#پارت_۲۲۲
#فانتوم
#آرزو_صاد
_ چیکار به اون بچه داری معصومه؟ تاوان گندکاری های پسر تو رو دنیا باید بده؟ تا حالا یه بار پیمان دستش رو گرفته که توقع داری الان براش فداکاری کنه؟
حرف های بابا حرف های دل من بود. چقدر ازش ممنون بودم که سکوت نکرد.
_ عه عه! بچم دیگه چیکار باید میکرد برای این نمک نشناس که نکرد؟
صورت بابا قرمز شده بود و میدونستم از اینکه جلوی مهمون دارن بحث میکنن، چقدر ناراحت و در عذابه. آقاجون سعی کرد جو رو آروم کنه ولی موثر نبود.
_ چیکار کرد؟ یادت نمیاد؟ پارسال قسط وامش عقب مونده بود و حساب هاش رو بسته بودن؟ دنیا فقط دو تومن از پیمان میخواست تا وقتی که حسابش درست بشه؛ یادته که چیکار کرد؟ یه علم شنگه ای راه انداخت که اون سرش نا پیدا... کلی آه و ناله کرد، کلی قسم و آیه که نداره و بدبخته و فلان... تو شاید یادت نیاد ولی من یادمه اون سال چقدر حسابش پر بود؛ اونقدر هم داشت که کم شدن یکی دو هفته ای دو میلیون پول به کارش آسیب نزنه! کاری کرد آخر اون بچه از غریبه قرض کرد ولی دیگه هیچوقت دستش رو به سمت خانواده ش دراز نکرد!
قلبم از درد مچاله شده بود. کاش بابا این هارو متوجه نمیشد. کاش اینقدر من رو بلد نبود که الان ازش خجالت نکشم. شاید خودش نمیدونست ولی برای من تنها دلیل ادامه دادن بود. اون کسی بود که هنوز هم به زندگیم معنا میداد. چشم هام رو بالا اوردم و به صورتش دوختم. این مرد دنیای من بود!
_ بسه بچه ها! تمومش کنید...
مامان با چشم هایی گریون عقب رفت و روی مبل نشست. بابا هم در حالی که نفس های عمیق میکشید سعی کرد خودش رو اروم کنه. و من؟
در حالی که احساس میکردم ثانیه ای با سکته فاصله ندارم، اروم و بی صدا به آدم هایی نگاه کردم که عضوی از خانواده ام بودن.
یعنی صدای بلند تپش های قلبم رو میشنیدن؟ از چهره م معلوم نبود چه حال زاری داشتم؟ پس دیگه کی مادرم باید میفهمید که حال من خوب نیست؟ وقتی که مردم؟!
•𝑱𝒐𝒊𝒏•࿐ @fanttoom ⛓ 🍷
#فانتوم
#آرزو_صاد
_ چیکار به اون بچه داری معصومه؟ تاوان گندکاری های پسر تو رو دنیا باید بده؟ تا حالا یه بار پیمان دستش رو گرفته که توقع داری الان براش فداکاری کنه؟
حرف های بابا حرف های دل من بود. چقدر ازش ممنون بودم که سکوت نکرد.
_ عه عه! بچم دیگه چیکار باید میکرد برای این نمک نشناس که نکرد؟
صورت بابا قرمز شده بود و میدونستم از اینکه جلوی مهمون دارن بحث میکنن، چقدر ناراحت و در عذابه. آقاجون سعی کرد جو رو آروم کنه ولی موثر نبود.
_ چیکار کرد؟ یادت نمیاد؟ پارسال قسط وامش عقب مونده بود و حساب هاش رو بسته بودن؟ دنیا فقط دو تومن از پیمان میخواست تا وقتی که حسابش درست بشه؛ یادته که چیکار کرد؟ یه علم شنگه ای راه انداخت که اون سرش نا پیدا... کلی آه و ناله کرد، کلی قسم و آیه که نداره و بدبخته و فلان... تو شاید یادت نیاد ولی من یادمه اون سال چقدر حسابش پر بود؛ اونقدر هم داشت که کم شدن یکی دو هفته ای دو میلیون پول به کارش آسیب نزنه! کاری کرد آخر اون بچه از غریبه قرض کرد ولی دیگه هیچوقت دستش رو به سمت خانواده ش دراز نکرد!
قلبم از درد مچاله شده بود. کاش بابا این هارو متوجه نمیشد. کاش اینقدر من رو بلد نبود که الان ازش خجالت نکشم. شاید خودش نمیدونست ولی برای من تنها دلیل ادامه دادن بود. اون کسی بود که هنوز هم به زندگیم معنا میداد. چشم هام رو بالا اوردم و به صورتش دوختم. این مرد دنیای من بود!
_ بسه بچه ها! تمومش کنید...
مامان با چشم هایی گریون عقب رفت و روی مبل نشست. بابا هم در حالی که نفس های عمیق میکشید سعی کرد خودش رو اروم کنه. و من؟
در حالی که احساس میکردم ثانیه ای با سکته فاصله ندارم، اروم و بی صدا به آدم هایی نگاه کردم که عضوی از خانواده ام بودن.
یعنی صدای بلند تپش های قلبم رو میشنیدن؟ از چهره م معلوم نبود چه حال زاری داشتم؟ پس دیگه کی مادرم باید میفهمید که حال من خوب نیست؟ وقتی که مردم؟!
•𝑱𝒐𝒊𝒏•࿐ @fanttoom ⛓ 🍷