•~ یکــ عاشـقانه‌ بی‌صدا 🔥 ~•


Гео и язык канала: Иран, Фарси
Категория: Для взрослых



تو اطراف زخم‌ هام ستاره کشیدی ✨
.
.
.
یک عاشقانه بی صدا 🔥 〰️ درحال نگارش
فانتوم 🩸〰️ در حال نگارش
ما پنج نفر بودیم‌🫂〰️ در حال نگارش
بنر ها پارت رمان هستند
پارت گزاری هر روز به جز ایام تعطیل
" نویسنده آرزوصاد "

Связанные каналы

Гео и язык канала
Иран, Фарси
Категория
Для взрослых
Статистика
Фильтр публикаций


#پارت_۴۵۲
#یک_عاشقانه_بی_صدا
#آرزو_صاد


سری تکون دادم و روی مبل کنارش نشستم:

_ خوب که نیست! ولی بهش آرامش بخش زدن... گفتن بهتر میشه.

صدای گریه ی آیدا هنوز می اومد. تعجب کردم که این دختر مگه چقدر اشک داشت؟ با یادآوری بغض و گریه های نگار با خشم پلک بستم و خودم رو نفرین کردم.

_ اصلا یهویی چیشد؟من هنوز گیجم چرا همه چی بهم خورد؟ یه روز خوش بهمون نیومده... ای خدا...

گریه دیگه نذاشت ادامه بده و بچه ها سعی داشتن آرومش کنن ولی موفق نبودن. میتونستم نگاه هایی که خیلی هم دوستانه نبود رو روی خودم حس کنم. برام مهم نبود اون ها راجع به من چی فکر میکنن.


تنها آدمی که تو این دنیا برای من مهم بود الان روی تخت اتاقم با رنگ و رویی پریده خوابیده بود. یه جوری خوابیده بود و چشم هاش رو باز نمیکرد که انگار دلش این دنیا رو ببینه. دختری که من برای داشتنش زیادی جنگیده بودم.


چشم باز کردم و نگاه سنگین و پرحرف امیر رو شکار کردم. از این بشر هیچ خوشم نمیومد و دلیلی هم برای پنهون کردنش نداشتم. جواب نگاه خیره ش رو با اخم دادم و باز هم از رو نرفت. تا جایی که طاقت نیاورد و به زبون اومد:

_ میدونستی اون دستگاه های لامصب قاچاقن؟


از بالا تا پایین خوب نگاهش کردم. هیچ جوره به من نمیخورد. من ذاتا با اقازاده جماعت آبم توی یه جوب نمیرفت ولی این یه مورد رو از ریشه باهاش حال نمیکردم. نمیدونم چی تو خودش دیده بود که فکر میکرد میتونه اینقدر حق به جناب از من سوال کنه.

دندون رو جیگر گذاشتم و با صدای خفه ای جواب دادم:

_ من دستگاه های شرکت خودمون رو هم از اونجا سفارش میدم...



•𝑱𝒐𝒊𝒏•࿐ @yekasheghanebiseda ⛓ 🍷




Репост из: بنرهای فول اخلاقی اوریگامی
برزان بهرامی پسر بامرامی که تو محله همه جوون مرد صداش میزنن🤤🔥
شب نامزدیش اتفاقی یه دختر زخمی‌رو با بچه کوچیکش پیدا میکنه و به هر دوشون پناه میده و چون به اون زن و بچه‌اش کمک کرد مراسم نامزدیش بهم میخوره و جنجال به پا میشه.
ولی برزان از کجا می‌دونست که یک روز عاشق چشمای مشکی و حجب و حیای همون دختر مطلقه میشه و اون زن ممنوعه میشه دین و دنیاش🔥🔞
https://t.me/+o6iyrYVuruxhOTRk


Репост из: بنرهای فول اخلاقی اوریگامی
یونا دختر پولدار ولی خیلی خاکی و ساده ای که از لحاظ جنسی احساس فقر میکنه.
و یک راه بیشتر به ذهنش نمیرسه...
اجاره کردن یک مرد جذاب برای رابطه...ولی همه چیز...



https://t.me/+UnUTga3Dt504Nzdk
https://t.me/+UnUTga3Dt504Nzdk
https://t.me/+UnUTga3Dt504Nzdk


Репост из: بنرهای فول اخلاقی اوریگامی
- دالیوش،( داریوش) آقای ببلو بیدال شده نمی‌خوابه.

