╭───┅┅┅───═ঊঈঊঈ═───┅┅┅───╮
☞❥❢ #part1
••••••••••❥ 💝 ❥••••••••••
سرآغاز:
صدای دوبارهی آیفون که بلند میشود، ناچار مانتویم را تن میکشم و عجولانه روسریام را هم بدون نگاه کردن به آینه میبندم. با همان حس و حال مزخرفی که از روز پیش در وجودم، نمیدانم چرا! دارم عرض کوتاه حیاط را رد میکنم.
نفس پری میکشم، هنوز در را درست و حسابی باز نکرده چشمانم جمع میشود، بوی معطر گلهای مریم در مشامم پر میشود. نگاهم فرصت بالا رفتن پیدا نمیکند، زمین پر است از گلبرگهای سرخ که دو سمت این جاده سرخ شاخههای سفید گل مریم منظرهی بدیعی به وجود آورده، فرصت آنقدر کم است که نتوانم نتیجه بگیرم. چشمم تا انتهای این مسیر گلبرگی کشیده میشود، مسیری یک، یک و نیم متری... و میرسد به کفشهایی سیاه و براق و شیک!
اینبار هیچ نیازی به زمان ندارم که نتیجه بگیرم صاحب این کفشها چه کسی است! نگاهم بالا میرود تا شلوار کتان مشکی و بلوز اسپرت یشمیاش و تا چانه مربعی و محکم، لبهایی که خیلی باید دقت کرد تا آن کشیده شدن محوش را دید و سبیل متفاوت...
چشمانم انگار در جنگ با خود از چشمانش پل میزند و به موهای فر ولی بینهایت حالتدار و فوقالعادهاش میرسد و از همانجا تا آسمان میرود.
تکیهام را به در میدهم و به یاد آخرین تیرم نفسی میکشم، حس پایان خط بودن و تغییر زیر بینیام بد جور دارد خودی نشان میدهد. نمیدانم چشمانم جسارت میکنند یا تغییر میمیک صورت مرد موجب میشود اینقدر ضربتی نگاهم از آسمان به سمت چشمان او پرتاب شود... و چشمانش بیشتر شکل لبخند میگیرد:
- سلام
و من میمانم و یک سلامی که جوابش واجب است و او و سلامی که شاید خیلی معنا دارد. هنوز در جواب دادنش مرددم که تکیهاش را از ماشین مشکی رنگش میگیرد و گام کوچکی جلوتر میآید:
- داری پیشرفت میکنی!
و حواس پرتم سریع جمع میشود به سلامی که جواب ندادهام و تیکهای که برای آن دریافت کردهام. آهم پر است:
- سلام... ببینید رئیس...
دستش بالا میآید و مقابلم قرار میگیرد:
- هیس! تو گفتی من شنیدم، دیگه؟
لبانم لجوجانه روی هم محکم میشوند و اشکی از گوشهی چشمم میریزد... و باز همانقدر با طمانینه جملهی بعدی را طرح میزند:
- من و پاشنهی این در قرار دیرینه داریم، برو سراغ سنگ بعدی...
دستم روی دهانم مینشیند و با همان خشابی که خوب میدانم هیچ تیری در میان ندارد، میگویم:
- من کس دیگهای رو دوست دارم.
لعنتی خوش تیپ حتی میان نگاهش اندک تردیدی هم پر نمیشود:
- اونم ازت خواستگاری کرده؟
لبم را میگزم و به جای جواب فقط سر فرود میآورم. لبخندش یک طرفه میشود:
- به اونم گفتی نه؟
*کپی و نشر این رمان تحت هر عنوان غیر شرعی و غیر قانونی بوده و هر کانالی با هر بهونه ای این کارو بکنه دزدی محسوب می شه.*
دوباره سرم به تایید تکان میخورد. حس میکنم سینهاش به تیک ملایمی تکان میخورد:
- اکی، پس دو حالت بیشتر نداره، یا جریان رو نمیدونه و کنار کشیده یا جریان رو میدونه و کنار کشیده و در هر دو حالت یعنی به درد تو نمیخوره. حالا کارت بعدیت رو، رو کن.
لبم زیر دندان به درد افتاده است و من با همین خشاب بدون تیر، آخرین زورم را میزنم:
- تا حالا به شعلههای آتیش نگاه کردی؟
یک جوری پر عمق خیرهی میان چشمانم میشود:
- خیلی!
باز نفس بند رفتهام را بازیابی میکنم:
- آدما دو جورن به یه عدهای بگی میسوزونه دست نمیزنن ولی یه عده تا سوختن رو حس نکنن، باور نمیکنن.
چشمانش کمی رنگ خنده میگیرد:
- منتظرم... کارت بعدی رو، رو کن.
دستانم را کمی بالا میبرم:
- دستم خالیه، کارتام ته کشیدن، تسلیمِ تسلیم!! ولی یه توصیه دوستانه از من داشته باش؛ با آتیش بازی نکن!
جهیدن جرقهای را از چشمانش به وضوح تشخیص میدهم، تا یک وجبی من جلو میآید:
- من عاشق آتیش بازیم...
و با همان لبان متبسمش کمی هم سرش را پایین میآورد:
- بهتر نیست اشکات رو پاک کنی و یه لبخند بزنی.
و من با قلبی که نمیدانم چرا محکمتر میکوبد، میگویم:
- بازندهها نمیخندند.
