فانتوم 🩸| آرزوصاد


Гео и язык канала: Иран, Фарси
Категория: Для взрослых



تا ابد بغض وسط خنده هامی 💔
.
.
.
یک عاشقانه بی صدا🔥〰️ درحال نگارش
فانتوم 🩸〰️ در حال نگارش
ما پنج نفر بودیم‌🫂〰️ در حال نگارش
◾بنر ها پارت رمان هستند
◾پارت گزاری هر روز به جز ایام تعطیل
" نویسنده آرزوصاد "

Связанные каналы

Гео и язык канала
Иран, Фарси
Категория
Для взрослых
Статистика
Фильтр публикаций


#پارت_۵۱۱
#یک_عاشقانه_بی_صدا
#آرزو_صاد


دستش رو دور بازوم حلقه کرد:

_ میخوای ماشین رو برات بذارم؟

_ نه حال رانندگی ندارم...

بوسه ای روی پیشونیم گذاشت و ازم دور شد. حالا دیگه خودمون دوتا مونده بودیم. من و خسرو! منتظر شدم تا صدای پاهاش دور بشه و بعد دیگه کافی بود. قووی بودن بس بود.


آوار شدم و دو زانو افتادم کنار خاکی که پدرم رو توی خودش جا داده بود. هق هقی که از سینه م آزاد شد صدای درمونده و نالانی بود از دختری که یه عمر پدر داشت و نداشت. صدای دختری بود که امروز همراه با پدرش آرزوهاش رو هم خاک کرده بود.


روی خاک افتادم و سرم رو بهش تکیه دادم. کاش یکی برای قلب زخمی من کاری میکرد. من دیگه توانش رو نداشتم.

_ بابا...

کلمه ای که هر بار به امید جان بابا شنیدن صدا میکردم ولی هیچوقت نصیبم نشد. به نظر من دیگه هیچی درست نمیشد. زندگیم نابودتر از اونی بود که بشه براش کاری کرد.


_ نخواستی پدر و دختر باشیم خسرو... کلی حسرت گذاشتی رو دل واموندم... چرا نشد؟ قصه ی من و تو زیادی تلخ بود بابا!


کنار مامان خاکش کرده بودیم و حالا خاک هر دوتا عزیزای من رو ازم گرفته بود. میگن خاک سرده؛ چرا من هنوز داشتم میسوختم؟


_ دخترم؟... کیت فوت شده؟


به پیرمرد قرآن به دستی که بالای سرم وایساده بود نگاه کردم. سرم رو برگردوندم و با خیره شدن به قبر خسرو نالیدم:

_ بابامه!

_ خدا بیامرزتش دخترم...




•𝑱𝒐𝒊𝒏•࿐ @yekasheghanebiseda ⛓ 🍷


#پارت_۱۸۸
#فانتوم
#آرزو_صاد


_ نه! منم اطلاعی نداشتم... امیدوارم مشکل بزرگی براش پیش نیومده باشه، با اجازه...

تند تند حرف زدم و اتاقش رو ترک کردم. سعی کردم به نگاه عجیبش بی تفاوت باشم ولی نشد. یه فاجعه اتفاق افتاده بود، حسش میکردم. آخرای تایم بود و بریا برداشتن وسایلم به اتاقم رفتم و از شرکت بیرون زدم.


تموم راه رو داشتم به این فکر میکردم که نسبت به این اتفاق چه حسی دارم؛ ولی هیچ ناراحتی و نگرانی ای از وضع به وجود اومده براش تو وجودم نبود. یه روزی به جای اینکه ناراحتی و سختی های من براش دغدغه باشه، از نابودیم لذت میبرد. چرا من باید حالش برام مهم باشه؟


یکماز شرکت فاصله گرفتم و تو حال خودم بودم که سنگینی نگاهی رو مثل چند روز اخیر حس کردم. ایستادم و به اطراف دقتکردم. مثل همیشه هیچی نبود ول من به حس های خودم اطمینان داشتم. چند وقتی بود که نگاهی رو روی خودم حس میکردم.


