#پارت_۲۲۵
#فانتوم
#آرزو_صاد
آب دهنم به سختی قورت دادم و سوالی که تو ذهنم بود رو پرسیدم:
_ اگه نتونیم چی؟
شکست خورده در ماژیک رو بست و لب زد:
_ تموم در ها قفل میشه، سیستم اطفاء حریق روشن میشه! یعنی عملا بیرون اومدن از اونجا غیرممکن میشه... خاک بر سر من با این تز دادنم؛ چه میدونستم به این روز می افتیم آخه...
ماجرا از اون چیزی که حس میکردم خطرناک تر بود. هنوز جملات امین رو هضم نکرده بودم که سعید من رو مخاطب قرار داد:
_ برای همین گفتم به کمکت احتیاج دارم... حتی اگه از در اون خونه ی کوفتی هم بزنیم بیرون، باز هم خبر دار میشن و دنبالمون می افتن؛ باید بتونیم ردشون رو گم کنیم... واسه همین به نظرم کار تو از همه ی ماها سخت تره!
یعنی حتی اگه تموم بچه ها موفق میشدن از اون سگدونی بیرون بزنن باز هم احتمال داشت ببازیم! و این باختن به من مربوط میشد. بلند شدم و از استرسی که به جونم افتاده بودم، شروع به راه رفتن کردم. چندثانیه بیشتر نگذشته بود که دختر رویا نامی با خواهش گفت:
_ سعید خیلی ازت تعریف کرده... خواهش میکنم ازت جا نزن، بذار ازاد شیم بخدا دوماهه خواب و خوراک نداریم، ما رفتیم تو اون شرکت که خوشبخت بشیم نه به فلاکت برسیم که...
بغض بهش اجازه بیشتر حرف زدن نداد. چیزی برای دلداری نداشتم که بگم؛ اون ها خودشون با دست های خودشون رفته بودن تو دل بدبختی؛ کسی کاری از دستش بر نمی اومد. ممکن بود من هم باهاش برم ته چاه و این آخرین چیزی بود که تو این اوضاع زندگیم لازم داشتم.
سعید بلند شد و بازوهام رو گرفت. وادارم کرد تو چشماش نگاه کنم:
_ من تو رو پشت فرمون دیدم دنیا! وقتی اون لعنتی تو دستات باشه هیچکس به گرد پات هم نمیرسه؛ من اون روزاتو دیدم که دارم جِز میزنم که تو میتونی!! چرا باور نمیکنی؟!
•𝑱𝒐𝒊𝒏•࿐ @fanttoom ⛓ 🍷
#فانتوم
#آرزو_صاد
آب دهنم به سختی قورت دادم و سوالی که تو ذهنم بود رو پرسیدم:
_ اگه نتونیم چی؟
شکست خورده در ماژیک رو بست و لب زد:
_ تموم در ها قفل میشه، سیستم اطفاء حریق روشن میشه! یعنی عملا بیرون اومدن از اونجا غیرممکن میشه... خاک بر سر من با این تز دادنم؛ چه میدونستم به این روز می افتیم آخه...
ماجرا از اون چیزی که حس میکردم خطرناک تر بود. هنوز جملات امین رو هضم نکرده بودم که سعید من رو مخاطب قرار داد:
_ برای همین گفتم به کمکت احتیاج دارم... حتی اگه از در اون خونه ی کوفتی هم بزنیم بیرون، باز هم خبر دار میشن و دنبالمون می افتن؛ باید بتونیم ردشون رو گم کنیم... واسه همین به نظرم کار تو از همه ی ماها سخت تره!
یعنی حتی اگه تموم بچه ها موفق میشدن از اون سگدونی بیرون بزنن باز هم احتمال داشت ببازیم! و این باختن به من مربوط میشد. بلند شدم و از استرسی که به جونم افتاده بودم، شروع به راه رفتن کردم. چندثانیه بیشتر نگذشته بود که دختر رویا نامی با خواهش گفت:
_ سعید خیلی ازت تعریف کرده... خواهش میکنم ازت جا نزن، بذار ازاد شیم بخدا دوماهه خواب و خوراک نداریم، ما رفتیم تو اون شرکت که خوشبخت بشیم نه به فلاکت برسیم که...
بغض بهش اجازه بیشتر حرف زدن نداد. چیزی برای دلداری نداشتم که بگم؛ اون ها خودشون با دست های خودشون رفته بودن تو دل بدبختی؛ کسی کاری از دستش بر نمی اومد. ممکن بود من هم باهاش برم ته چاه و این آخرین چیزی بود که تو این اوضاع زندگیم لازم داشتم.
سعید بلند شد و بازوهام رو گرفت. وادارم کرد تو چشماش نگاه کنم:
_ من تو رو پشت فرمون دیدم دنیا! وقتی اون لعنتی تو دستات باشه هیچکس به گرد پات هم نمیرسه؛ من اون روزاتو دیدم که دارم جِز میزنم که تو میتونی!! چرا باور نمیکنی؟!
•𝑱𝒐𝒊𝒏•࿐ @fanttoom ⛓ 🍷