داریوش سر جا نشست و دست به صورتش کشید. پرسید:

- آقای ببلو کیو پسرم؟

برنا به خشتک شلوارش اشاره کرد و گفت:
- آقای ببلو می‌گه جیش دالم.
داریوش پرسید:

- ببرمت دستشویی؟

برنا سر بالا انداخت و گفت:
- دُرنا گفته فقط با خودش برم جیش تُنم. گفته آقای ببلو خصوصیه نباید تَسی ببینتش!

داریوش کلافه گفت:
- پسرم بابایی که عیب نداره ببیندش.

برنا اخم کرد و متاسف گفت:
- چقد بی ادبی دالیوش! به درنا بگو بیاد منو ببره جیش تنم.

درنا رفته بود، امروز صبح و برای همیشه!
داریوش گفته بود و خواسته بود برود... او می‌خواست بماند اما عروس خونبس بود و داریوش او را نمی‌خواست.

برنا داشت به گریه می‌افتاد، دستش را به شلوارش بند کرده بود و گفت:
- دالیوش آقای ببلو داله می‌ریزهههه... جیش تُنم به شلوارم عمه بهار داد می‌زنه..... بِدو ( بگو) درنا بیاد منو ببره جیش تنم.

مستاصل مانده بود، نمی‌دانست چه کند. بچه اش بی تابی میکرد.

هر چه به درنا زنگ می‌زد جوابش را نمی‌داد‌. دست برنا را گرفت و گفت:
- فقط همین یع بار بیا بریم با داریوش جیش کن بعدش میرم درنا رو میارم. باشه؟

برنا با گریه فین فین کرد و گفت:
- دالیوش قول میدی؟

داریوش می‌خواست جواب بدهد که بچه بی حال رویِ زمین افتاد، لای چشم هایش باز بود، آرام لب زد:
- دالیوش به درنا بگو بیاد واسم کیک دلست کنه گشنمه...

این بچه از صبح چیزی نخورده بود؟ او را بغل گرفت و بچه رویِ او جیش کرد...

بهار دقیقا جز به هم ریختن زندگی او چه غلطی کرده بود؟ نگاهش به در بود، باید درنا را برمی‌گرداند، به خاطر بچه اش که مادر می‌خواست... به خاطر خودش که دلسوزی را جز او نداشت‌... باید میرفت دنبالش و از دلش در می آورد اما‌‌‌...

https://t.me/+OhZZdiwHNvwzMzVk
https://t.me/+OhZZdiwHNvwzMzVk
https://t.me/+OhZZdiwHNvwzMzVk


Репост из: بنرهای فول اخلاقی اوریگامی
عیارسنج سوگلی شیخ_115918.pdf
681.3Кб
عیارسنج رمان #سوگلی_شیخ 👑

⚡️ژانر: عاشقانه، جنایی
⚡️تعداد پارت رمان کامل: 1120
⚡️پایان خوش
⚡️نویسنده: shine
بدون سانسور

خلاصه‌ی رمان:
نگار دختر 20 ساله ای که سوار ماشین مرد مسن و پولداری میشه تا تیغش بزنه بی خبر از اینکه اون مرد رئیس یک باند مافیا در دبی هست و میشه سوگلیِ شیخ! اما به محض ورود به عمارت عاشق فواد، پسر شیخ میشه و اونا رابطه عاشقانه و پنهانیشون رو شروع میکنن. همه چیز از اونجایی شروع میشه که نگار اتفاقی به مکالمه تلفنی شیخ عامر راجب قاچاق بدن انسان گوش میده...

