╭───┅┅┅───═ঊঈঊঈ═───┅┅┅───╮
☞❥❢ #part303
••••••••••❥ 💝 ❥••••••••••
لبم را گزیدم:
- والا اینطور که تو دست پیش گرفتی اصلا نگم بهتره.
خندید و خم شد و لپم را گاز کوچولویی گرفت:
- بعد چند روز محرومیت هی لب و لوچهات رو کج و راست کن و نذار یه نفس بکشما.
صورتم را کج کردم و روی شانهام کشیدم، نه انگار امیدی برای پذیرش حرفم بود. لحنم را خواهشی کردم:
- کامران... آقای نادری...
سریع دست از کمرم کشید و اخم کرد:
- حرفشم نزن.
نوچی زدم و جلوتر رفتم:
- خواهش میکنم.
تند گفت:
- ادامه نده.
دستانم را درهم پیچیدم و هر قدر میتوانستم التماس در نگاهم ریختم:
- جون من!
یک لحظه چشم روی هم گذاشت ولی هنوز عصبانی بود:
- سلوا؟؟!!
بغض کرده گفتم:
- احساس گناه میکنم...
بین حرفم آمد:
- مساله فقط دو روز پیش نبود، یه جاهای دیگه هم ازش کم کاری دیده بودم و اون روز رسید به تهش.
با اینکه ترس پس زدنش را داشتم ولی آهسته بازویش را لمس کردم:
- باشه ولی این بار نه، به خدا فکر اینکه یکی بخاطر من اخراج بشه ناراحتم میکنه، براش یه فرصت بده، اگه دیدی باز مشکل پیش اومد اون وقت هر کاری دوست داری بکن، خب؟
مکث معنیداری روی چشمانم کرد... طول کشید تا بگوید:
- چند بار بگم تو تصمیمات من دخالت نکن.
با وجود جملهی تندش، لحنش آرام شده بود. انرژی گرفته دوباره سر کج کردم:
- خواهش.
نفسش را فوت کرد و سری تکان داد:
- خیلی خب، فقط نفهمه جریان به وساطت تو برمیگرده وگرنه از فردا روز همه جلوی اتاقت صف بستن تا برای یکی وام جور کنی، برای یکی مساعده بدی و هزار تا کار دیگه... خودم باهاش حرف میزنم.
نفس راحتی کشیدم، میدانستم سه بچهی قد و نیم قد دارد و به این شغل نیازمند است. بوس سریعی به گونهاش زدم:
- ممنون.
بدون جواب دست لای موهایم کشید. خیره در چشمانم گفت:
- تو این یکی دو روزه کلی به حرفات فکر کردم.
نپرسیدم کدام حرف و منتظر ادامهی حرفش شدم. چشم باریک کرد و لبخند زد:
- و هر بار بیشتر گوشت شد و به تنم چسبید.
دو ریالیام افتاد، حرفهایم دربارهی امید و چگونگی دوست داشتنش. ادامه داد:
- هر قدر بیشتر فکر کردم اونقدر بیشتر مطمئن شدم راستش رو گفتی.
لبخند گل و گشادی بر لبم آمد، بر روی زبانم آمد بگویم من همیشه راستش را میگویم ولی بر زبانم جاری نشده خشکید. یک جایی، یک باری راستش را نگفته بودم!! تلاش کردم نتیجهی این فکر روی صورتم اثر نگذارد. برای گرم شدن سرم گفتم:
- حالا برای زدن این حرفا دیر نمیشه. زود باش لباسات رو بده، دیر وقته تو هم خستهای!
خندید و در حال دادن لباسها چشمکی زد:
- فکر نکن نفهمیدم داری فرار میکنی!
و با چشمش به لباسهایش اشاره کرد. لبخندی از حرف بودارش به صورتم آمده بود که با شیطنت بیشتری گفت:
- حالا بگو ببینم امواج دوست داشتن من شبیه چیه؟
میگویند موشک جواب موشک... نیشم باز شد و گفتم:
- تحویل بگیر خودتو... کی گفته اصلا دوست دارم؟
و خیز برداشتنش طرفم موجب شد جیغ کوتاهی بکشم و با لباسهای در دستم سریع از اتاق بیرون بپرم و چه خوب که کیانا در خانه بود و او بیلباس نمیتوانست دنبالم کند.
کنار ماشین لباسشویی نشستم و به بهانهی اینکه در جیبهایش چیزی نمانده باشد، نگاه دقیقتری به آنها انداختم و بدون اینکه حتی ذهن و فکرم ارادهای کرده باشند بیاختیار چشمم به دنبال مویی یا ردی از یک دختر در لباسهایش گشت و وقتی لباسها را کمی به بینیام نزدیک کردم و بوییدم ببینم بویی غیر از عطر خودش را دارد یا نه... انگار تلنگری خوردم، داشتم چه غلطی میکردم و چرا؟!
***
منتظر نظرات قشنگتون هستم😍😍😍😍
https://t.me/joinchat/UD0F8x_AFUIwODQ0 ••••••••••❥ 💝 ❥••••••••••
#بازندههانمیخندند ❢❥☞
╰───┅┅┅───═ঊঈঊঈ═───┅┅┅───╯