شروع رمان #بازندههانمیخندند👇
https://t.me/romaneomidvar/71422
پست هفتهی قبل👇
https://t.me/romaneomidvar/78475
╭───┅┅┅───═ঊঈঊঈ═───┅┅┅───╮
☞❥❢ #part39
••••••••••❥ 💝 ❥••••••••••
سرم را خم کردم و آن ته طبقهی پایین یخچال را نگاه کردم و بعد به اینکه انگار منتظر معجزه بودم که غذایی آن تو پیدا شود؛ در حالی که چیزی نپخته بودم، خندهام گرفت. دست روی شکمم گذاشتم از گرسنگی داشتم غش میکردم به هوش بالای خودم آفرین فرستادم حتی به فکرم نرسید آمدنی چیزی بخرم. لبانم را جلو دادم و به همان فضای خالی غر زدم:
- خو گشنمه!
ناهار را که همان در بیمارستان تیتاپ و ساندیس روانهی شکم کرده بودم، الان هم چه حالم خوب بود و چه بد، این شکم حالیاش نمیشد و دلش غذای گرم میخواست.
خب چه میشد کرد، دو تا تخم مرغ برداشتم و روی میز گذاشتم و در یخچال را بستم. اول باید لباس بیرونم را عوض میکردم، بدجوری هم حمام لازم بودم، آن هم حمام طولانی... چشم ببندم و خودم را ساعتی به صدای آب و گرمی آن بسپارم و فکرم را از هر چیزی تهی کنم، اصلا دلم وان میخواست که دراز بکشم، سر بالا گرفتم و لب زدم:
- خدا شفات بده سلوا!
و سلانهسلانه سمت اتاق راه افتاده بودم که با شنیدن صدای زنگ در سری کج کردم، چه کسی بود؟ از اینکه خانه یک آیفون تصویری هم نداشت، لب و لوچهای کج کردم، دیگر الان در خانههای قوطی کبریتی هم آیفون تصویری بود.
دمپاییها را پا کشیدم و لخلخ کنان تا پشت در رفتم و دم در انگار برای باز کردن کمی دو دل شدم، شب بود و من و یک خانهی تنها... امید هم که نبود! زیاد با ترس میانهی خوبی نداشتم، طفلک هر وقت میخواست پیشم بیاید، میدید کاری از دستش ساخته نیست. پرسیدم:
- کیه؟
صدایی بم و پر مبالغهای جواب داد:
- منممنم مادرتون، غذا آوردم براتون!
خندیدم، بیشعور! یعنی اگر وارتان در این کوچه نبود، کوچهی ما ژانر کمدیاش ناقص بود. دستم سمت در رفت:
- صدای مامان ما قشنگتره.
صدایش نازکترین حالتی را گرفت که در توانش بود:
- درو باز کنید من خودخود مامانتونم!!
در را باز کردم و با خنده به قیافهی پر خندهاش چشم دوختم:
- دستات رو ببینم، زشت نباشه؟
در را هل داد و بیتعارف وارد حیاط شد و خودش هم در را پشت سرش بست:
- بر بب، همین دستای زشت هم از سرت زیادیه!
دستی سمتش پرتاب کردم:
- اوهو یارو کجا؟
ایستاد و نیم چرخی زد، دهن کج شدهاش داد میزد که حرفی در چنته دارد:
- جوجو تو که درو وا کردی و نمیتونی کاری کنی، منم الان میپرم و میخورمت.
کمی جلو کشیدم و به وسایلی که در دست داشت، نگاه کردم؛ بخش قشنگ وسایل در دستش سینی غذا بود که چشمانم از دیدنش نور بالا زد:
- جااان این مال منه؟
و جلوتر رفتم تا از دستش بگیرم. وارتان با همان خندهای که معمولا بر صورت داشت، سینی را دستم داد:
- نه جون تو، آوردم اینجا جلو رو تو بخورم و حرصت بدم.
با لذت به لوبیا پلو و ظرف سالاد چشم دوختم و در حالی که نخورده دهنم آب افتاده بود، گفتم:
- خب دادی دیگه برو خونهتون!
یک دست به کمر زد و در حالی که سرش را کمی خم میکرد تا راحتتر بتواند میان چشمانم زل بزند، گفت:
- آدم پررو! دستت درد نکنهای، ممنونی، نه خواهش میکنم زحمت نمیکشیدیی، چیزی!
به سمت خانه راه افتادم، فعلا از معجزهای که درِ خانه را زده بود، ذوق زده بودم:
- این حرفا سهم مامیه که خودم زنگ میزنم و بهش میگم، تو هم وظیفهات رو انجام دادی برو پی کارت.
دنبالم راه افتاد و در مقابل چشمان متعجبم بدون تعارف و قبل از من وارد خانه شد؛ وارتان بود دیگر!
