
_من برم پیش مامان‌اینا. شما هم زود بیاین غذا آماده‌ست!
با لبخند باشه‌ای گفتم که بیرون رفت و درو بست...
حامی هنوز سر جاش ایستاده بود که جلوش ایستادم و زیپ کتشو کشیدم...
_حواست کجاست آقای محترم؟
غرق سکوت نگاهم میکرد که خودم کتشو از تنش درآوردم و گفتم :
_بریم؟
با کلافگی سر تکون داد و کنارم قدم برداشت...
کنار میز گوشه‌ی حیاط، پیش مامان نشستم و رو به حامی اشاره کردم کنارم بشینه که خاله رو بهم گفت :
_چخبر خاله جون؟ وضع درس‌ها چطوره؟
سری تکون دادم و لب زدم :
_سلامتی... خوبه خداروشکر... شما چطورین؟ چه خبرا؟
سلامتی‌ای گفت که اشکان با چند سیخ کباب سمتمون اومد و گفت :
_ببینید آقا اشکان چه کرده!
اینو گفت و اولین سیخو سمت من گرفت...
یه تیکه‌ ازشو برداشتم و تشکر کردم که گفت :
_دومیو بردار!
نگاهی بهش انداختم که ادامه داد :
_میدونم چی دوست داری!
نیمچه لبخندی زدم و خواستم تیکه‌ای که میگفت‌رو بردارم که حامی از دستش کشید و با عصبانیت گفت :
_دستت دردنکنه!
اینو گفت و تیکه مرغو توی بشقابم گذاشت...
لب گزیدم و رو بهش نچی کردم که با اخم نگاهم کرد...
نگاه اشکان روی ما دوتا بود که بابا رو به حامی چشم غره‌ای رفت و به اشکان گفت :
_ببینم چطور شدن؟

ریپلای به #پارت_اول رمان
#آنــتــروپــی در کانال کافه‌ رمان👇
https://t.me/cafeeroman/65407


رمٰـــــاْنّ جَــــذٔابٖ #هستی_آریان
آنــتــروپــی🔥🔞
#عـاشـقـانـه_اجتماعی
@cafeeroman

#پارت_۵۹
#آنــتــروپــی🦋💍

کمی سر جاش جابه جا شد و با مکث نیمخیز شد که پاشدم و سمت سرویس بهداشتی رفتم...
مشغول آرایش کردن بودم که کنارم ایستاد و با حرص و حالت خواب‌آلودی گفت :
_نکن دیگه بسه!
رژ توی دستمو روی میز گذاشتم و باشه‌ای گفتم که غرغر کرد :
_چی باشه تو که دیگه همرو زدی!
از حرفش خنده‌ام گرفت که بلافاصله ادامه داد :
_نخند نفس سگم سگ!
لبامو ورچیدم و چیزی نگفتم...
درکش میکردم، میدونستم چقدر فشار روشه؛ واسه همینم از حرفاش نمی‌رنجیدم...
صدای مامانو شنیدم که ما دوتارو صدا میزد، آماده بودن...
با عجله مشغول پوشیدن لباسام شدم که با کلافگی و عصبانیت مشهودی لباساشو پوشید و شالی دور گردنش انداخت...
حواسم زیرچشمی بهش بود که ساک خودش و منو برداشت و گفت :
_بریم؟
توی نزدیکیم ایستاده بود که سمتش رفتم و لب‌هامو روی لب‌هاش گذاشتم...
بوسه‌ی عمیقی به لب‌هاش زدم و همونطور که انگشتامو گوشه‌ی صورتش میکشیدم، عقب کشیدم و آروم گفتم :
_حالا بریم...
خیره به چشمام دوباره لب‌هامو بوسید و با لحن متفاوتی لب زد :
_آرامشمی...
دلم لرزید...
نیمچه لبخندی زدم و همراهش سمت در رفتم...
توی ماشین وسط حامی و نیکان نشستم که بابا ماشینو روشن کرد و راه افتاد...
ویلای پدری اشکان‌اینا سمت رامسر بود و خیلی باهامون فاصله ای نداشت.
موزیک آرومی توی فضای ماشین پخش میشد و همه ساکت بودن که چشمام گرم خواب شد...
سرمو به صندلی تکیه داده بودم که حامی انگار متوجهم شد و دستشو برام باز کرد...
سرمو با مکث روی سینه‌اش گذاشتم که دستشو دورم گذاشت و به بیرون چشم دوخت...

