هفت روزِ غمگین / شقایق لامعی


Гео и язык канала: Иран, Фарси
Категория: не указана


پذيراي نظراتتون در صفحه ي اينستاگرام هستم
http://instagram.com/shaqayeq.lamei
هر گونه كپي برداري از متن رمان؛ چه به صورت كلي و چه جزيي، پيگرد قانوني دربر دارد

Связанные каналы

Гео и язык канала
Иран, Фарси
Категория
не указана
Статистика
Фильтр публикаций


رابطه‌ی کیا و آوا، یه شروع معمولی نداره و استارتش، یه رابطه‌ی وان‌ نایت استنده؛ رابطه‌ی یک‌شبه‌ای که صبح روز بعد، یه رابطه و اتفاق تموم‌شده‌ست!
اما چند هفته‌ی بعد، درست وقتی که کیا حتی خاطره‌ی اون شب رو هم فراموش کرده، تماسی از آوا دریافت می‌کنه که ختم می‌شه به یه پیشنهاد غیرمنتظره؛ پیشنهادی که ظاهراً و روی کاغذ، قراره برای دو طرف خوب کار کنه اما تو واقعیت، اتفاق‌ها، مطابق با انتظار‌ها نیستن؛ اتفاق‌هایی که از دلِ یه قراردادِ بی‌‌تعهد، عاشقانه‌ای کم‌تکرار می‌سازن!


https://t.me/+Yc8vyccUR-VhYzQ0


بی‌تجربگی‌اش از یک رابطه‌ی این چنینی دیگر داشت آزاردهنده می‌شد؛ در واقع همه‌ی رابطه‌های گذشته‌اش یک شروع معمولی داشتند؛ از کسی خوشش می‌آمد و این تمایل اگر دوطرفه بود، علاقه و رابطه‌ای شکل می‌گرفت و به مرور زمان، پیچیده و عمیق می‌شد، پیشرفت می‌کرد و ادامه می‌یافت تا نقطه‌ی پایان. این یکی اما از وسط شروع شده بود و کار را برای او، سخت می‌کرد.
جرعه‌ای از قهوه‌اش نوشید و سعی کرد افکارش را منظم کند. این رابطه را پذیرفته بود که تا اینجایش را پیش برده و حالا توی این خانه، مقابل این دختر نشسته بود:

-چیزی که برام مهمه زمان و کیفیت رابطه‌ست نه تعداد و کمیتش. روابط کوتاه و بی‌کیفیت برام جذابیت نداره. دوست دارم روابطم مقدمه و تعریف داشته باشه. اهل رابطه‌های بی‌کیفت و خلاصه‌شده نیستم و دوست ندارم بیام تو این خونه و اومدنم شکل انجام وظیفه یا فقط از سر رفعِ یه نیاز باشه. من سناریوی خودمو میخوام، یه سناریوی با جزئیات. دلم نمی‌خواد مستقیم که از در می‌آم تو، سر از تختت دربیارم. حالا هرچقدر هم که این رابطه برای تو تعریفی جز این نداشته باشه! دلم می‌خواد اون تایمی که باهمیم، برای هر دومون بیشتر از یه هم‌خوابی معنی بده. منظورم این نیست که احساسات رو قاتی کنیم با این رابطه اما می‌تونیم اون‌جوری که دلمون می‌خواد شکلش بدیم و هدایتش کنیم. من ترجیح می‌دم که باهم وقت بگذرونیم تو همون تایم محدودی که داریم؛ یه کار مشترک خارج از اون تخت انجام بدیم، در واقع یه مقدمه بسازیم برای اون روز و اون تایمی که باهمیم، این‌جوری حس خیلی بهتری دارم به این رابطه و ترجیح می‌دم رابطه‌های این شکلی با تکرار کم‌تر داشته باشیم، تا رابطه‌های متعدد و بی‌سروته!

حرفش را با نگاهی که به لب‌های فاصله‌‌دار آوا دوخته شده بود، ادامه داد:

-لباس‌های روشن، موهای جمع شده، عطرهای گرم و‌ شیرین رو برای زن‌ها می‌پسندم. با آرایش صورت، خصوصاً با رژ‌لب از هرنوعیش، میونه‌ای ندارم و ترجیحم نبودن هیچ چیز مصنوعی و اضافه‌ای، روی پوست صورت و خصوصاً لب‌هاست.

