رمٰـــــاْنّ جَــــذٔابٖ #هستی_آریان
آنــتــروپــی🔥🔞
#عـاشـقـانـه_اجتماعی
@cafeeroman
#پارت_۵۳
#آنــتــروپــی🦋💍
با شنیدن صدای آنا که اسممو صدا میزد، شیشهرو پایین کشیدم و سمتش برگشتم که گفت :
_توی دانشگاه میبینمت ما رفتیم، فعلا!
فعلاای گفتم و دستمو برای بچهها تکون دادم که حامی هم ماشینو روشن کرد و راه افتاد...
ضبطو روشن کردم و آهنگی گذاشتم که دستمو میون دستش کشید و روی دنده گذاشت...
نزدیکای خونه بودیم که مامان زنگ زد و پرسید کجاییم. انگار رفته بود پیش مامانبزرگ و کسی خونه نبود. میخواست بپرسه که کلید داریم یا نه!
زودتر از حامی پیاده شدم و درو باز کردم که ماشینو دم در گذاشت و دنبالم اومد...
باید میرفت سر کار، منم میرفتم دانشگاه. گوشیش زنگ خورد که جوابشو داد و گفت :
_سلام، من تا یه ربع دیگه اونجام!
مشغول حرف زدن بود که از پلهها بالا رفتم و شال و پالتومو درآوردم...
از مدرسه بهش زنگ زده بودن. باید هفت صبح میرفت و الان دیگه داشت یازده میشد...
دلم میخواست دوش بگیرم ولی میدونستم حامی اصرار میکنه برسونتم و دیرش شده بود. پس روی صندلی جلوی آینهام نشستم و مشغول شونه کردن موهام شدم...
شونهاشون کردم و مشغول بافتنشون شدم که داخل اتاق شد و سمت کمد لباساش رفت. نفس کلافهای کشید و بعد از پرت کردن لباسی که تنش بود روی تخت، کت نسبتا بلند چارخونشو با یه حرکت تنش کرد...
رژی به لبام زدم و زیرچشمی نگاهش کردم که مقنعهی توی کمدو چنگ زد و توی دستش مچاله کرد...
لب گزیدم. دیدن هربار اذیت شدنش سر این مسائل قلبمو به درد میاورد...
از جام بلند شدم و درحالیکه لباس میپوشیدم دوباره نگاهش کردم که متوجهم شد و سمتم برگشت. حدس میزدم ناراحتیمو فهمیده باشه که گارد گرفت و گفت :
_چیه؟!
بد برداشت میکرد. همیشه بد برداشت میکرد و سعی میکردم توی این موضوع حقو بهش بدم...
مقنعمو روی سرم مرتب کردم و سمتش رفتم. جلوش ایستادم و همونطور که دستمو گوشهی صورتش میگذاشتم لب زدم :
_خیلی دوستت دارم خب؟
ریپلای به #پارت_اول رمان
#آنــتــروپــی در کانال کافه رمان👇
https://t.me/cafeeroman/65407
آنــتــروپــی🔥🔞
#عـاشـقـانـه_اجتماعی
@cafeeroman
#پارت_۵۳
#آنــتــروپــی🦋💍
با شنیدن صدای آنا که اسممو صدا میزد، شیشهرو پایین کشیدم و سمتش برگشتم که گفت :
_توی دانشگاه میبینمت ما رفتیم، فعلا!
فعلاای گفتم و دستمو برای بچهها تکون دادم که حامی هم ماشینو روشن کرد و راه افتاد...
ضبطو روشن کردم و آهنگی گذاشتم که دستمو میون دستش کشید و روی دنده گذاشت...
نزدیکای خونه بودیم که مامان زنگ زد و پرسید کجاییم. انگار رفته بود پیش مامانبزرگ و کسی خونه نبود. میخواست بپرسه که کلید داریم یا نه!
زودتر از حامی پیاده شدم و درو باز کردم که ماشینو دم در گذاشت و دنبالم اومد...
باید میرفت سر کار، منم میرفتم دانشگاه. گوشیش زنگ خورد که جوابشو داد و گفت :
_سلام، من تا یه ربع دیگه اونجام!
مشغول حرف زدن بود که از پلهها بالا رفتم و شال و پالتومو درآوردم...
از مدرسه بهش زنگ زده بودن. باید هفت صبح میرفت و الان دیگه داشت یازده میشد...
دلم میخواست دوش بگیرم ولی میدونستم حامی اصرار میکنه برسونتم و دیرش شده بود. پس روی صندلی جلوی آینهام نشستم و مشغول شونه کردن موهام شدم...
شونهاشون کردم و مشغول بافتنشون شدم که داخل اتاق شد و سمت کمد لباساش رفت. نفس کلافهای کشید و بعد از پرت کردن لباسی که تنش بود روی تخت، کت نسبتا بلند چارخونشو با یه حرکت تنش کرد...
رژی به لبام زدم و زیرچشمی نگاهش کردم که مقنعهی توی کمدو چنگ زد و توی دستش مچاله کرد...
لب گزیدم. دیدن هربار اذیت شدنش سر این مسائل قلبمو به درد میاورد...
از جام بلند شدم و درحالیکه لباس میپوشیدم دوباره نگاهش کردم که متوجهم شد و سمتم برگشت. حدس میزدم ناراحتیمو فهمیده باشه که گارد گرفت و گفت :
_چیه؟!
بد برداشت میکرد. همیشه بد برداشت میکرد و سعی میکردم توی این موضوع حقو بهش بدم...
مقنعمو روی سرم مرتب کردم و سمتش رفتم. جلوش ایستادم و همونطور که دستمو گوشهی صورتش میگذاشتم لب زدم :
_خیلی دوستت دارم خب؟
ریپلای به #پارت_اول رمان
#آنــتــروپــی در کانال کافه رمان👇
https://t.me/cafeeroman/65407