یبار توی جمع خانوادگی شوهر لیلی عمه کوچیکم جلوی همه به لیلی به شوخی گفت
- من تو رو زوری گرفتمتا ، به اصرار مامانم ، الانم پشیمونم
بعدم زد زیر خنده و بقیه هم خندیدن .
لیلی فقط نگاه کرد ، یه کلمه حرف نزد هیچی نگفت ..
لیلی با عشق رفته بود خونه شوهر ، هربار که حرف از ازدواجش میشد عشق تو چشماش برق میزد
از اون روز به بعد دیگه شور و شوقی تو چشمای لیلی نبود
عشقی نبود.
مدتی بعد از اون هیچکس نفهمید چی شد ، چی به سر لیلی اومد ، عمه با یه نامه برای شوهرش رفته بود ...
میگفتن خودکشی کرده ، توی دریا..
دانلود فایل کامل این رمان➡