بعضی روزها حتی پشت پنجره اتاق هم احساس دیده شدن میکنم. از این حس خوشم نمیاد. اخمی روی صورتم نشست و خواستم به راهم ادامه بدم که به کسی برخورد کردم. سربلند کردم و چهره ی آشنایی رو دیدم. قبل از اینکه دهن بازکنمو تموم خشم و عصبانیتم رو بیرون بریزم، التماس کرد:

_ فقط چند دقیقه دنیا! خواهش میکنم ازت... به حرف هام گوش کن... لعنتی اصلا برات مهم نیست دارم التماست میکنم؟ میگم مهمه ؟ پای مرگ و زندگی درمیونه... یکمم گوش بده به حرفم...


نفس عمیقی کشیدم. دروغ چرا کمی برای فهمیدن بدبختی شیما کنجکاو بودم. من باید سیاهی و به خاک نشستنشرو میدیدم تا آروم بگیرم. چشم چرخوندم و با دیدن کافه ای اون ور خیابون به اون سمت رفتم و لب زدم:

_ فقط ده دقیقه سعید.. تو این ده دقیقه نتونستی قانع کنم برای اینکه وقتم رو گرفتی یکی میخوابونم تو گوشت....


تند تند سرتکون داد و جلوتر از من حرکت کرد. انگار از پشیمون شدنم میترسید. داخل رفیتم و روی دورترین میز از بقیه جا گیر شدیم. خسته بودم و درد کمی رو توی سرم حس میکردم. انگار امشب هم قرار بود با سر درد بگذره!




•𝑱𝒐𝒊𝒏•࿐ @fanttoom ⛓ 🍷


چه سکوتی😁


#پارت_۵۱۰
#یک_عاشقانه_بی_صدا
#آرزو_صاد


_ غم آخرت باشه نگار!... تسلیت میگم.

این صدا برام آشنا بود. سر بلند کردم و مسعود رو دیدم. صبح زود از خونه ش بیرون زده بودیم و برای خاکسپاری برگشته بودیم.

_ تو... کی اومدی؟

صدام اونقدر خشدار و گرفته بودکه حتی خودمم رو هم متعجب کرد:

_ یکم بعد از شما حرکت کردم...

سری تکون دادم و از اومدنش ممنون بودم:

_ مرسی که اومدی! برو خونه نهار پیشمون باش...

سری به نفی تکون داد:

_ نه میرم کار دارم...

دستش رو گرفتم و نزاشتم دور شه:

_ یکم دیگه بمون دایی! خواهش میکنم... دانیال هم تنهاس... با عماد برو خونه بهشون کمک کن...

به دستم نگاه کرد و بعد پرسید:

_ خودت نمیای مگه؟

بغضم رو خوردم و دستم رو پس کشیدم:

_ برو دایی یه امروز رو بد بگذرون مهمون ها الان اونجان... منم یکم دیگه میام!

نگاه مستاصل و درمونده ای بهم انداخت. انگار حرفم رو از توی چشمام خوند که کوتاه اومد. عماد سوویچ ماشین رو به دستش داد:

_ بفرما دایی جان برید تو ماشین دانیال هم با خودتون ببرید منم الان میام...


خوب صبر کردم تا دورم کاملا خلوت بشه و دیگه اثری از کسی نباشه. حالا فقط من بودم و عمادی که همیشه از خسرو کینه داشت. بی رمق نجوا کردم:

_ برو عماد... بذار یکم تنها باشم... خودم میام خونه!




•𝑱𝒐𝒊𝒏•࿐ @yekasheghanebiseda ⛓ 🍷


اگه میخوای رمان رو زودتر و با روزی دو پارت بخونی بیا خصوصی🎉❤️‍🔥

توی خصوصی ۱۰۰ پارت جلوتریم😎
با پرداخت مبلغ 42 هزارتومن میتونید عضو بشید🦋
به ادمین پیام بدید:
@Admiin_novel


بیاید نظر بدید ببینم از بین این دوتا کاور کدومش قشنگ تره؟!🔥


#پارت_۱۸۷
#فانتوم
#آرزو_صاد


زیادی پول کم داشتم. با یکسال دیگه هم کار کردن در نمی اومد. کم کم داشتم به این فکر می افتادم که جای دیگه هم کار کنم. باید میگشتم دنبال جایی که نیروی شب کار یا ماموریتی بخواد.

این زندگی همیشه به من سخت گرفت؛ اینم روش! با قدم هایی آروم به سمت اتاق خانم احمدی رفتم. تقه ی کوتاهی به در زدم و داخل شدم. با دیدنش پشت میز با اون عینک گرد همیشگیش لبخندی روی لب هام اومد:

_ سلام خانم احمدی... خوبید؟ خسته نباشید.

