رمٰـــــاْنّ جَــــذٔابٖ #هستی_آریان
آنــتــروپــی🔥🔞
#عـاشـقـانـه_اجتماعی
@cafeeroman
#پارت_۵۲
#آنــتــروپــی🦋💍
نگاهی بهش انداختم که آنا گفت :
_میریم الان!
چند دقیقهی بعد، بعد از جمع و جور کردن کلبه، دستی به سر و وضعمون کشیدیم و بیرون زدیم...
دستامو دورم گذاشتم و سمت ماشین حامی قدم برداشتم که تیام رو بهم گفت :
_راستی رشتهات چیه؟
خیره به حامی که ریموتو میزد توی ماشین نشستم و بدون اینکه درو ببندم لب زدم :
_روانشناسی!
کلاهشو روی سرش کشید و گفت :
_زیاد توجه نمیکنم احتمالا واسه همین تا حالا توی دانشگاه ندیدمت!
تکونی به سر و گردنم دادم که حامی سمتم اومد و همونطور که رو بهم سردتهای میگفت، درو بست...
از حرکتش خندهام گرفته بود که تیام ابرویی بالا انداخت و درحالیکه دستشو برام بالا میبرد، سمت ماشینش راه افتاد...
چشمام روی حامی چرخید که کنارم نشست و با اخم گفت :
_چی بهت گفتم؟
با لبخند لب زدم :
_چی بهم گفتی؟
نگاهش روی لبخندم ثابت موند...
دستشو پشت گردنم گذاشت و همونطور که بهم نزدیک میشد، خواست لبهاشو روی لبهام بذاره که با وجود شیشههای دودی ماشین، از ترس اینکه بچهها ببینن عقب کشیدم که با حرص تنمو به صندلی ماشین کوبید و روم خیمه زد...
با احساس گرمی لبهاش برای چند لحظه نفس نکشیدم که دستشو میون موهام کشید و همونطور که کمی ازم فاصله میگرفت با صدای خشداری گفت :
_مال منی!
قلبم انقدر تند تند میزد که حس میکردم هر آن ممکنه سینهامو بشکافه و ازش بیرون بزنه...
بیحرف نگاهش میکردم که پیشونیمو بوسید و ازم فاصله گرفت...
لب گزیدم و به اطرافم نگاهی انداختم و وقتی بچه هارو کنارمون سمت ماشینها دیدم خیالم راحت شد...
ریپلای به #پارت_اول رمان
#آنــتــروپــی در کانال کافه رمان👇
https://t.me/cafeeroman/65407
آنــتــروپــی🔥🔞
#عـاشـقـانـه_اجتماعی
@cafeeroman
#پارت_۵۲
#آنــتــروپــی🦋💍
نگاهی بهش انداختم که آنا گفت :
_میریم الان!
چند دقیقهی بعد، بعد از جمع و جور کردن کلبه، دستی به سر و وضعمون کشیدیم و بیرون زدیم...
دستامو دورم گذاشتم و سمت ماشین حامی قدم برداشتم که تیام رو بهم گفت :
_راستی رشتهات چیه؟
خیره به حامی که ریموتو میزد توی ماشین نشستم و بدون اینکه درو ببندم لب زدم :
_روانشناسی!
کلاهشو روی سرش کشید و گفت :
_زیاد توجه نمیکنم احتمالا واسه همین تا حالا توی دانشگاه ندیدمت!
تکونی به سر و گردنم دادم که حامی سمتم اومد و همونطور که رو بهم سردتهای میگفت، درو بست...
از حرکتش خندهام گرفته بود که تیام ابرویی بالا انداخت و درحالیکه دستشو برام بالا میبرد، سمت ماشینش راه افتاد...
چشمام روی حامی چرخید که کنارم نشست و با اخم گفت :
_چی بهت گفتم؟
با لبخند لب زدم :
_چی بهم گفتی؟
نگاهش روی لبخندم ثابت موند...
دستشو پشت گردنم گذاشت و همونطور که بهم نزدیک میشد، خواست لبهاشو روی لبهام بذاره که با وجود شیشههای دودی ماشین، از ترس اینکه بچهها ببینن عقب کشیدم که با حرص تنمو به صندلی ماشین کوبید و روم خیمه زد...
با احساس گرمی لبهاش برای چند لحظه نفس نکشیدم که دستشو میون موهام کشید و همونطور که کمی ازم فاصله میگرفت با صدای خشداری گفت :
_مال منی!
قلبم انقدر تند تند میزد که حس میکردم هر آن ممکنه سینهامو بشکافه و ازش بیرون بزنه...
بیحرف نگاهش میکردم که پیشونیمو بوسید و ازم فاصله گرفت...
لب گزیدم و به اطرافم نگاهی انداختم و وقتی بچه هارو کنارمون سمت ماشینها دیدم خیالم راحت شد...
ریپلای به #پارت_اول رمان
#آنــتــروپــی در کانال کافه رمان👇
https://t.me/cafeeroman/65407