تاثیرات کلماتش روی صورت آوا برایش خوشایند بود! در واقع این تسلط با تفریح همراه شده بود؛ آن‌قدری که دلش می‌خواست ادامه دهد به این تاثیرگذاری:

-با تاریکی و هرچیزی که دیدم رو محدود کنه میونه‌ای ندارم و ترجیح می‌دم تو فضای روشن و با چشم باز رابطه برقرار کنم!

حالت نگاه کردنش را دوست داشت، آن لب‌هایی که نامحسوس بهم فشرده شده بودند را هم!

-اینو هم باید اضافه کنم که می‌خوام کنترل‌گر رابطه من باشم و از کنترل شدن خوشم نمی‌آد و حرف یا حرکتی که حس کنم قصد کنترل کردنم رو داره، برام جذاب نیست. اگه با این مشکلی داری می‌تونیم حرف بزنیم و یه راه‌حل براش پیدا کنیم!



سکوت و بی‌حرفی‌اش را هم دوست داشت؛ حتی بیشتر از حالت نگاهش. عمداً هم چیز دیگری نگفت که با کش‌آمدن سکوت، بیشتر تفریح کرده باشد و سکوت که بالاخره با لحن بی‌تمرکز آوا شکست، احساسی که داشت احساس پیروزی بود!

https://t.me/+Yc8vyccUR-VhYzQ0
#عروس_اسکاندیناوی
#جدیدترین_اثر_از_شقایق_لامعی


«عروس اسکاندیناوی»
جدیدترین اثر از
«شقایق لامعی»

لینک داستان👇
https://t.me/+Yc8vyccUR-VhYzQ0

ژانر داستان: عاشقانه-اجتماعی


سلام دوستانم،
پیش‌فروش کتاب هفت روز غمگین‌ شروع شده؛ اگر تمایل به داشتن این کتاب دارید، هم تخفیف داره و هم ارسال رایگان.
سفارش از طریق دایرکت اینستاگرام نشر آراسبان👇
arasban_pub
و یا آیدی تلگرام نشر👇
@arasbanpub


#رونمایی_کتاب_جدید
#هفت_روز_غمگین
#شقایق_لامعی


مکان: مصلای تهران، شبستان اصلی، راهرو ۲، غرفه ۱۲
ساعت بازدید: همه روزه ۱۰ تا ۲۰


کانال عمومی داستان‌های شقایق لامعی👇
https://t.me/+qtz0-RIlR4IxZDg8


دوستان پارت‌های هفت روز شاد، از کانال پاک شدند؛ پیام‌ بالا رو ( در مورد انتقال کانال) بخونید که داستان رو از دست ندین👆
پارت‌های جدید هم در کانال جدید، گذاشته شدند❤️
https://t.me/joinchat/fx7SwRUYXUZhNWE0


مجددا سلام؛ منتظر بودم ساعت ده، کانال خالی بشه تا پیام بگذارم اما زودتر خالی شد و رو این حساب، زودتر موضوعی که قصد داشتم رو مطرح می‌کنم.
چند وقتی بود که در فکر انتقال کانال به کانال جدید بودم و امروز بالاخره تصمیمم عملی شد و یه کانال جدید برای داستان هفت روز شاد زدم.
پارت‌ها رو منتقل کردم به کانال جدید و به ترتیب پست ها رو از یک تا هشتاد، گذاشتم.
برای کانال فعلی هیچ تصمیمی ندارم و البته قصد فروش کانال رو هم ندارم( برای دوستانی که ممکنه سوال کنند در رابطه با این قضیه)
کانال فعلی، با داستان کامل‌شده‌ی هفت روز غمگین سرجاش باقی می‌مونه تا بعدها من براش تصمیم بگیرم.
تبادلات کانال که خیلی وقته قطع شده اما چه کانال جدید و چه این کانال، در حال حاضر تبلیغات گسترده هم نداره و فقط داستان داخلش قرار می‌گیره.
بنابر این برای خوندن داستان هفت روز شاد، تشریف بیارین به لینکی که انتهای پیام می‌ذارم و اگر قصد دسترسی به پارت‌های هفت‌ روز غمگین رو هم دارین از کانال فعلی لفت ندین چون من پارت‌های داستان رو پاک نمی‌کنم.
https://t.me/joinchat/fx7SwRUYXUZhNWE0