_ سلام خانم مرادی... ممنون خوبم توهم خسته نباشی؛ چیزی شده؟

بهش نزدیک ترشدم و کنار میزش ایستادم. کمی فکر کردم و به این نتیجه رسیدم اگه همون اول کارم رو بگم بهتره! کمی مکث کردم و به حرف اومدم:

_ راستش... من چند روزی هست که دیگه شیما رو نمیبینم؛ میخواستم بدونم خدای نکرده اتفاقی افتاده؟ چیزی شده؟

ابرویی بالا انداخت و عینکش رو به انگشت اشاره عقب تر فرستاد. از تموم اجزای صورتش میتونستم بفهمم که تعجب کرده:

_ مگه شما نمیدونی؟ ما فکر کردیم چون باهم صمیمی بودید به شما اطلاع داده حتما...

دستم رو از روی میز برداشتم و ایستادم. مخفی کاری دردی دوا نمیکرد. باید میفهمیدم چیشده. سری تکون دادم:

_ نه راستش به من چیزی نگفته! حالا بهم میگید چیشده؟ نگران شدم...

_ هیچی... ایشون یه روزاومدن و با کلی گریه و زاری که یه مشکلی براشون اومده استعفا دادن و رفتن... حتی طبق قرارداد هم نتونستن یک ماه صبر کنن تا ما جایگزینی برای ایشون پیدا کنیم! ما هم رو حساب این خدمتی که این چندسال کرده بودن باهاشون راه اومدیم... چون حال و روز خوبی نداشتن... اتفاقا من خودم میخواستم بیام ازتون درباره مشکل ایشون بپرسم...


شوکه شده قدمی به عقب برداشتم. قضیه از اون چیزی که فکر میکردم حساس تر بود. انگار جدی جدی یه چیزی این وسط بود که من ازش بی خبر بودم. بلاخره چه گندی به زندگیش زده بود که اینطوری گم و گور شده بود؟!




•𝑱𝒐𝒊𝒏•࿐ @fanttoom ⛓ 🍷


#پارت_۵۰۹
#یک_عاشقانه_بی_صدا
#آرزو_صاد


دوباره به پارچه ی سفیدی که داخل قبر میرفت نگاه کردم. نتونستم طاقت بیارم و قدمی رو به جلو برداشتم که دستم رو محکم تر گرفت:

_ بگو نذارنش عماد...

صدای زمزمه ام اونقدر آروم بود که گمون نمیکردم خودش هم بشنوه. تنم رو عقب کشید و لب زد:

_ میگذره قربونت برم... حالت خوب میشه... بذار خسرو هم حالش خوب بشه...


نفهمیدم بقیه مراسم چیشد فقط به خودم اومدم که خاک ها پشت هم روی قبر ریخته میشدن و دیگه چیزی از داخلش معلوم نبود. کسری جلو اومد و از عماد پارچه ی ترمه رو گرفت و روی قبر کشید. حالا دیگه اینجا خونه ی خسرو بود.


دیگه وقت های دلتنگی باید با یه سنگ سرد حرف میزدم. کاش چندتا خاطره خوب برام میذاشتی که بهشون چنگ بزنم خسرو!


خیلی بیشتر از تصورم آدم اومده بود. کارکنان شرکت. شرکای قدیمی و جدید دوست و آشنا و کسایی که من حتی اسمشون رو هم نمیدونستم.


یکی یکی جلو می اومدن و تسلیت میگفتن. یکی میگفت غم آخرت باشه، یکی میگفت دیگه داغ نبینی، یکی زیرلب دلش برای یتیمی منو دانیال میسوخت. هیچکس نمیفهمید تو دل من چخبره! اون ها بعد از تموم شدن این مراسم و خوردن نهار برای همیشه میرفتن؛ من میموندم و خونه ای که دیگه صدای عصای خسرو توش نمیپیچه.




