شروع رمان #بازندههانمیخندند👇
https://t.me/romaneomidvar/71422
پست هفتهی قبل👇
https://t.me/romaneomidvar/78734
╭───┅┅┅───═ঊঈঊঈ═───┅┅┅───╮
☞❥❢ #part41
••••••••••❥ 💝 ❥••••••••••
وقتی پیامک واریز شد را برایم فرستاد، یک جمله کنارش بود:
- حالت که خوبه؟
من خودم برایش توضیح دادم که چه اتفاقی افتاده و جریان چیست.
سینی چای را با کمی فاصله روی زمین گذاشتم، نگاهم به سیمی بود که داشت از سوراخی که گوشهی در ایجاد کرده بود، رد میکرد:
- آخرش نگفتی داری چیکار میکنی؟
سیم را کشید و در حال وصل چیزی شبیه شاسی زنگ از گوشهی چشم نگاهم کرد و با صدایی پر از تملق گفت:
- دارم مورد حمایت قرارت میدم!
پقی زدم زیر خنده:
- چیزی زدی؟
تبسم کمرنگی بر لب کشید:
- چیز که نه، ولی ممکنه کسی رو بزنم اگه بخواد همین طور کنار گوشم وز وز کنه.
سری تکان دادم:
- هی زبونت دراز شدهها!
نگاهش کوتاه بلند شد:
- چشم امید رو دور دیدم.
لبخند از روی لبم پرید و بلافاصله اشک روی چشمانم پرده زد:
- حالش بده وارتان، خیلی بد!
دوباره سرش گرم کارش شد:
- میدونم.
نگاهم رویش دقیقتر شد:
- از کجا میدونی؟
نگاهش رنگ ملامت گرفت:
- فکر کردی امید فقط رفیق خودته؟ ما هم غیر مواقعی که پای تو در میونه کم برای هم دوست نیستیم! عصر رفتم کمی سبیل نگهبون رو چرب کردم و دیدمش.
ابرویی بالا پراندم، این بچهی شلوغ و زبان دراز کوچه را نمیشد شناخت، گاهی از سر سوزن رد میشد و گاه از در دروازه نه! زمزمه کردم:
- نظرت چیه؟ چطور میشه؟
نگاهش را به سقف داد و فوتی کرد:
- با توجه به حرفهایی که تو زدی و زنه داره میزنه، بدترین حالت اینه که قاضی متقاعد بشه که عمدی در کار بوده یا تصادف از روی عصبانیت بوده که یکم جریان بغرنج میشه ولی اگه بشه یه جوری طرف رو راضی کرد تا از این موضوع بگذره میشه یه تصادف معمولی و خب این قصاص نداره حداقل و مشکل همون دیه است و مجازاتی از این دست.
دست روی صورتم کشیدم، چشمان داغم دیگر اشکی برای ریختن نداشتند، نه تنها از دیروز باریده بودند، عصر هم پشت اتاق عمل همراه و هم قدم با یک مادر آرام و قرار نداشتند. آهی کشیدم و گفتم:
- باز خدا رو شکر عمل اون بچه به سلامتی گذشت، دکترش هم راضی بود.
وارتان دست به چایی برد و در حال چرخاندنش در دست پرسید:
- کی مرخص میشن؟
شانه بالا دادم:
- نمیدونم، البته خانومه حالش بهتره ولی دکتر گفت تا بچه رو راه نبرن مرخصش نمیکنن، تازه بعدشم چند دوره فیزیوتراپی میخواد.
و ناخواسته باز اشکی که فکر میکردم خشک شده ریخت، بلافاصله لب وارتان کج شد:
- اَه، چرا همه تون اینقدر اشکتون دم مشکتونه آخه. اینقده بدم میاد؟ پریسا رو واسه همین اشکش ول کردم.
گریه زاری یادم رفت:
- وارتان یکم حیا کن!