داستان دوم من👇
https://t.me/joinchat/TwAaQreF_xeC2-uM


تقدیم‌تون👆❤️


#81





-گرسنمه!
با صدای ناصر، از افکارم جدا شدم؛ سر چرخاندم به‌طرف دیگر تخت و در فضای نیمه‌تاریک اتاق، به چشمانش نگاه کردم.
هیچ دلم نمی‌خواست از جایم تکان بخورم. امیدوار بودم خستگی، بخواباندش اما تازه، گرسنه‌اش شده بود!
-چیه؟ گرسنه‌ام هم نباشه؟
با بی‌میلی از تخت جدا شدم و گفتم:
-ظاهراً اونی‌که خر شده منم!
مقابل کشوی لباس‌هایم ایستاده بودم که صدایش را شنیدم:
-خر چیه؟ تو خانم قشنگ منی که الان می‌خواد برای جنابِ همسر، یه‌دونه از اون املت‌های مخصوصش درست کنه!
خدا را شکر که حداقل به یک شام راحت رضایت داده بود!
تی‌شرت و شلواری از میان لباس‌های خانگی‌ام برداشتم و لحظاتی بعد، قصد خروج از اتاق را داشتم که اول صدای گوشی و بعدش صدای ناصر، متوقفم کردند:
-گوشیت رستا! رامینه!
افکاری که در این یک ساعت، فراموشم شده بودند، با این خبر سروکله‌شان پیدا شد.
با تردید دست دراز کردم برای گرفتنِ گوشی‌ام و ناصر، با بلندشدن از جایش، گفت:
-برم یه دوش بگیرم، اگه سراغم رو گرفت بگو می‌آم.
تماس تصویری بود و من، لحظه‌ای جوابش را دادم که از اتاق خارج شده بودم.
رفتم به طرف آشپزخانه و رامین به رسم همیشه، مکالمه را با آن احوال‌‌پرسی‌های مفصلش شروع کرده بود و من، تا زمانی که سبزیجاتِ املت را آماده‌ی خرد کردن، کرده بودم، داشتم یک‌بند می‌گفتم "اون هم خوبه!"
آخرین احوالی که پرسید، احوالِ مونا بود و جواب این یکی را هم که دادم، دل در دلم نبود که ادامه آن مکالمه‌ی ناتمامِ چندساعتِ قبل را در پیش بگیرم و زودتر به جواب برسم؛ حداقل در مدت زمانی که ناصر مشغول دوش گرفتن بود. برای همین هم بود که خودم صحبتِ رامین را قطع کردم و بدون آن‌که حاشیه بروم، پرسیدم:
-عکسی که واتس‌اَپ برات فرستادم رو دیدی؟
می‌دانستم که دیده و او هم انکار نکرد:
-دیدم.
چاقو و قارچ نیمه‌خردشده‌ای ‌که در دست داشتم را رها کردم و منتظر چشم دوختم به تصویرش اما بی‌طاقت‌تر از چیزی بودم که فکر می‌کردم وقتی عجولانه گفتم:
-خب؟
مکثش، مرا برد به آن جاهایی که نباید. تعلل چرا می‌کرد در جواب دادن؟
همچنان با انتظار درحال نگاه کردنش بودم که بالاخره جواب داد:
-از دوست‌های قدیمی بود!
دوست‌های قدیمی؟
با سوالی که پرسید اجازه نداد که آن لحظه چیز دیگری بپرسم:
-ناصر نیومد از حمام؟
نگاهم ناخواسته کشیده شد به‌طرف راه‌پله‌ها! نه؛ ناصر هنوز نیامده بود. من هم هنوز جوابِ درستی نگرفته بودم!
نفسم را بیرون فرستادم و پرسیدم:
-از دوست‌های تو؟
نگاهِ ریزشده‌اش، چیزی نبود که جلب توجه نکند. این‌بار هم با تاخیر جواب داد اما حداقل بخشی از ماجرا را برایم روشن کرد:
-از دوست‌های مشترک من و ناصر! چطور؟!