••••••••••❥ 💝 ❥••••••••••
#بازندههانمیخندند ❢❥☞
╰───┅┅┅───═ঊঈঊঈ═───┅┅┅───╯
https://t.me/romaneomidvar/71422
پست هفتهی قبل👇
https://t.me/romaneomidvar/78475
╭───┅┅┅───═ঊঈঊঈ═───┅┅┅───╮
☞❥❢ #part39
••••••••••❥ 💝 ❥••••••••••
سرم را خم کردم و آن ته طبقهی پایین یخچال را نگاه کردم و بعد به اینکه انگار منتظر معجزه بودم که غذایی آن تو پیدا شود؛ در حالی که چیزی نپخته بودم، خندهام گرفت. دست روی شکمم گذاشتم از گرسنگی داشتم غش میکردم به هوش بالای خودم آفرین فرستادم حتی به فکرم نرسید آمدنی چیزی بخرم. لبانم را جلو دادم و به همان فضای خالی غر زدم:
- خو گشنمه!
ناهار را که همان در بیمارستان تیتاپ و ساندیس روانهی شکم کرده بودم، الان هم چه حالم خوب بود و چه بد، این شکم حالیاش نمیشد و دلش غذای گرم میخواست.
خب چه میشد کرد، دو تا تخم مرغ برداشتم و روی میز گذاشتم و در یخچال را بستم. اول باید لباس بیرونم را عوض میکردم، بدجوری هم حمام لازم بودم، آن هم حمام طولانی... چشم ببندم و خودم را ساعتی به صدای آب و گرمی آن بسپارم و فکرم را از هر چیزی تهی کنم، اصلا دلم وان میخواست که دراز بکشم، سر بالا گرفتم و لب زدم:
- خدا شفات بده سلوا!
و سلانهسلانه سمت اتاق راه افتاده بودم که با شنیدن صدای زنگ در سری کج کردم، چه کسی بود؟ از اینکه خانه یک آیفون تصویری هم نداشت، لب و لوچهای کج کردم، دیگر الان در خانههای قوطی کبریتی هم آیفون تصویری بود.
دمپاییها را پا کشیدم و لخلخ کنان تا پشت در رفتم و دم در انگار برای باز کردن کمی دو دل شدم، شب بود و من و یک خانهی تنها... امید هم که نبود! زیاد با ترس میانهی خوبی نداشتم، طفلک هر وقت میخواست پیشم بیاید، میدید کاری از دستش ساخته نیست. پرسیدم:
- کیه؟
صدایی بم و پر مبالغهای جواب داد:
- منممنم مادرتون، غذا آوردم براتون!
خندیدم، بیشعور! یعنی اگر وارتان در این کوچه نبود، کوچهی ما ژانر کمدیاش ناقص بود. دستم سمت در رفت:
- صدای مامان ما قشنگتره.
صدایش نازکترین حالتی را گرفت که در توانش بود:
- درو باز کنید من خودخود مامانتونم!!
در را باز کردم و با خنده به قیافهی پر خندهاش چشم دوختم:
- دستات رو ببینم، زشت نباشه؟
در را هل داد و بیتعارف وارد حیاط شد و خودش هم در را پشت سرش بست:
- بر بب، همین دستای زشت هم از سرت زیادیه!
دستی سمتش پرتاب کردم:
- اوهو یارو کجا؟
ایستاد و نیم چرخی زد، دهن کج شدهاش داد میزد که حرفی در چنته دارد:
- جوجو تو که درو وا کردی و نمیتونی کاری کنی، منم الان میپرم و میخورمت.
کمی جلو کشیدم و به وسایلی که در دست داشت، نگاه کردم؛ بخش قشنگ وسایل در دستش سینی غذا بود که چشمانم از دیدنش نور بالا زد:
- جااان این مال منه؟
و جلوتر رفتم تا از دستش بگیرم. وارتان با همان خندهای که معمولا بر صورت داشت، سینی را دستم داد:
- نه جون تو، آوردم اینجا جلو رو تو بخورم و حرصت بدم.
با لذت به لوبیا پلو و ظرف سالاد چشم دوختم و در حالی که نخورده دهنم آب افتاده بود، گفتم:
- خب دادی دیگه برو خونهتون!
یک دست به کمر زد و در حالی که سرش را کمی خم میکرد تا راحتتر بتواند میان چشمانم زل بزند، گفت:
- آدم پررو! دستت درد نکنهای، ممنونی، نه خواهش میکنم زحمت نمیکشیدیی، چیزی!
به سمت خانه راه افتادم، فعلا از معجزهای که درِ خانه را زده بود، ذوق زده بودم:
- این حرفا سهم مامیه که خودم زنگ میزنم و بهش میگم، تو هم وظیفهات رو انجام دادی برو پی کارت.
دنبالم راه افتاد و در مقابل چشمان متعجبم بدون تعارف و قبل از من وارد خانه شد؛ وارتان بود دیگر!
••••••••••❥ 💝 ❥••••••••••
#بازندههانمیخندند ❢❥☞
╰───┅┅┅───═ঊঈঊঈ═───┅┅┅───╯