📌قیمت رمان کامل: #50_هزار_تومن 💰

اگه از عیارسنج رمان خوشتون اومد پیوی ادمین فروش پیام بدید تا در سریع ترین زمان، شماره حساب براتون بفرسته و بعد ارسال رسید رمان کامل رو دریافت کنید👇
🆔 @advipyg


#پارت_۴۵۱
#یک_عاشقانه_بی_صدا
#آرزو_صاد


خم شدم و بوسه ای رو پیشونیش گذاشتم. لب هام رو همونجا نگه داشتم و چشم بستم. باید کمی انرژی میگرفتم. باید میرفتم سراغش! من از این اتفاق ساده نمیگذشتم. دم عمیقی از هوای تنش گرفتم و عقب کشیدم.

همونطور که سعی میکردم سوزن سرم رو به آرومی از دستش در بیارم نجوا کردم:

_ من باعث و بانی این حالت رو زنده نمیذارم نگارم!

با در اوردن سوزن اخم روی صورتش پر رنگ تر شد و تکون ملایمی خورد. پنبه رو روی زخمش فشار دادم و ترسیده از اینکه نکنه بیدار بشه جلو تر رفتم. کمرش رو ملایم نوازش کردم:

_ جان... جانم عزیزم... بخواب!

یکم که گذشت و مطممئن شدم بیدار نشده آروم زمزمه کردم:

_ بخواب نگار! بیداری تو این دنیا جز درد و رنج چیزی برات نداره دردونه... منم که ادعام گوش فلک رو کر کرده ولی حتی نتونستم مواظبت باشم که به این حال و روز نیوفتی... گند زدم به زندگیت دختر!

بلند شدم و سرم رو توی سطل کنار تخت انداختم. با درد به چهره ی رنگ پریده اش خیره شدم و از خودم متنفر شدم:

_ منو ببخش عمر عماد!


گفتم و با عجله از اتاق بیرون اومدم. اگه یکم دیگه صبر میکردم نمیتونستم ازش جدا بشم. در اتاق رو به آرومی بستم و رو به چهره های نگران توی خونه سری تکون دادم:

_ چتونه؟ چرا غمبرک زدید؟

کیوان در حالی که فیلتر سیگارش رو خاموش میکرد پرسید:

_ خوبه حالش؟



•𝑱𝒐𝒊𝒏•࿐ @yekasheghanebiseda ⛓ 🍷


#پارت_۴۵۰
#یک_عاشقانه_بی_صدا
#آرزو_صاد


-عماد-



من با درد غریبه نبودم. هیچوقت! تو تموم زمان زندگیم درد کشیده بودم، با دیدن تن کبود مادرم درد کشیده بودم، وقتی نتونستم مثل بقیه آدم ها بچگی و نوجوونی کنم درد کشیدم، وقتی مجبور شدم عشقم رو تو دستای یکی دیگه ببینم درد کشیده بودم؛ ولی هیچکدوم اندازه دیدن اشک های نگار درد نداشت.


احساس میکردم کسی با خنجر به جون تنم افتاده و تا تونسته بهم ضربه زده. حس آدم بازنده ای رو داشتم که کاری از دستش بر نمیومد و فقط مجبور بود بشینه تا ببینه چی میشه! از خودم بدم میومد که کاری نمیتونستم بکنم تا دوباره لبخند به لبش بشینه.


من بهتر از هرکسی تو این دنیا میدونستم نگار برای اینکه اون یه تیکه خاک بشه ساختمون غول پیکری که الان هست؛ چقدر سختی کشیده. هیچکس شب بیاری و خستگی هاش رو ندیده بود. هیچکس شب هایی که از درد پا بلندمیشد و مسکن میخورد رو ندیده بود. همه فقط این روحیه شاد و سرزنده ش رو دیده بودن که گمون نکنم بعد از اتفاقی که امروز افتاد دیگه اون رو هم ببینن. نباید اینجوری میشد.