#هفت_روز_شاد
#شقایق_لامعی


#80






تلاش کردم حواسم را معطوف کنم به چیز دیگری و جوابی سرسری به ناصر دادم و او، نگاهش را دوخت به لپ‌تاپ و پرسید:
-دیدی فیلم رو؟
سر تکان دادم و نگاهش، این‌بار با دقت بیشتری برگشت به صورتِ من:
-خوب نبود؟
احتمالاً می‌خواست ربطی میان حال من و کیفیت فیلم پیدا کند!
نگاهم میانِ اجزای صورتش چرخید؛ چهره‌اش زیادی خسته بود و من، با آن‌که دلم می‌خواست همان لحظه فیلم را پلی کنم و تصویر را نگه دارم روی صورت آن زن ناشناس و یک کلام بپرسم "کیست؟" و خودم را خلاص کنم، راه دیگری را انتخاب کردم؛ لبخند زدم و نزدیک رفتم و حینی که دست‌هایم را فاصله داده بودم برای جا گرفتنش در آغوشم، گفتم:
-خیلی خوب بود؛ اون‌قدری که باید بگم امشب شام نداریم.
فاصله که گرفتم لبخند روی لب‌هایش بود؛ از همان لبخندهایی که فرورفتگیِ بالای گونه‌ی راستش را نمایان می‌کرد.
نمی‌دانم چرا یک لحظه آن‌طور دلم گرفته بود برایش! حال و روز رابطه‌‌ی ما تازه خوب شده بود؛ آن ناصری که بعد از آخرین جنگ و دعوایمان، سرسنگین و عصبی بود، تازه‌تازه برگشته بود به آن قالبِ خوش‌خُلقش و من، نمی‌خواستم دوباره هوای رابطه‌مان را ابری کنم. دلم نمی‌خواست آن صورت خسته، عصبی و غمگین هم باشد.
شروع کردم به آرام کردنِ خودم؛ رامین نهایتاً یکی_دو ساعت دیگر، جوابِ مرا می‌داد؛ جوابی که خیال مرا راحت می‌کرد و آن نطفه‌ی شک را پا نگرفته، از بین می‌برد.
صدای خندیدنِ ناصر حواسم را پرت کرد:
-از کی تاحالا من با یه بغل از شام می‌گذرم؟
نگاهم را دوختم به چشمانش و تلاش کردم که آن لبخند کم‌رنگ شده را کش دهم.
من، دوست داشتم زندگی‌ام را؛ دوست داشتم ناصر را و مثل هر آدم دیگری، دلم می‌خواست بی‌دغدغه زندگی کنم اما...
ناراحتی‌هایم را پنهان کردم که لبخند زدن راحت‌تر شود. دل به دلش دادم و پرسیدم:
-پس با چی می‌گذری؟
نگاهش را سُر داد روی لب‌هایی که نزدیک برده بودمشان.
-با این یکی هم نه!
مسیر لب‌هایم را عوض کردم و گونه‌اش را بوسیدم و بعدش میان خندیدن بود که گفتم:
-قبلاً با همین‌ها هم خر می‌شدی!
چشمانش حس و حال دیگری پیدا کرده بود؛ مهربان‌تر شده بود انگار. نگاهش را گرداند در صورتم:
-ظاهراً الان هم دارم می‌شم!
باصدا خندیدم و عقب که رفتم، بدجنسی، نرفته برگشت به نگاهش:
-داشتی یه کارهایی می‌کردی!
خندیدنم ادامه‌دار شد. قدم بعدی را عقب نرفته، متوقفم کرد:
-کجا؟!
ای‌کاش هیچ‌وقت، چیزی، لحظه‌های قشنگ‌مان را خراب نمی‌کرد.
افکاری که تا فرصتی به‌دست می‌آوردند، شروع به خودنمایی می‌کردند را کنار زدم و گفتم:
-خر که نمی‌شی! حداقل برم یه چیزی برای شام درست کنم که گرسنه نمونیم.
نگاهش می‌گفت از آن وقت‌هایی‌‌‌ست که گیرم می‌اندازد میان لحظه‌ها و من، هرچه بیشتر میل به فرار نشان می‌دادم، بیشتر و بیشتر گیر می‌افتادم و چه کسی بدش می‌آمد از غرق شدن در بهترین لحظه‌های زندگی‌اش؟


***



#هفت_روز_شاد
#شقایق_لامعی


سلام دوستان
من باید ظهر پارت می‌ذاشتم اما مهمان اومد برام یه مقدار طول کشید نوشتن داستان. فرستادمش برای تایپ، تا نیم‌ساعت یه ساعت دیگه، تقدیمتون می‌کنم.