ریپلای به #پارت_اول رمان
#آنــتــروپــی در کانال کافه‌ رمان👇
https://t.me/cafeeroman/65407


رمٰـــــاْنّ جَــــذٔابٖ #هستی_آریان
آنــتــروپــی🔥🔞
#عـاشـقـانـه_اجتماعی
@cafeeroman

#پارت_۵۸
#آنــتــروپــی🦋💍

نچی کرد که از توی آینه بهش‌ چشم دوختم و ادامه دادم :
_لج نکن دیگه، صبحی قراره بریم!
با اخم از جاش بلند شد و همونطور که بهم نزدیک میشد گفت :
_حالا تو چرا انقدر ذوق داری؟
سمتش برگشتم که بهم نزدیک‌تر شد و تنمو به دیوار چسبوند...
نگاهی به لب‌هاش انداختم و با صدای تحلیل‌ رفته ای لب زدم :
_خب خوش میگذره...
نفسشو با صدا بیرون داد که دستمو میون موهاش کشیدم و  گفتم :
_چون تو پیشمی خوش میگذره...
گره‌ی اخماش از هم باز شد که با مکث جلو اومد و لب‌هامو میون لب‌هاش اسیر کرد...
دستم لای موهاش بود که لب‌‌هاشو از لب‌هام فاصله داد و همونطور که روی چونه‌ام میکشید، سرشو توی گردنم فرو کرد...
لب گزیدم که بوسه‌ای به گلوم زد و با صدای خش‌داری گفت :
_لباساتو بپوش...
اینو گفت و همونطور که سرشو بالا می‌آورد، نگاه خمارشو ازم گرفت و بلافاصله از اتاق بیرون رفت...
تپش قلبم بالا گرفته بود که نفسمو با صدا بیرون دادم و مشغول پوشیدن لباس‌هام شدم...
موهامو شونه کردم و بعد از بستن ساکم رفتم پایین. حامی هنوز اینجا نشسته بود که نیم‌نگاهی بهش انداختم و سمت مامان رفتم...
بعد از شام چون قرار بود فردا صبح راه بیفتیم همه سمت اتاق‌هامون رفتیم.
صبح با صدای زنگ گوشیم چشمامو باز کردم و همونطور که خفه‌اش میکردم، نگاهی به حامی که سرشو روی سینه‌ام گذاشته بود انداختم...
خداروشکر دیشب قبل خواب در اتاقو قفل کرده بود. وگرنه اگه مامان زودتر میومد و بیدارمون میکرد معلوم نبود با دیدنمون توی این حالت چه فکری بکنه و چه اتفاقی بیفته!
انگشتامو روی بازوش کشیدم و آروم لب زدم :
_حامی... پاشو قربونت برم...

ریپلای به #پارت_اول رمان
#آنــتــروپــی در کانال کافه‌ رمان👇
https://t.me/cafeeroman/65407


رمٰـــــاْنّ جَــــذٔابٖ #هستی_آریان
آنــتــروپــی🔥🔞
#عـاشـقـانـه_اجتماعی
@cafeeroman