•𝑱𝒐𝒊𝒏•࿐ @yekasheghanebiseda ⛓ 🍷

507 0 5 20 44

#پارت_۱۸۶
#فانتوم
#آرزو_صاد


حتی آغوش معشوق! به نظرم عشق پدر و دختری یه مرحله ای فراتر از بقیه عشق هاست و چیزی با اون قابل قیاس نیست. نوازش دست های پینه بسته اش روی سرم برای خوب شدنم کافی بود:

_ چند وقت پیش آقای صادقی گفت توی شرکت قراره یه وامی گذاشته بشه، ازم پرسید که منم میخوام شرکت کنم یا نه... منم چون لزومی نمیدیدم و همه چی خوب بود گفتم نه! نمیخواستم الکی بهتون فشار بیاد!

سر بلندکردم و به چهره اش خیره شدم. این آدم قهرمان تموم داستان های بچگی من بود:

_ همین فردا میرم و بهش میگم اسم منم بنویسه... اگه راه داشت ازش خواهش میکنم بدون قرعه کشی نوبت های اول رو به من بده تا دختر بابا اینطوری توی خودش جمع نشه و به اخباری زل نزنه که ازش متنفره! من درستش میکنم عزیزم... تو غصه اش رو نخور...


با گریه خودم رو توی بغلش انداختم. محکم گردنش رو توی اغوشم گرفتم و از ته دلم خدارو به خاطر داشتنش شکر کردم و ازش خواستم هیچوقت این سایه رو از سرم برنداره.

_ بابا.. بابا بابا... من عاشقتم به قرآن! میمیرم برات...

بلاخره رضایت دادم و از بغلش بیرون اومدم:

_ اذیت نمیشی؟ قسطش زیاد نمیشه؟


موهام رو پشت گوشم فرستاد و لب زد:

_ ما این همه سال قسط و قرض داشتیم، این هم روش! خداروشکر دیگه زندگیمون سر و سامون گرفته... بعد هم ماشین لازمه بابا جان، خودش سرمایه اس! فعلا به مامان چیزی نگو دوباره دعوا میشه، بذار خودم بهش بگم...


اون روز من خوشبخت ترین دختر دنیا بودم. تو ذهنم فقط تصویرهای دوتایی از خودم و امید بود که قرار بود تموم خیابون های شهر رو تخته گاز بریم. اینده پوزخند زنان گوشه ای وایساده بود و برای خنده های من دلسوزی میکرد.


انگاری اون یه چیزی میدونست که من قرار بود بعد ها تاوان ندونستنش رو بپردازم. من زیادی توی خوشبختی غرق شده بودم، اونقدر که یادم رفت دنیا چقدر بی رحمه و چشم دیدن خنده های من رو نداره! »


از فکر و خیال بیرون اومدم و بی هدف آگهی های مسکن رو زیر و رو میکردم. چیزی نبود که با بودجه من همخونی داشته باشه.




•𝑱𝒐𝒊𝒏•࿐ @fanttoom ⛓ 🍷


#پارت_۵۰۸ 🎁
#یک_عاشقانه_بی_صدا
#آرزو_صاد


دستی از پشت من رو به جلو هول داد و حالا من کنار تنی بودم که دیگه نفس نمیکشید. کنارش روی زانوهام نشستم و منتظر شدم تا پارچه سفید رو کنار بزنن. با نمایان شدن صورتش نتونستم جلوی خودم رو بگیرم و قطره اشک بد قول و سمجی به پایین ریخت.

دستم رو بلند کردم و روی صورت سردش کشیدم:

_ بابایی...


دانیال خم شد و بوسه ای روی پیشونیش گذاشت. خوش به حالش که میتونست با خیال راحت گریه کنه. چرا بغض های من داشتن خفم میکردن؟

_ پاشید دیگه خوبیت نداره میت روی زمین بمونه...


دستی زیر بازوی من و دانیال اومد و تنمون رو به زور بلند کرد. با اعلام بلندگو ها همگی رو به قبله ایستادن و مشغول خوندن نماز شدن. سست و بی حس سرجام وایسادم و به صداهایی که می اومد گوش میدادم که سری کنار گوشم خم شد:

_ نگار خوبی؟ صدام رو میشنوی؟


صداش...
آها عماد بود. عمادی که خسرو زندگیش رو خراب کرده بود و من هنوز چیزی بهش نگفته بودم. چقدر بیچاره بودم...


بعد از تموم شدن نماز دوباره جنازه روی سر ها بلند شده بود و به سمت قبر میرفت. کاش دنیا همین جا تموم میشد:

_ لاَ اِلَهَ اِلاَّ اللهُ... لاَ اِلَهَ اِلاَّ اللهُ...


