#پارت_۱۸۶
#فانتوم
#آرزو_صاد
حتی آغوش معشوق! به نظرم عشق پدر و دختری یه مرحله ای فراتر از بقیه عشق هاست و چیزی با اون قابل قیاس نیست. نوازش دست های پینه بسته اش روی سرم برای خوب شدنم کافی بود:
_ چند وقت پیش آقای صادقی گفت توی شرکت قراره یه وامی گذاشته بشه، ازم پرسید که منم میخوام شرکت کنم یا نه... منم چون لزومی نمیدیدم و همه چی خوب بود گفتم نه! نمیخواستم الکی بهتون فشار بیاد!
سر بلندکردم و به چهره اش خیره شدم. این آدم قهرمان تموم داستان های بچگی من بود:
_ همین فردا میرم و بهش میگم اسم منم بنویسه... اگه راه داشت ازش خواهش میکنم بدون قرعه کشی نوبت های اول رو به من بده تا دختر بابا اینطوری توی خودش جمع نشه و به اخباری زل نزنه که ازش متنفره! من درستش میکنم عزیزم... تو غصه اش رو نخور...
با گریه خودم رو توی بغلش انداختم. محکم گردنش رو توی اغوشم گرفتم و از ته دلم خدارو به خاطر داشتنش شکر کردم و ازش خواستم هیچوقت این سایه رو از سرم برنداره.
_ بابا.. بابا بابا... من عاشقتم به قرآن! میمیرم برات...
بلاخره رضایت دادم و از بغلش بیرون اومدم:
_ اذیت نمیشی؟ قسطش زیاد نمیشه؟
موهام رو پشت گوشم فرستاد و لب زد:
_ ما این همه سال قسط و قرض داشتیم، این هم روش! خداروشکر دیگه زندگیمون سر و سامون گرفته... بعد هم ماشین لازمه بابا جان، خودش سرمایه اس! فعلا به مامان چیزی نگو دوباره دعوا میشه، بذار خودم بهش بگم...
اون روز من خوشبخت ترین دختر دنیا بودم. تو ذهنم فقط تصویرهای دوتایی از خودم و امید بود که قرار بود تموم خیابون های شهر رو تخته گاز بریم. اینده پوزخند زنان گوشه ای وایساده بود و برای خنده های من دلسوزی میکرد.
انگاری اون یه چیزی میدونست که من قرار بود بعد ها تاوان ندونستنش رو بپردازم. من زیادی توی خوشبختی غرق شده بودم، اونقدر که یادم رفت دنیا چقدر بی رحمه و چشم دیدن خنده های من رو نداره! »
از فکر و خیال بیرون اومدم و بی هدف آگهی های مسکن رو زیر و رو میکردم. چیزی نبود که با بودجه من همخونی داشته باشه.
•𝑱𝒐𝒊𝒏•࿐
@fanttoom ⛓ 🍷