#پارت_۵۷
#آنــتــروپــی🦋💍

سری تکون داد که مشغول شام شدیم و دیگه حرفی بینمون رد و بدل نشد.
بعد از شام حامی خیلی زود سمت اتاق خواب رفت و من، برای دیدن سریال جلوی تلویزیون نشستم...
آخر شب بود که رو به جمع شب‌بخیری گفتم و از پله‌ها بالا رفتم...
در اتاقو پشت سرم بستم و نگاهی به حامی که روی تخت دراز کشیده بود انداختم. سرش توی گوشیش بود و بی‌حوصلگی توی چهره‌اش موج میزد...
سمتش رفتم و همونطور که کنارش می‌نشستم هومی گفتم که بازوشو روی بالش گذاشت و بی‌حرف نگاهم کرد...
هنوزم مشغول گوشیش بود که سرمو روی بازوش گذاشتم و خیره به چشماش لب زدم :
_چته؟
گوشیشو کنار گذاشت و پتوشو روی تنمون کشید...
بدجوری داشتم به هرشب توی آغوشش خوابیدن عادت میکردم...
_نمیدونی؟
به ‌خاطر جریان پسفردا بود؟
از قبل حرف بابا توی فکر بود ولی وقتی فهمید قراره با خاله اینا همسفر شیم بیشتر به هم ریخت...
توی بغلش جمع شدم و برای آروم کردنش گفتم :
_من کنار توام...
دستشو روی کمرم کشید و روی موهامو بوسید که چشمامو بستم...
آرامشی که توی آغوشش داشتم‌رو هیچ‌جا تجربه نکرده بودم...
از صبح سر کلاس بودم و دم غروب بود که با آنا سمت خونه برگشتم...
چون خیلی گرسنه‌ام بود سرسری چیزی خوردم و بعد از برداشتن حوله‌ام، سمت حموم رفتم...
باید برای فردا آماده میشدیم و حامی سر دنده‌ی لج بود. یه گوشه نشسته بود و هیچ‌کاری نمیکرد!
حوله‌امو تنم کردم و از حموم بیرون رفتم که نگاهش سمتم چرخید.
دستی به موهای خیسم کشیدم و همونطور که جلوی آینه می‌ایستادم، گفتم :
_وسایلتو جمع نکردی؟

ریپلای به #پارت_اول رمان
#آنــتــروپــی در کانال کافه‌ رمان👇
https://t.me/cafeeroman/65407


رمٰـــــاْنّ جَــــذٔابٖ #هستی_آریان
آنــتــروپــی🔥🔞
#عـاشـقـانـه_اجتماعی
@cafeeroman

#پارت_۵۶
#آنــتــروپــی🦋💍

انقدر منتظر جوابش به گوشی زل زدم که نمیدونم کی چشمام سنگین شد و خوابم برد...
با احساس نوازش دستی پلک‌هامو باز کردم و با دیدن حامی بالای سرم با صدایی گرفته‌ از خواب لب زدم :
_کجا بودی نگرانت شدم...
مهربون نگاهم کرد و گفت :
_کار داشتم فداتشم...
سوالی نگاهش کردم و دستامو براش باز کردم...
_بیا بغلم...
با لبخند کنارم دراز کشید و سرشو روی سینه‌ام گذاشت که دستمو مثل همیشه میون موهاش کشیدم و ادامه دادم :
_چیکار داشتی که از صبح حواست به من نبود؟
روی تنم نیمخیز شد و به صورتم چشم دوخت. انگشتاشو روی موهام کشید و گفت :
_تنها کسی که میخوام حواسم بهش باشه تویی!
به چشماش زل زدم که نفس عمیقی کشید و از جاش بلند شد. گوشه‌ی تخت نشست و سرشو میون دستاش گرفت...
مثل کف دست بلدش بودم و حالا دیگه مطمئن بودم که یه‌چیزیش هست و این نگرانم میکرد...
دستامو روی چشمام کشیدم و همونطور که از جام بلند میشدم دستمو روی شونه‌اش گذاشتم و گفتم :
_میدونی که میتونی راجب همه چیز باهام حرف بزنی؟
سرشو بلند کرد و رو بهم گفت :
_میدونم نفسم...
دلم ریخت!
این اولین باری بود که اینجوری صدام میزد...
لبامو ورچیدم که از روی تخت پاشد و گفت :
_پاشو بریم شام بخوریم.
حسابی گرسنه‌ام بود، به خاطر همین درنگ نکردم...
سر میز شام بودیم که بابا رو به مامان گفت :
_صحبت کردم برای مرخصی. درست شد...
با کنجکاوی نگاهی بهش انداختم و لب زدم :
_مرخصی برای چی؟
مامان جواب داد :
_پسفردا قراره با خاله اینا بریم ویلاشون...
حامی پوفی کشید که بابا گفت :
_مگه دیشب که اونجا بودین بهت نگفته بود مرخصی بگیری؟
پس مامان بهش گفته بود دیشب خونه‌ی خاله اینا بودیم!
حامی بی‌حرف به بابا نگاه میکرد که پیشدستی کردم و گفتم :
_چرا گفته بود. نمیدونستیم پسفردا قراره بریم خاله گفت آخر هفته!