داستان دوم من👇
https://t.me/joinchat/TwAaQreF_xeC2-uM


پارت اول داستان هفت روز شاد👆


پارت اول داستان کامل‌شده‌ی هفت روز غمگین👆


تقدیم‌تون👆❤️


#79







جواب داد:
-قربونت برم؛ من که الان حضور ذهن ندارم کی اون‌شب چه شکلی بوده و چی پوشیده.
مصرانه گفتم:
-یه‌کم فکر کن، یادت می‌آد...
و آماده‌ی گفتنِ جزئیات بیشتری بودم که صحبتم را قطع کرد:
-رستا من الان واقعاً درگیرم. شب حرف می‌زنیم.
نفسم را بیرون فرستادم و با بی‌میلی گفتم:
-خیلی خب.
و شنیدم:
-کارم تموم شد زنگ می‌زنم.
تمام شدنِ کارش مصادف بود با آمدن ناصر و من، قطعاً که نمی‌خواستم در حضور ناصر این موضوع را مطرح کنم و ایده‌ای که همان لحظه به ذهنم رسیده بود را روی زبانم جاری کردم:
-الان برات عکسش رو می‌فرستم.
و برای جلوگیری از مخالفتش بود که در دم تماس را قطع کردم و فوراً دوربین گوشی را گرفتم مقابل تلویزیون و عکس را طوری گرفتم که فقط صورت زن، داخلش مشخص باشد. سریع، فرستادمش برای رامین و بعدش دخیل بستم به صفحه‌ی چتی که مقابلم داشتم و دعادعا کردم هرچه زودتر ببیندش.
دعایم مستجاب شد؛ همان دم هم مستجاب شد. دوتا تیک آبی خورد کنار تصویری که فرستاده بودم و وضعیت آنلاینی که آن بالا نشان می‌داد، بیانگر حضور رامین، در این صفحه بود.
احتمالاً داشت به‌تصویر نگاه می‌کرد و من، دل در دلم نبود که زودتر جوابی بگیرم.
این یکی دعایم اما مستجاب نشد. درواقع دیدن وضعیت درحال‌تایپش امیدوارم کرد اما هرچه منتظر ماندم نتیجه‌اش نشد دیدن پیامی که دل مرا آرام کند.
نمی‌فهمیدم چه دارد تایپ می‌کند که تا آن حد طولانی‌ ست. اما حتی بعد از آن‌همه انتظار هم جواب درستی نگرفتم. درواقع هیچ جوابی نگرفتم؛ چرا که آفلاین شد و رفت که رفت.
حتی وقتی با نوشتن نامش صدایش زدم هم جوابی نداد!
دقایقی بعد، با ناامیدی گوشی را رها کردم. من دلم می‌خواست جوابی بگیرم که بشود آب روی آتش. مثلاً رامین می‌گفت که آن زن مهمان او بوده. دوستش است، یا هر چیز دیگری تا دل من آرام بگیرد و مغزم دست بردارد از منفی‌بافی اما بدتر کنجکاو شده بودم و کنجکاوی برای منی که آن‌روزها، مبتلا بودم به بیماری شک، سم بود!
بلند شدن صدای درهای پارکینگ، از جا پراندم.
نگاهم رفت به‌طرف ساعت و قدم‌هایم به‌طرف لپ‌تاپ.
پنجره‌ی مربوط به فیلم را بستم و تلویزیون را که خاموش کردم، لحظاتی بعد ناصر رسیده بود و تازه با دیدنش بود که متوجه‌ی بلای اصلی شدم!
او با سلامش لبخند تحویلم داد و من با جواب سلامش، غم عالم نشست بر دلم؛ کِه بود مخاطب آن لبخندی که فقط باید برای من، روی لب‌های ناصر می‌نشست؟
پی برد به حالم که نگاهش آن‌طور دقیق شد:
-خوبی رستا؟
"نه" تا پشت لب‌هایم آمد اما به هر جان‌کندنی بود، مهارش کردم. من مثلاً قول داده بودم که دیگر تلخی نکنم...