دست مشت شدم رو باز کردم و موهاشو از روی صورت نازش کنار زدم. چجوری شد همه ی جون من؟ چجوری خودش رو وصل به نفس های من کرد که از یه لحظه دوریش به جنون می افتم؟


اخم روی صورتش حالم رو بدتر میکرد. توی خواب هم غم داشت حتی اتاق هم بوی غم میداد. انگار یه آرزویی کشته شده بود. گونه ش رو نوازش کردم و رد اشک هایی که حتی توی خواب هم چکیده میشد رو پاک کردم. کاش همه ی دردهاش می اومد برای من!




•𝑱𝒐𝒊𝒏•࿐ @yekasheghanebiseda ⛓ 🍷


اووو نه میبینم که به عماد هم مشکوک شدید😁😂


خوشم میاد هیچکس به عماد شک نمیکنه😂😂


لطفا نظراتتون رو راجع به پارت های آینده برام بنویسید
Опрос
  •   عماد میدونست وسایل قاچاقه و از قصد اونارو راهنمایی کرد
  •   کار خسرو بود و دوباره به نگار ضربه زد
  •   نفر سومی وجود داره...
158 голосов


#پارت_۴۴۹
#یک_عاشقانه_بی_صدا
#آرزو_صاد


دست مرد که به طرف در رفت و نیمی از پلمپ رو چسبوند حواسم از حرف های عماد پرت شد. قدمی به جلو برداشتم که عماد من رو از پشت توی بغلش گرفت و نذاشت جلوتر برم.

_ ولم کن! عماد... ولم کن میگم!! برو جلوش بگیر نذار بزنتش، تروخدا عماد... تروخدا...

محکم تر من رو مهار کرد و تقلاهام فایده‌ای نداشت. با لکنت زمزمه کردم:

_ تقـ...ـصیر تو بــ..ـود! همه‌ش تقصیر تو بود... تو گفتی دستگاه ها رو بخریم... تو گفتی! تقصیر توعه...

سرم رو‌ توی بغلش گرفت و صدایی خشدار نجوا کرد:

_ هیــش آروم قربونت ‌برم! آروم بگیر... اصلا کاش همه‌ی‌دردهات بیاد برای من؛ تو برای تحمل این همه سختی زیادی کوچیکی نگارم!


چسبوندنش که کامل شد تنم روی دستای عماد شل شد و با زانو روی زمین افتادم. دیگه حتی صدای بچه ها هم خاموش شده بود. کیوان سیگار های پاکتش رو تموم کرده بود و امیر یه گوشه ای روی زمین تکیه زده به دیوار نشسته بود. ما همه ماتم زده بود. به سوگ آرزوهام نشسته بودیم و ما، چقدر بدشانس بودیم.

_ نگار؟! خوبی؟... صدام رو میشنوی؟ نگار!!


دیگه دلم نمیخواست صدایی رو بشنوم. دلم نمیخواست چشمام باز بمونه. کاش میخوابیدم و میرفتم جایی که از درد و رنج خبری نباشه. میفهمیدم که عماد با نگرانی تنم ور تکون میده و ازم میخواد چشمام رو باز کنم؛ ولی من از خسته تر از این حرف ها بودم.


کاش کمی درکم میکرد و میذاشت بخوابم. کاش کمی کمتر داد میزد و صدام میکرد. من دیگه تحمل نداشتم. من برای این همه نامردی ساخته نشده بودم. کاش خدا هم این رو هم میفهمید.



‏« دستی آشنا چهره‌ی فشرده‌ام را نوازش می‌دهد:
- از چه رنج می‌کشی؟
-کوهی عظیم فرو ریخت!
- و تو؟
- من فرازش ایستاده بودم! »


***




•𝑱𝒐𝒊𝒏•࿐ @yekasheghanebiseda ⛓️ 🍷


#پارت_۴۴۸
#یک_عاشقانه_بی_صدا
#آرزو_صاد


مرد با کلافگی بازوم رو گرفت و من رو کنار کشید. تحمل نکردم و فریاد زدم:

_ ولم کن!! میگم نمیذارم!! اینجا مال منه... خودم ساختمش؛ تو حق نداری ببندیش... حق نداری!! ولم کن...