••••••••••❥ 💝 ❥••••••••••
#بازندههانمیخندند ❢❥☞
╰───┅┅┅───═ঊঈঊঈ═───┅┅┅───╯
https://t.me/romaneomidvar/71422
پست هفتهی قبل👇
https://t.me/romaneomidvar/78734
╭───┅┅┅───═ঊঈঊঈ═───┅┅┅───╮
☞❥❢ #part41
••••••••••❥ 💝 ❥••••••••••
وقتی پیامک واریز شد را برایم فرستاد، یک جمله کنارش بود:
- حالت که خوبه؟
من خودم برایش توضیح دادم که چه اتفاقی افتاده و جریان چیست.
سینی چای را با کمی فاصله روی زمین گذاشتم، نگاهم به سیمی بود که داشت از سوراخی که گوشهی در ایجاد کرده بود، رد میکرد:
- آخرش نگفتی داری چیکار میکنی؟
سیم را کشید و در حال وصل چیزی شبیه شاسی زنگ از گوشهی چشم نگاهم کرد و با صدایی پر از تملق گفت:
- دارم مورد حمایت قرارت میدم!
پقی زدم زیر خنده:
- چیزی زدی؟
تبسم کمرنگی بر لب کشید:
- چیز که نه، ولی ممکنه کسی رو بزنم اگه بخواد همین طور کنار گوشم وز وز کنه.
سری تکان دادم:
- هی زبونت دراز شدهها!
نگاهش کوتاه بلند شد:
- چشم امید رو دور دیدم.
لبخند از روی لبم پرید و بلافاصله اشک روی چشمانم پرده زد:
- حالش بده وارتان، خیلی بد!
دوباره سرش گرم کارش شد:
- میدونم.
نگاهم رویش دقیقتر شد:
- از کجا میدونی؟
نگاهش رنگ ملامت گرفت:
- فکر کردی امید فقط رفیق خودته؟ ما هم غیر مواقعی که پای تو در میونه کم برای هم دوست نیستیم! عصر رفتم کمی سبیل نگهبون رو چرب کردم و دیدمش.
ابرویی بالا پراندم، این بچهی شلوغ و زبان دراز کوچه را نمیشد شناخت، گاهی از سر سوزن رد میشد و گاه از در دروازه نه! زمزمه کردم:
- نظرت چیه؟ چطور میشه؟
نگاهش را به سقف داد و فوتی کرد:
- با توجه به حرفهایی که تو زدی و زنه داره میزنه، بدترین حالت اینه که قاضی متقاعد بشه که عمدی در کار بوده یا تصادف از روی عصبانیت بوده که یکم جریان بغرنج میشه ولی اگه بشه یه جوری طرف رو راضی کرد تا از این موضوع بگذره میشه یه تصادف معمولی و خب این قصاص نداره حداقل و مشکل همون دیه است و مجازاتی از این دست.
دست روی صورتم کشیدم، چشمان داغم دیگر اشکی برای ریختن نداشتند، نه تنها از دیروز باریده بودند، عصر هم پشت اتاق عمل همراه و هم قدم با یک مادر آرام و قرار نداشتند. آهی کشیدم و گفتم:
- باز خدا رو شکر عمل اون بچه به سلامتی گذشت، دکترش هم راضی بود.
وارتان دست به چایی برد و در حال چرخاندنش در دست پرسید:
- کی مرخص میشن؟
شانه بالا دادم:
- نمیدونم، البته خانومه حالش بهتره ولی دکتر گفت تا بچه رو راه نبرن مرخصش نمیکنن، تازه بعدشم چند دوره فیزیوتراپی میخواد.
و ناخواسته باز اشکی که فکر میکردم خشک شده ریخت، بلافاصله لب وارتان کج شد:
- اَه، چرا همه تون اینقدر اشکتون دم مشکتونه آخه. اینقده بدم میاد؟ پریسا رو واسه همین اشکش ول کردم.
گریه زاری یادم رفت:
- وارتان یکم حیا کن!
••••••••••❥ 💝 ❥••••••••••
#بازندههانمیخندند ❢❥☞
╰───┅┅┅───═ঊঈঊঈ═───┅┅┅───╯