کنار قبر ایستادم و به آریایی نگاه کردم که کت و کفش رو در اورد و با کمک بقیه داخل قبر رفت. قرار بود تن خسرو رو اون توی خاک بذاره. دست یخ زدم توی گرمایی فرو رفت و وادارم کرد نگاهم رو بالا بیارم. عماد دستم رو گرفته بود.




•𝑱𝒐𝒊𝒏•࿐ @yekasheghanebiseda ⛓ 🍷


#پارت_۱۸۵ 🎁
#فانتوم
#آرزو_صاد


عینکش رو به چشم زد و کتاب دعاش رو باز کرد. از بالای شیشه عینک نگاهم کرد:

_ راجع به برادر بزرگتر درست حرف بزن... تاکسی و اتوبوس امن تره؛ ماشین بخرم بری هر روز تصادف کنی بیای که چی بشه... دیگه هم اسمش رو نیار دنیا! من یه بچه ی دیگه هم دارم، نمیشه فقط به تو توجه کنم که...


بی توجه به من خشک شده سرش رو توی کتابش کرد و شروع به خوندن کرد. این یعنی بحث تموم شده بود و حرف زدن فایده ای نداشت. ولی من هنوز توی اون قسمتش که گفت بچه ی دیگه هم داره مونده بودم.

_ چیشده؟

صدای بابا بود ولی من هنوز به مادرم نگاه میکردم. یادمه وقتی پیمان ماشین خرید مامان چقدر کمک و حتی تشویقش کرد. من چه فرقی با اون داشتم مگه؟ چون دختر بودم؟

_ هیچی همون بحث همیشگی... ماشین میخواد! بهش بگو فکرش رو از کله اش بیرون کنه؛ دختر رو چه به ماشین... همون درسش رو سریع تر بخونه بهتره!

همیشه همین بود. آرزوهام رو ویرون شده میدیدم اما نمیدونم چرا هیچوقت برام عادی نمیشد. من به این بی مهری هیجوقت عادت نمیکردم.


با بغضی که داشت خفه ام میکرد بیرون اومدم. وزن روی شونه هام زیاد بود. به طرف مبل جلوی تلویزیون رفتم و بی هدف به تصویر جلوم خیره شدم. حتی نیمفهمیدم چی میگه و چه برنامه ای هست؛ فقط چهره ی خوشحال امید رو میدیدم که با ذوق ازم یه راننده ساخته بود.


یه راننده که همپای دیوونگی های خودش بیاد. من رو بدعادت کرده بود. اونقدر که آرزوهایی بخوام که شاید برای آغوش کوچیکم زیادی بزرگ باشه ولی میخواستم! بودن با اون من رو جسور ترکرده بود. ترس هام رو ازم دور کرده و به جاش عشق بهم هدیه داده!


با پیچیده شدن دستی دورشونه هام ازفکر بیرون اومدم. با لبخندی که سعی داشتم مصنوعی بودنش مشخص نباشه به طرفش چرخیدم و شونه اش رو بوسیدم. سرم رو همون جا گذاشتم و چشم بستم. امنیت آغوش پدر رو هیچ جایی نداشت.




•𝑱𝒐𝒊𝒏•࿐ @fanttoom ⛓ 🍷


یه اعتراف کنم؟
از این پارت ها منتفرم🥲💔
حتی نمیتونید تصور کنید چقدر نوشتنش برام سخت بود

وقتی این پارت هارو مینوشتم هیچوقت فکر نمیکردم با روز پدر تداخل داشته باشه🫠 روز تموم پدر های خوب و زحمتکش که نذاشتن خم به ابرو های دختراشون بیاد مبارک❤️

روح تموم پدر های آسمونی شاد🖤


#پارت_۵۰۷
#یک_عاشقانه_بی_صدا
#آرزو_صاد


اما من همچنان ایستاده بودم و با چشم هایی که از شدت گریه میسوخت به رو به رو خیره بودم. ایستاده بودم ولی پاهام توان نگه داشتن جسمم رو نداشت، فقط داشتم آبرو داری میکردم تا مهمون ها برن. گریه هم نمیکردم. همه رو نگه داشته بودم واسه بعدا؛ من قرار بود برای آخرین بار ببینمش و نمیخواستم دیدم تار باشه.


" اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَى مُحَمَّدٍ وَ آلِهِ ، وَ أَلْهِمْنِي عِلْمَ مَا يَجِبُ لَهُمَا عَلَيَّ إِلْهَاماً ، وَ اجْمَعْ لِي عِلْمَ ذَلِكَ كُلِّهِ تَمَاماً ، ثُمَّ اسْتَعْمِلْنِي بِمَا تُلْهِمُنِي مِنْهُ ، وَ وَفِّقْنِي لِلنُّفُوذِ فِيما تُبَصِّرُنِي مِنْ عِلْمِهِ حَتَّى لَا يَفُوتَنِي اسْتِعْمَالُ شَيْ‌ءٍ عَلَّمْتَنِيهِ ، وَ لَا تَثْقُلَ أَرْكَانِي عَنِ الْحَفُوفِ فِيما أَلْهَمْتَنِيهِ "



با شنیدن صدایی که از اومدن ماشین خبر میداد تن خشک شدم رو چرخوندم و به مسیر اومدنش نگاه کردم. اون ماشینی بود که خسرو رو حمل میکرد. پاهام رو وادارکردم که به اون سمت حرکت کنن و از چشمام خواهش کردم این لحظه نبارن تا تصویر صورتش رو برای بقیه عمرم توی ذهنم ذخیره کنم.

_ به عزت شرف لا الله اله الله...

تن بی جونش روی دست ها بلند شده بود و به این طرف می اومد. یه آدم چندبار تو زندگیش میتونست بمیره؟

_ لاَ اِلَهَ اِلاَّ اللهُ


هرچی نزدیک تر میشد تن من بیشتر یخ میزد. این آخرین دیدار بود؟ جنازه رو روی زمین گذاشتن:

_ خانم ها و آقایون برید کنار بذارید دختر و پسرش بیان نزدیک... خانم ها برین کنار... بذارید بیان پدرشونو ببینن... برید کنار!




•𝑱𝒐𝒊𝒏•࿐ @yekasheghanebiseda ⛓ 🍷


#پارت_۱۸۴
#فانتوم
#آرزو_صاد


زندگی همیشه راه های سختی رو برای نشون دادن اشتباهاتم داشت. ازبدترین چیزها و دردناک ترین اون ها برای درس عبرتم استفاده میکرد. چند وقتی بود خونه رنگ خوشی به خودش ندیده بود. همه غمگین گوشه ای به یه نقطه خیره میشدن و توی فکر فرو میرفتن.


کسی راهکاری برای حل این مشکل سراغ نداشت. ولی از نگاه ها و زمزمه های زیرلبی مامان فهمیده بودم چشم به ماشین توی حیاط بسته. میخواست بفروشتش تا شاید کمی از قرض هاش سبک بشه. نمیدونم وقتی شنیدمش چه حسی بهم دست داد.


توی همه ی خاطرات خوب و بدم بود. مثل یه یار قدیمی دوستش داشتم. با اینکه خیلی وقت بود حتی از نزدیک هم نگاهش نکرده بودم ولی این باعث نمیشد حسم بهش از بین بره. من بهترین حس های دنیا رو با سوار این ماشین شدن حس کردم.


هیچوقت روزی که بابا رو راضی کردم ماشین بخره یادم نمیره. انگار خدا یه تیکه از دنیارو دو دستی گذاشت توی بغلم! لبخند های از ته دل اون موقع دل سوخته ی الانم رو به دردمی اورد. حتی یادآوری خاطراتم برام عذاب آور بود.


« به حرف هام گوش نمیداد و کار خودش رو میکرد. تند تند توی آشپزخونه قدم برمیداشت و بهم اهمیت نمیداد:

_ مامان تروخدا... چی میشه مگه؟ یه ماشین بخریم بندازیم زیر پامون... چیه هرجا میخوایم بریم باید منت پیمان رو بکشیم؟ بخدا ماشین بخری خودم نوکرتم هستم راحت میبرمت میارمت...خیلی خوب میشه بخدا!!

چشم غره ای بهم رفت و در یخچال رو با غیض بست:

_ ماشین میخوام چیکار کنم؟ یکی پیمان داره بسه دیگه! الکی پول بدیم برای چی...