ریپلای به #پارت_اول رمان
#آنــتــروپــی در کانال کافه‌ رمان👇
https://t.me/cafeeroman/65407




رمٰـــــاْنّ جَــــذٔابٖ #هستی_آریان
آنــتــروپــی🔥🔞
#عـاشـقـانـه_اجتماعی
@cafeeroman

#پارت_۵۵
#آنــتــروپــی🦋💍

باهاش خداحافظی کردم و برای گرفتن تاکسی کنار خیابون ایستادم که ماشینی جلوی پام ایستاد...
نگاهی بهش انداختم و وقتی تیامو دیدم سمتش رفتم. کنار ماشینش ایستادم که مقنعشو دور گردنش انداخت و گفت :
_بشین برسونمت!
نچی کردم و لب زدم :
_نه مرسی مزاحمت نمیشم.
دستی به موهای فرفریش کشید و گفت :
_بشین!
لبخندی زدم و گفتم :
_نه واقعا تعارف نمیکنم.
به دستام که توی جیبم بودن نگاهی انداخت و گفت :
_داری یخ میزنی، بشین!
انقدر اصرار کرد که دیگه جایی برای مقاومت ندیدم و کنارش نشستم.
بخاریو روشن کرد و بلافاصله راه افتاد که نگاهی بهش انداختم و گفتم :
_چرا تا امروز ندیده بودمت؟
نگاه عمیقی بهم انداخت و با مکث گفت :
_همه‌ی کلاس‌هارو نمیام!
دستامو از جیبم درآوردم و ابرو بالا انداختم...
_چجوری پاس میشی پس؟
نگاهشو ازم گرفت و چیزی نگفت که ادامه ندادم و به بیرون چشم دوختم...
_از کدوم طرف برم؟
با اشاره جوابشو دادم و گفتم :
_برو بهت میگم.
جلوی خونه نگه‌ داشت کرد که ازش تشکر کردم و پیاده شدم...
داخل که شدم خبری از ماشین حامی نبود، نگرانش شدم. کجا مونده بود؟!
رفتم تو و به مامان که روی کاناپه نشسته بود سلام کردم. جوابمو داد و حالمو پرسید که سمتش رفتم و کنارش نشستم. کمی باهاش حرف زدم و از دیشب گفتم و آخر سر سراغ حامی‌رو گرفتم که گفت :
_نمیدونم والا منم سراغشو همیشه از تو میگیرم!
از جام پاشدم و همونطور که سمت اتاق خواب میرفتم با نگرانی شمارشو گرفتم...
لعنتی چرا جواب نمیداد؟
پوفی کشیدم و بعد از عوض کردن لباس‌هام، با دیدن تخت به هم‌ریخته‌اش و لباسی که دم ظهر روش پرت کرده بود سمتش رفتم. مرتبش کردم و دوباره شماره‌اشو گرفتم...
باز هم جواب نداد که روی تختم دراز کشیدم و بهش پیام دادم...

ریپلای به #پارت_اول رمان
#آنــتــروپــی در کانال کافه‌ رمان👇
https://t.me/cafeeroman/65407




رمٰـــــاْنّ جَــــذٔابٖ #هستی_آریان
آنــتــروپــی🔥🔞
#عـاشـقـانـه_اجتماعی
@cafeeroman