••••••••••❥ 💝 ❥••••••••••
#بازندههانمیخندند ❢❥☞
╰───┅┅┅───═ঊঈঊঈ═───┅┅┅───╯
☞❥❢ #part1
••••••••••❥ 💝 ❥••••••••••
سرآغاز:
صدای دوبارهی آیفون که بلند میشود، ناچار مانتویم را تن میکشم و عجولانه روسریام را هم بدون نگاه کردن به آینه میبندم. با همان حس و حال مزخرفی که از روز پیش در وجودم، نمیدانم چرا! دارم عرض کوتاه حیاط را رد میکنم.
نفس پری میکشم، هنوز در را درست و حسابی باز نکرده چشمانم جمع میشود، بوی معطر گلهای مریم در مشامم پر میشود. نگاهم فرصت بالا رفتن پیدا نمیکند، زمین پر است از گلبرگهای سرخ که دو سمت این جاده سرخ شاخههای سفید گل مریم منظرهی بدیعی به وجود آورده، فرصت آنقدر کم است که نتوانم نتیجه بگیرم. چشمم تا انتهای این مسیر گلبرگی کشیده میشود، مسیری یک، یک و نیم متری... و میرسد به کفشهایی سیاه و براق و شیک!
اینبار هیچ نیازی به زمان ندارم که نتیجه بگیرم صاحب این کفشها چه کسی است! نگاهم بالا میرود تا شلوار کتان مشکی و بلوز اسپرت یشمیاش و تا چانه مربعی و محکم، لبهایی که خیلی باید دقت کرد تا آن کشیده شدن محوش را دید و سبیل متفاوت...
چشمانم انگار در جنگ با خود از چشمانش پل میزند و به موهای فر ولی بینهایت حالتدار و فوقالعادهاش میرسد و از همانجا تا آسمان میرود.
تکیهام را به در میدهم و به یاد آخرین تیرم نفسی میکشم، حس پایان خط بودن و تغییر زیر بینیام بد جور دارد خودی نشان میدهد. نمیدانم چشمانم جسارت میکنند یا تغییر میمیک صورت مرد موجب میشود اینقدر ضربتی نگاهم از آسمان به سمت چشمان او پرتاب شود... و چشمانش بیشتر شکل لبخند میگیرد:
- سلام
و من میمانم و یک سلامی که جوابش واجب است و او و سلامی که شاید خیلی معنا دارد. هنوز در جواب دادنش مرددم که تکیهاش را از ماشین مشکی رنگش میگیرد و گام کوچکی جلوتر میآید:
- داری پیشرفت میکنی!
و حواس پرتم سریع جمع میشود به سلامی که جواب ندادهام و تیکهای که برای آن دریافت کردهام. آهم پر است:
- سلام... ببینید رئیس...
دستش بالا میآید و مقابلم قرار میگیرد:
- هیس! تو گفتی من شنیدم، دیگه؟
لبانم لجوجانه روی هم محکم میشوند و اشکی از گوشهی چشمم میریزد... و باز همانقدر با طمانینه جملهی بعدی را طرح میزند:
- من و پاشنهی این در قرار دیرینه داریم، برو سراغ سنگ بعدی...
دستم روی دهانم مینشیند و با همان خشابی که خوب میدانم هیچ تیری در میان ندارد، میگویم:
- من کس دیگهای رو دوست دارم.
لعنتی خوش تیپ حتی میان نگاهش اندک تردیدی هم پر نمیشود:
- اونم ازت خواستگاری کرده؟
لبم را میگزم و به جای جواب فقط سر فرود میآورم. لبخندش یک طرفه میشود:
- به اونم گفتی نه؟
*کپی و نشر این رمان تحت هر عنوان غیر شرعی و غیر قانونی بوده و هر کانالی با هر بهونه ای این کارو بکنه دزدی محسوب می شه.*
دوباره سرم به تایید تکان میخورد. حس میکنم سینهاش به تیک ملایمی تکان میخورد:
- اکی، پس دو حالت بیشتر نداره، یا جریان رو نمیدونه و کنار کشیده یا جریان رو میدونه و کنار کشیده و در هر دو حالت یعنی به درد تو نمیخوره. حالا کارت بعدیت رو، رو کن.
لبم زیر دندان به درد افتاده است و من با همین خشاب بدون تیر، آخرین زورم را میزنم:
- تا حالا به شعلههای آتیش نگاه کردی؟
یک جوری پر عمق خیرهی میان چشمانم میشود:
- خیلی!
باز نفس بند رفتهام را بازیابی میکنم:
- آدما دو جورن به یه عدهای بگی میسوزونه دست نمیزنن ولی یه عده تا سوختن رو حس نکنن، باور نمیکنن.
چشمانش کمی رنگ خنده میگیرد:
- منتظرم... کارت بعدی رو، رو کن.
دستانم را کمی بالا میبرم:
- دستم خالیه، کارتام ته کشیدن، تسلیمِ تسلیم!! ولی یه توصیه دوستانه از من داشته باش؛ با آتیش بازی نکن!
جهیدن جرقهای را از چشمانش به وضوح تشخیص میدهم، تا یک وجبی من جلو میآید:
- من عاشق آتیش بازیم...
و با همان لبان متبسمش کمی هم سرش را پایین میآورد:
- بهتر نیست اشکات رو پاک کنی و یه لبخند بزنی.
و من با قلبی که نمیدانم چرا محکمتر میکوبد، میگویم:
- بازندهها نمیخندند.
••••••••••❥ 💝 ❥••••••••••
#بازندههانمیخندند ❢❥☞
╰───┅┅┅───═ঊঈঊঈ═───┅┅┅───╯