با گریه پام رو زمین کوبیدم و از اینکه حرفم رو نمیفهمید به ستوه اومدم:

_ مامان اصلا گوش میدی؟ بابا خسته شدم همه اش با تاکسی و اتوبوس رفتم... گواهینامه ام که گرفتم... این پیمان عوضی نمیذاره اصلا نزدیک ماشینش بشم؛ حداقل یه ماشین بخر برام نذار یادم بره... چرا اینقدر اذیتم میکنی؟!




•𝑱𝒐𝒊𝒏•࿐ @fanttoom ⛓ 🍷


#پارت_۵۰۶
#یک_عاشقانه_بی_صدا
#آرزو_صاد


مرگ همیشه برام واژه ی ترسناکی بود. از وقتی که با همین کلمه مامان خونه رو ترک کرد و دیگه هیچوقت برنگشت فهمیدم که چیز خوبی نیست. با همون سن کمم میفهمیدم زندگی بعد از این واژه قرار نیست به راحتی گذشته بشه.


و حالا یکبار دیگه هم گریبان گیر من شده بود. مرگ یه بار دیگه در این خونه رو زد و عزیزم رو ازم گرفت. من هیچوقت اون کوهی که دختر ها ازش حرف میزدن رو نداشتم. خسرو برام پدر نبود، ولی الان که دیگه صدای نفس هاش توی این دنیا نمیپیچه فهمیدم که من حتی به اون سایه ی نصفه و نیمه هم راضی بودم.


به همون بودن های ناقصش و زخم زبون هاش راضی بودم. الان که از دستش داده بودم حاضر بودم تموم داشته هام رو بدم تا یک شب دیگه کنارم باشه. پیشم بمونه و برام از بچگیم تعریف کنه. در گوشم قصه بگه و تا خوابم ببره موهام رو نوازش کنه.


من هیچ کدوم از این هارو تجربه نکرده بودم و مقصر این حالم قرار بود زیر خروار ها خاک بخوابه و تنهام بذاره. یه حفره ی بزرگ و خالی ای توی وجودم بود که احساس میکردم با هیچی قرار نیست پر بشه. من ویرون شده ی دنیای خودم بودم.


" اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَى مُحَمَّدٍ عَبْدِكَ وَ رَسُولِكَ ، وَ أَهْلِ بَيْتِهِ الطَّاهِرِينَ، وَ اخْصُصْهُمْ بِأَفْضَلِ صَلَوَاتِكَ وَ رَحْمَتِكَ وَ بَرَكَاتِكَ وَ سَلَامِكَ "


صدای قرآن و گریه ی اطرافیان آزارم میداد. بالا سر قبری ایستاده بودم که تا ثانیه های دیگه قرار بود تن پدرم رو تا ابد در آغوش بگیره و خونه ی ابدیش بشه. نفس کم اورده بودم و همه چیز رو تار میدیدم. دانیال گریون و سرگردون روی زمین نشسته بود و به قبر نگاه میکرد.




•𝑱𝒐𝒊𝒏•࿐ @yekasheghanebiseda ⛓ 🍷


اینم اون تیزری که از فانتوم قولش‌رو داده بودم😁🔥

بی طاقتم برای این سکانس ها😎

#فانتوم

•𝑱𝒐𝒊𝒏•࿐ @fanttoom ⛓ 🍷


#پارت_۱۸۳
#فانتوم
#آرزو_صاد


کلمه ی قمار تلنگری شد و من رو از دنیای خودم بیرون کشید. پس پسرخانش تخم دو زرده کرده بود. نیشخندی که روی صورتم نشست دست خودم نبود. یه عمر ترسید من آبروش رو ببرم، بال هام رو چید و توی خونه حبسم کرد. حالا ابروش رو همون پسرش روی چوب زده بود و حراجش میکرد.

_ نخند دختره ی چشم سفید... خوشحالی آره؟ از اینکه بدبخت شدنش رو میبینی خوشحالی؟

اگه امشب چیزی نمیگفتم و میرفتم در حق خودم ظلم میکردم. باید این غده ی چرکی رو بالا می اوردم:

_ حال و احوال تو و پیمان خیلی وقته برای من مهم نیست؛ تنها چیزی که توی این خونه برای من مهمه اون مردیه که دست و پات رو گرفته تا به دخترت حمله نکنی!