#پارت_۵۴
#آنــتــروپــی🦋💍

نگاهشو به چشمام دوخت و با مکث، سرشو روی شونه‌ام گذاشت...
توی آغوشم کشیدمش و مشغول نوازش کردن موهاش شدم که دستاشو دور کمرم حلقه کرد و گفت :
_منم خیلی دوست دارم...
لبامو ورچیدم و گفتم :
_بریم قربونت برم دیرت نشه...
باشه‌ای گفت و جلو جلو راه افتاد که کوله‌امو برداشتم و از پله‌ها پایین رفتم...
منو کنار دانشگاه پیاده کرد و رفت. با آنا تا ساعت یک سر کلاس بودیم و بعدش رفتیم که یه‌چیزی بخوریم. توی سلف نشسته بودیم که با دیدن تیام کنار میز بغلی براش سری تکون دادم...
نگاهی بهم انداخت و متقابلا سرشو تکون داد. جالب بود که اینهمه وقت توی دانشگاه ندیده بودمش و حالا، درست بعد از آشنا شدنمون درست روی میز بغلی پیداش شده بود!
آنا هم متوجهش شد که رو بهم گفت :
_اِ تیامه!
آره ای گفتم که ادامه داد :
_میدونی تنها زندگی میکنه؟ مامان باباش فوت کردن. یه ارث گنده هم واسش گذاشتن تازه تک فرزند هم هست!
با ناراحتی نگاهی بهش انداختم و لب زدم :
_آخی... گناه داره...
آنا با لحن جدی‌ای گفت :
_برو بابا. گناه داره؟ خونه زندگیشو ندیدی!
خواستم بگم حالا مگه تو دیدی که با لحن خنده داری ادامه داد :
_البته منم ندیدم‌، افق گفت!
خندیدم و همونطور که قاشقمو از غذا پر میکردم، گفتم :
_هرچی هم باشه بازم هیچکسو نداره، میفهمی؟!
چیزی نگفت که دیگه حرفی نزدیم و مشغول غذا شدیم. باید به کلاس بعدی میرسیدیم...
دم عصر بود که کلاس‌هام بالاخره تموم شدن.
توی حیاط دانشگاه ایستادیه بودیم که به آنا گفتم :
_ماشین آوردی؟
نچی کرد و گفت :
_امیر میخواست بره جایی دست اونه!
سرمو تکون دادم و نگاهی به گوشیم انداختم. عجیب بود که تا این ساعت خبری از حامی نشده بود!
نمیدونم شاید هم درگیر بوده!
گوشیمو قفل کردم و با آنا سمت در راه افتادم که گفت :
_میخوام برم این بوتیک خیابون بغلی. نمیای؟
سرمو تکون دادم و دستامو توی جیبم فرو کردم...
_سردمه. خیلی هم خستم...
باشه‌ای گفت و باهام دست داد...
_باشه پس فعلا خداحافظ!

ریپلای به #پارت_اول رمان
#آنــتــروپــی در کانال کافه‌ رمان👇
https://t.me/cafeeroman/65407


رمٰـــــاْنّ جَــــذٔابٖ #هستی_آریان
آنــتــروپــی🔥🔞
#عـاشـقـانـه_اجتماعی
@cafeeroman

#پارت_۵۳
#آنــتــروپــی🦋💍

با شنیدن صدای آنا که اسممو صدا میزد، شیشه‌رو پایین کشیدم و سمتش برگشتم که گفت :
_توی دانشگاه میبینمت ما رفتیم، فعلا!
فعلا‌ای گفتم و دستمو برای بچه‌ها تکون دادم که حامی هم ماشینو روشن کرد و راه افتاد...
ضبطو روشن کردم و آهنگی گذاشتم که دستمو میون دستش کشید و روی دنده گذاشت...
نزدیکای خونه بودیم که مامان زنگ زد و پرسید کجاییم. انگار رفته بود پیش مامانبزرگ و کسی خونه نبود. میخواست بپرسه که کلید داریم یا نه!
زودتر از حامی پیاده شدم و درو باز کردم که ماشینو دم در گذاشت و دنبالم اومد...
باید میرفت سر کار، منم میرفتم دانشگاه. گوشیش زنگ خورد که جوابشو داد و گفت :
_سلام، من تا یه ربع دیگه اونجام!
مشغول حرف زدن بود که از پله‌ها بالا رفتم و شال و پالتومو درآوردم...
از مدرسه بهش زنگ زده بودن. باید هفت صبح میرفت و الان دیگه داشت یازده میشد...
دلم میخواست دوش بگیرم ولی میدونستم حامی اصرار میکنه برسونتم و دیرش شده بود. پس روی صندلی جلوی آینه‌ام نشستم و مشغول شونه‌ کردن موهام شدم...
شونه‌اشون کردم و مشغول بافتنشون شدم که داخل اتاق شد و سمت کمد لباساش رفت. نفس کلافه‌ای کشید و بعد از پرت کردن لباسی که تنش بود روی تخت، کت نسبتا بلند چارخونشو با یه حرکت تنش کرد...
رژی به لبام زدم و زیرچشمی نگاهش کردم که مقنعه‌ی توی کمدو چنگ زد و توی دستش مچاله کرد...
لب گزیدم. دیدن هربار اذیت شدنش سر این مسائل قلبمو به درد میاورد...
از جام بلند شدم و درحالیکه لباس میپوشیدم دوباره نگاهش کردم که متوجهم شد و سمتم برگشت. حدس میزدم ناراحتیمو فهمیده باشه که گارد گرفت و گفت :
_چیه؟!
بد برداشت میکرد. همیشه بد برداشت میکرد و سعی میکردم توی این موضوع حقو بهش بدم...
مقنعمو روی سرم مرتب کردم و سمتش رفتم. جلوش ایستادم و همونطور که دستمو گوشه‌ی صورتش می‌گذاشتم لب زدم :
_خیلی دوستت دارم خب؟