#هفت_روز_شاد
#شقایق_لامعی


#78







سه ساعت و بیست دقیقه‌ی تمام نشستم پای فیلم مادر.
در این فیلم، به‌دلیل فیلم‌برداری از تمام صحنه‌ها، تصاویر بیشتری داشتم از این زن و البته، اطلاعاتِ بیشتری!
چیز جدیدی که کشف کرده بودم، این بود که او، رامین را هم می‌شناخت؛ چندین جا دیده بودم که مقابل رامین ایستاده و در یک صحنه‌ی کوتاه هم در گروهی سه‌ نفره، با ناصر و رامین.
نگاهم کشیده شد به‌طرفِ ساعت؛ چیزی نمانده بود به آمدنِ ناصر و من، پر بودم از سوال‌هایی که دلم می‌خواست همان لحظه، به جواب‌شان برسم.
گرسنه‌ام شده بود و ساعت‌ها بود که چیزی نخورده بودم. با‌این‌حال رسیدن به‌جواب سوال‌هایم، برایم ارجحیت داشت نسبت به خاموش‌کردنِ سروصدای معده‌ام.
تصمیم خود را گرفته بودم. می‌خواستم با رامین تماس بگیرم. سوال‌پیچ‌کردنِ رامین، مسلماً که راحت‌تر بودتا سین‌جیم‌کردنِ ناصر.
گوشی‌به‌دست شدم و شماره‌ی رامین را گرفتم و به‌انتظار نشستم. هیچ ایده‌ای نداشتم که حالا کجاست و مشغول به چه کاری. اصولاً آخر شب‌ها، با ناصر تماس می‌گرفتیم و تصویری صحبت می‌کردیم اما آن‌روز، آخرین چیزی‌که در آن تماس برایم مهم نبود، این بود که بدموقع باشد.
پخش‌شدنِ صدای رامین در گوشی، باعث شد که حواسم را جمع کنم. عمداً صوتی تماس گرفته بودم که تصویرم را نبیند.
نمی‌خواستم رنگ‌ رخساره، دستِ دلم را رو کند.
سلام‌و‌احوال‌پرسی‌ کردن رامین اما مثل همیشه مفصل نبود:
-سلام؛ چطوری؟
تا آمدم چیزی بگویم، تندوتند کلمه‌ها را ادا کرد:
-یکی_دو ساعت دیگه خودم زنگ بزنم؟ چند دقیقه‌ی دیگه یه جلسه‌ی آنلاین دارم.
پس وقت زیادی نداشتم و من، حاشیه رفتن را کنار گذاشتم و حرف اصلی را به تقلید از خودش، تندوتند ادا کردم:
-خیلی وقتت رو نمی‌گیرم رامین. تماس گرفتم یه سوال ازت بپرسم.
به‌نظر می‌رسید در حال حرکت کردن باشد:
-چی؟
خیره شدم به‌تصویر ثابت‌مانده‌ی روی صفحه‌ی تلویزیون. نگاهم را میانِ اجزای صورتِ زن، جابه‌جا کردم و گفتم:
-داشتم فیلم عروسی رو نگاه می‌کردم. یکی تو مهمون‌ها هست که نمی‌شناختمش.
برای جمع‌کردن حواسش و البته زیادی جلب‌توجه نکردن بود که اضافه کردم:
-به‌نظرم رسید که از مهمون‌های تو باشه. تو فیلمم اگر هست، کنار توئه. عجیب بود برام که نمی‌شناختمش.
جوابش را با تأخیر شنیدم:
-کیو می‌گی. حتماً از دوست‌هامه. چطور حالا؟
رستای تحت‌فشار شروع کرد به‌گفتن جزئیات:
-نه؛ یه زنه. لباس مشکی پوشیده. قدش نسبتاً بلنده و موهای روشن و فر داره.
سکوتی که شکل گرفت، جنسش فرق داشت؛ چرا که دیگه سروصدایی مبنی برحرکت‌کردن یا انجام دادن کاری از آن‌طرف خط شنیده نمی‌شد.
با بی‌صبری سکوت را شکستم:
-الو؟ رامین؟




#هفت_روز_شاد
#شقایق_لامعی


پیش به سوی پارت؟!

Показано 20 последних публикаций.