به هق هق افتادم و تنم رو محکم گرفته بودم که زیاد از در دور نشم. نمیدونم یه دفعه چیشد ولی تنم از عقب توی بغل عماد رفت و چهره ی برزخیش به سمت مرد بود:

_ تو غلط میکنی بهش دست میزنی مرتیکه!

نفهمیدم چیشد فقط وقتی به خودم اومدم که عماد باهاش درگیر شده بود و بدبختیمون دوتا شد. دیگه حتی صداهارو هم نمیشنیدم. من فقط به خرابه های رویاهام نگاه میکردم. سر و صدا که خوابید کاغذی باز شد و به طرف در بردنش. من با چشم های خودم داشتم نابودی اینده ام رو میدیدم. کاش راهی بود.

_ نزنش تروخدا... نزن!

صدای همراه با بغض و فریاد من بود که شنیده شد. مردی که از بقیه مسن تر بود با دیدن من لب زد:

_ دخترم چیزی نیست. فردا میای اداره حل میشه؛ بذار این قضیه تموم بشه دردسر درست نکن!

چرت میگفت. هیچی درست نمیشد. برای من همه چی امروز و همین جا تموم میشد. به عماد نگاه کردم و اسمش رو زیرلب نالیدم:

_ عماد...

به طرفم قدم برداشت:

_ جان عماد! نمیشه دورت بگردم... الان نمیشه کاریش کرد؛ ولی به قرآن صبح آفتاب نزده برات این در رو باز میکنم. اینطوری نکن دارم آتیش میگیرم... بمیرم برای غمت؟




•𝑱𝒐𝒊𝒏•࿐ @yekasheghanebiseda ⛓️ 🍷


#پارت_۴۴۷
#یک_عاشقانه_بی_صدا
#آرزو_صاد


_ چه خبره اینجا؟

صدای پر از بهت امیر باعث شد نگاه ها به سمتش برگرده. ولی من همچنان به ادم هایی خیره بودم که مرگ و زندگیم رو توی دست هاشون داشتن.

_ نگار جان عزیزم منو ببین! بیا کنار وایسا یا اصلا میخوای بری تو ماشین تا من بیام؟


دیگه صدای عماد هم حالم رو خوب نمیکرد. کاش باهام صحبت نمیکرد تا یه فکری به حال بدبختیم میکردم. همه حواسشون به سمت امیر پرت شده بود و سعی داشتن بلایی که روی سرمون نازل شده بود رو بهش توضیح بدن؛ هیچکس حواسش به مرد سوم نبود که آروم و بدون جلب توجه به سمت در رفت.


نه نمیذاشتم. پاهام رو تکون دادم و به موقع خودم رو بین فاصله مرد و در انداختم نمیذاشتم اینجا رو ازم بگیرن. من مهمون داشتم. من منتظر بودم که موفقیتم رو تو بوق و کرنا کنم. این حقم نبود!

_ چیکار میکنی خانم؟دیوونه شدی؟

_ نگاار!!! بیا عقب عزیزم من درستش میکنم.


نه! درستش نمیکرد. دیگه هیچی درست نمیشد. اگه اون حکم روی این در میخورد من دیگه جون سالم به در نمیبردم تا فردا رو ببینم.

_ نزنید تروخدا! من کلی ساله منتظر این روز بودم... همه ی عمرم رو! یه دقیقه وایسید بهتون توضیح بدیمم اصلا...


_ توضیحات رو به من نباید بدی خانم؛ من وظیفه دارم اینجارو پلمپ کنم. شما با توضیحاتت فردا صبح برو اداره... برو کنار خانم وقت ما رو نگیر...