ریپلای به #پارت_اول رمان
#آنــتــروپــی در کانال کافه‌ رمان👇
https://t.me/cafeeroman/65407


رمٰـــــاْنّ جَــــذٔابٖ #هستی_آریان
آنــتــروپــی🔥🔞
#عـاشـقـانـه_اجتماعی
@cafeeroman

#پارت_۵۲
#آنــتــروپــی🦋💍

نگاهی بهش انداختم که آنا گفت :
_میریم الان!
چند دقیقه‌ی بعد، بعد از جمع‌ و جور کردن کلبه، دستی به سر و وضعمون کشیدیم و بیرون زدیم...
دستامو دورم گذاشتم و سمت ماشین حامی قدم برداشتم که تیام رو بهم گفت :
_راستی رشته‌ات چیه؟
خیره به حامی که ریموتو میزد توی ماشین نشستم و بدون اینکه درو ببندم لب زدم :
_روانشناسی!
کلاهشو روی سرش کشید و گفت :
_زیاد توجه نمیکنم احتمالا واسه همین تا حالا توی دانشگاه ندیدمت!
تکونی به سر و گردنم دادم که حامی سمتم اومد و همونطور که رو بهم سردته‌ای میگفت، درو بست...
از حرکتش خنده‌ام گرفته بود که تیام ابرویی بالا انداخت و درحالیکه دستشو برام بالا میبرد، سمت ماشینش راه افتاد...
چشمام روی حامی چرخید که کنارم نشست و با اخم گفت :
_چی بهت گفتم؟
با لبخند لب زدم :
_چی بهم گفتی؟
نگاهش روی لبخندم ثابت موند...
دستشو پشت گردنم گذاشت و همونطور که بهم نزدیک میشد، خواست لب‌هاشو روی لب‌هام بذاره که با وجود شیشه‌های دودی ماشین، از ترس اینکه بچه‌ها ببینن عقب کشیدم که با حرص تنمو به صندلی ماشین کوبید و روم خیمه زد...
با احساس گرمی لب‌هاش برای چند لحظه نفس نکشیدم که دستشو میون موهام کشید و همونطور که کمی ازم فاصله میگرفت با صدای خش‌داری گفت :
_مال منی!
قلبم انقدر تند تند میزد که حس میکردم هر آن ممکنه سینه‌امو بشکافه و ازش بیرون بزنه...
بی‌حرف نگاهش میکردم که پیشونیمو بوسید و ازم فاصله گرفت...
لب گزیدم و به اطرافم نگاهی انداختم و وقتی بچه هارو کنارمون سمت ماشین‌ها دیدم خیالم راحت شد...

ریپلای به #پارت_اول رمان
#آنــتــروپــی در کانال کافه‌ رمان👇
https://t.me/cafeeroman/65407



20 ta oxirgi post ko‘rsatilgan.