عقب گرد کردم و به داد و فریاد هاش اهمیت ندادم. دروغ گفتم که چیزی نداشتم؛ داشتم، خیلی هم خوب داشتم. ولی اون پول، پول شب کاری های من بود، پول زحمت هایی که این چندسال کشیدم تا بتونم از اون خونه برم بیرون. اگه بهش میدادم باید تا آخر عمر خواب خونه ی خودم رو میدیدم.


من این ظلم رو در حق خودم نمیکردم.


اون‌ روز ها وقتی عاشق شدم و مامانم نفهمید عاشق کی؛ وقتی پلی لیستم پر از آهنگ های غمگین شد و مامانم نفهمید؛ وقتی بغض کردم و مامانم نفهمید چمه؛ وقتی غذا نخوردم و فکر کرد اشتها ندارم؛ وقتی درسم افت کرد و فقط بهم سرکوفت زد؛


وقتی خندیدم و مامانم نفهمید قبلش پنج ساعت گریه کردم؛ وقتی تو اتاقم موندم و مامانم فکر درس دارم؛ وقتی شونزده ساعت خوابیدم و مامانم فکر کرد خستم؛ وقتی زار زدم و مامانم نشنید؛ وقتی مردم و مامانم من رو زنده دید؛ فهمیدم مادر ها هیچی رو از چشم های بچه هاشون نمیخونن!


حالا هم حق داشتم وقتی نخوام کنارش باشم. من وقتی بهش احتیاج داشتم که آغوشش رو ازم دریغ کرد. ما هیچ وقت یه مادر و دختر واقعی نبودیم. دیگه با این موضوع کنار اومده بودم.




« من نمی‌دانم کدامین شیر فاسد خورده‌‌ای
باعث این وضع ما شد؟
هیچکس چیزی نگفت! »

" حسین گلچین "



***




•𝑱𝒐𝒊𝒏•࿐ @fanttoom ⛓ 🍷


"قوانین ساخته شدن که شکسته بشن."

نصف شبی خواب رو ازم گرفته این قصه 🫠
کلی گشتم تا عکس هایی که وایب این داستان رو میدن براتون گلچین کردم، منتظرش باشید چون من خیلی منتظرش بودم😁❤️


#ما_پنج_نفر_بودیم
به‌زودی....


اگه میخوای رمان رو زودتر و با روزی دو پارت بخونی بیا خصوصی🎉❤️‍🔥

توی خصوصی ۱۰۰ پارت جلوتریم😎
با پرداخت مبلغ 42 هزارتومن میتونید عضو بشید🦋
به ادمین پیام بدید:

@Admiin_novel


#پارت_۵۰۵
#یک_عاشقانه_بی_صدا
#آرزو_صاد


دستش دور تنم محکم شد:

_ فردا میاد عشق من؛ هرچقدر هم که از خدا بخوای نیاد و تو رو توی همین روز جا بذاره، فردا میاد و تو باید بیشتر از قبل قوی باشی... حتی پس فردا و فرداهای بعد هم تو انتظار نشستن تا بیان؛ زندگی قرار نیست بعد از رفتن خسرو متوقف بشه... فقط باید یه راهی برای کنار اومدن با این درد پیدا کنی و بعدش به زندگیت برسی؛ قرار نیست آسون بگذره میدونم ولی زندگی همینه! عادلانه نیست...


بلاخره اعتراف کردم:

_ من از فردای بدون خسرو میترسم...

نفس عمیقی کشید و سینه اش زیر سرم بالا و پایین شد:

_ اشکال نداره... هرموقع ترسیدی پشت سرت رو نگاه کن تا منو ببینی نگار؛ من خودم جای همه رو تو زندگیت پر میکنم؛ نمیذارم غم رو دلت بشینه.


غم خیلی وقت بود که توی دلم خونه کرده بود. انگاری صاحبخونه شده بود که ازم نمیرفت و جدا نمیشد. عماد راست میگفت باید میخوابیدم تا فردا برای خاک سپاری آماده باشم. خسرو یه روزی برای به دنیا اومدنم کل محل رو شام داده بود؛ نباید براش کم میذاشتم، هرچند اون توی پدری کردن برام خیلی کم گذاشته بود.




« و من فرو میرفتم
در چیزی که اسمش را نمیدانستم،
اما از غم عمیق تر بود و از مرگ کمی خفیف تر! »



***




•𝑱𝒐𝒊𝒏•࿐ @yekasheghanebiseda ⛓ 🍷

Показано 20 последних публикаций.