سفت تر به در چسبیدم. نه! نمیشد اینکارو باهام کنن. دنیا هنوز اینقدر بی رحم نشده بود! با بغض گریه حرف میزدم و چیزی برام جز نجات آزمایشگاه مهم نبود:

_ نمیذارم بخدا... نمیذارم! تو برو کنار... برو عقب!



•𝑱𝒐𝒊𝒏•࿐ @yekasheghanebiseda ⛓ 🍷


دستگاه های آزمایشگاه‌ رو کی کمک کرد خریدن؟! 😶


#پارت_۴۴۶
#یک_عاشقانه_بی_صدا
#آرزو_صاد


مردی که کلافگی از چهره اش میبارید اخمی کرد و کاغذ توی دستش رو جلوی صورتم گرفت:

_ به این حق! اینجا تا اطلاع ثانوی پلمپ میشه...

هرچی به خطوط نوشته شده نگاه میکردم؛ بیشتر متوجه نمیشدم. همه چی شبیه یه شوخی مسخره بود. کاش کیوان می اومد جلو و میگفت باز هم یه دونه از اون شوخی های مسخره اش رو ترتیب داده. کاش آریا میومد و با دلقک بای ازم میخواست رو به رو دوربین دست تکون بدم.

کاش یکی من رو از این کابوس بیدار میکرد!

کلمه قاچاق که بزرگ و پر رنگ تر نوشته شده بود، توی سرم زنگ میزد. کلمه ای که هیچ سنخیتی با اوضاع من نداشت. زیرلب با خوندن کلمه تکرارش کردم:

_ قاچاق؟!...

با بیرون اومدن این کلمه از دهن من همه چی بهم ریخت. بچه ها از پشتم بیرون اومدن و به سمت مامور ها حرکت کردن ولی من هنوز همون جا وایساده بود و به اون کلمه فکر میکردم.


_ بله قاچاق! وسایل این مجموعه تمومش به صورت غیرقانونی خریداری شده؛ بهتره برید کنار تا ما کارمون رو انجام بدیم؛ هرچی مانع بشید برای خودتون بدتره... بفرمایید کنار!

_ اقا چی میگی ما سر این کار کلی بدبختی کشیدیم قاچاق چی آخه؟! شما یه لحظه گوش بدید... بعد اگه قانع نشدید پلمپ کنید.

_ کار من گوش دادن و قانع شدن نیست پسرجان؛ برو کنار کارم رو انجام بدم.


میون جر و بحث بچه ها صدای کشیدن چرخ های ماشین اومد و ثانیه ای بعد این امیر بود که با ناباوری به مصیبت روبه روش خیره شده بود. نمیدونستم مشکل از کجا شروع شده ولی نابودی رو خیلی خوب حس میکردم. سهم ما از خوشبختی فقط همین چند ماه کوتاه بود.




•𝑱𝒐𝒊𝒏•࿐ @yekasheghanebiseda ⛓ 🍷


و نگاری که قسمش رو شکست🫠


#پارت_۴۴۵
#یک_عاشقانه_بی_صدا
#آرزو_صاد


کابوس هام داشت توی واقعیت تکرار میشد. از حرف هاشون هیچی نمیفهمیدم. فقط میدونستم داشتن آرزوهام رو با خودشون میبردن. با حرکت کردنشون تازه متوجه اومدن من شدن. علی قدم تند کرد و به طرفم اومد.


فکر کنم حالم خیلی ترحم انگیز بود که چهره های ترسناکشون با دیدنم تغییر کردو علی کنارم قرار گرفت و سعی کرد وادارم کنه نگاهم رو از اون ها بگیرم و بهش توجه کنم ولی من مرده تر از این حرف ها بودم:

_ نگار منو ببین... هیچی هنوز معلوم نیست خب؟ درستش میکنیم بخدا کار یکی دو روزه... اصلا خودم حلش میکنم تا بری خونه یکم اسراحت کنی همه چی مثل اولش میشه!

سری به دو طرف تکون دادم و بی رمق نجوا کردم:

_ نمیشه... دیگه هیچی درست نمیشه!

