#پارت_۵۴۷
#یک_عاشقانه_بی_صدا
#آرزوصاد
دیر جنبیدم و شلوار کامل از تنم خارج شد. هم تحریک شده بودم هم هیجان زده ولی نمیتونستم استرس رو از خودم دور کنم. از آخرین باری که باهم بودیم زمان زیادی گذشته بود.
کلافه سرم رو روی بالشت کوبیدم و غر زدم:
_ الان دانیال میاد و من واقعا نمیخوام یه نمایش س*س وسط روز براش بازی کنیم!
خندیدم و روی بدنم بالا اومد. حالا خیلی راحت میتونستم تموم اعضای بدنش رو حس کنم. اون هم بی تاب بود. به سینه هام خیره شد و بدون نگاه به من جواب داد:
_ دانیال تا یه ساعت دیگه نمیاد... مگه اینکه یه ساعت برات خیلی کم باشه؟!
خواستم جوابش رو بدم ولی با حس تیز درد توی سینم جیغ خفه ای کشیدم. لعنت بهش! با ناله صداش زدم:
_ عماد...
با زبونش سعی داد حس درد توی اون نقطه رو تسکین بده:
_ جان عماد... خدایا من عاشق سینه هاتم!
خندیدم و اعتراف کردم:
_ باور کن میدونم.
سرش رو از بدنم دور کرد و مشکوک پرسید:
_ از کجا؟
_ از اونجایی که شب ها تا تو دستت نگیریشون خوابت نمیبره!
خودم گفتم و خودم به خنده افتادم. اخم هاش درهم شد. انگار از اینکه رازش لو رفته بود ناراحت شد. سرش رو دوباره خم کرد . لب هاش رو به سینه هام نزدیک کرد و نجوا کرد:
_ خب بچه ها... مثل اینکه لو رفتیم.
•𝑱𝒐𝒊𝒏•࿐ @yekasheghanebiseda ⛓ 🍷
#یک_عاشقانه_بی_صدا
#آرزوصاد
دیر جنبیدم و شلوار کامل از تنم خارج شد. هم تحریک شده بودم هم هیجان زده ولی نمیتونستم استرس رو از خودم دور کنم. از آخرین باری که باهم بودیم زمان زیادی گذشته بود.
کلافه سرم رو روی بالشت کوبیدم و غر زدم:
_ الان دانیال میاد و من واقعا نمیخوام یه نمایش س*س وسط روز براش بازی کنیم!
خندیدم و روی بدنم بالا اومد. حالا خیلی راحت میتونستم تموم اعضای بدنش رو حس کنم. اون هم بی تاب بود. به سینه هام خیره شد و بدون نگاه به من جواب داد:
_ دانیال تا یه ساعت دیگه نمیاد... مگه اینکه یه ساعت برات خیلی کم باشه؟!
خواستم جوابش رو بدم ولی با حس تیز درد توی سینم جیغ خفه ای کشیدم. لعنت بهش! با ناله صداش زدم:
_ عماد...
با زبونش سعی داد حس درد توی اون نقطه رو تسکین بده:
_ جان عماد... خدایا من عاشق سینه هاتم!
خندیدم و اعتراف کردم:
_ باور کن میدونم.
سرش رو از بدنم دور کرد و مشکوک پرسید:
_ از کجا؟
_ از اونجایی که شب ها تا تو دستت نگیریشون خوابت نمیبره!
خودم گفتم و خودم به خنده افتادم. اخم هاش درهم شد. انگار از اینکه رازش لو رفته بود ناراحت شد. سرش رو دوباره خم کرد . لب هاش رو به سینه هام نزدیک کرد و نجوا کرد:
_ خب بچه ها... مثل اینکه لو رفتیم.
•𝑱𝒐𝒊𝒏•࿐ @yekasheghanebiseda ⛓ 🍷