_ نگار جان من از سر راهشون برو کنار اینا شوخی ندارن... ببین آها عماد هم اومد، عماد بیا تروخدا ببین چش شده؟!


با کنار رفتن علی میتونستم حضور آشنا و گرم عماد رو حس کنم ولی خیلی بی حس تر از این حرف ها بودم. انگار اینجا برام آخر خط بود.


_ من رو ببین قربونت برم! چیزی نشده یه سوتفاهم کوچیکه سریع حل میشه؛ بیا بریم خونه هوم؟ نظرت چیه؟ اصلا مگه نگفتی امروز دلت میخواد بیشتر بخوابی و خسته ای؟ بیا بریم یکی یه دونه... جان من بیا از این جهنم بریم بیرون!


میدونستم. فاجعه ای که اتفاق افتاده بود خیلی بزرگ تر از این حرف ها بود. برای اولین بار توی زندگیم عماد رو کنار زدم و بهش توجه نکردم. به سمت اون ها رفتم و ته مونده توانم رو برای سرپا موندن جمع کردم:


_ چه خبره اینجا؟ چیشده؟ شما چه حقی دارید اصلا که بخواید اینجا رو پلمپ کنید؟ اینجا همه چی قانونی انجام شده...




•𝑱𝒐𝒊𝒏•࿐ @yekasheghanebiseda ⛓ 🍷


باز‌ بگید نویسنده‌تون پارت هدیه نمیده😶
ری اکشن و نظرات کم باشه پاکش‌میکنم😂
ولی دیدید این پارت هم بدجا تموم شد؟🫠


#پارت_۴۴۴ 🎁
#یک_عاشقانه_بی_صدا
#آرزو_صاد


کیوان عصبی جلو اومد و صداش رو بلند کرد:

_ بنال ببینم چه گلی به سرمون ریختی؟ نمیبینی حالمون رو؟

_ سپهر چیشده؟ بدبخت شدیم؟


صدای آیدا و کیوان رو خیلی دور میشنیدم. انگار اینجا نبودم و از جایی فرسنگ ها دورتر به این موقعیت نگاه میکردم. جایی شبیه به آسمون و نزدیک به خدا!

_ به پیر به پیغمبر نمیدونم من، اومدن دم در ورودی پایینن؛ علی به زور جلوشون رو گرفته داره باهاشون حرف میزنه...


نمیدونم اون لحظه چه نیرویی بود که پاهام رو به دویدن وادار کرد، ولی خوب میدونستم من آسون اینجا رو از دست نمیدادم. نیلو رو به کنار هول دادم و به سمت پله ها دویدم به صدا زدن های بچه ها اهمیت ندادم. باید میدیدم چه بلایی سرم اومده. باید میفهمیدم چیشده!

_ نگار!! وایسا لعنتی...


صدای درمونده عماد بود که من رو به وایسادن ترغیب میکرد ولی نمیشد. باید میرفتم و با چشم های خودم میدیدم. باید برای نجات خودم کاری میکردم. پله های رو با عجله پایین رفتم و به حیاط رسیدم. میتونستم از همینجا صدای جر و بحث رو بشنوم و چهره ی آشنای علی رو ببینم.


نزدیک تر که شدم صداش واضح تر به گوشم میرسید:

_ آقا یه لحظه وایسا شما به من گوش بده... میگم ما روحمون از چیزی که میگید خبر نداره... تروخدا امروز افتتاحیه اس یه چند روز بهمون مهلت بدید تا پیگیری کنیم ببینیم چه خاکی تو سرمون شده...


سه مردی که ظاهر ترسناکی داشتن با حرف های علی هم تغییر توی صورتشون ندادن و ازش گذر کردن:

_ قانون قانونه آقا! اینجا پلمپ میشه! بعدش خواستید برید پیگیری کنید...



•𝑱𝒐𝒊𝒏•࿐ @yekasheghanebiseda ⛓ 🍷

1k 0 5 12 75
Показано 20 последних публикаций.