#78
سه ساعت و بیست دقیقهی تمام نشستم پای فیلم مادر.
در این فیلم، بهدلیل فیلمبرداری از تمام صحنهها، تصاویر بیشتری داشتم از این زن و البته، اطلاعاتِ بیشتری!
چیز جدیدی که کشف کرده بودم، این بود که او، رامین را هم میشناخت؛ چندین جا دیده بودم که مقابل رامین ایستاده و در یک صحنهی کوتاه هم در گروهی سه نفره، با ناصر و رامین.
نگاهم کشیده شد بهطرفِ ساعت؛ چیزی نمانده بود به آمدنِ ناصر و من، پر بودم از سوالهایی که دلم میخواست همان لحظه، به جوابشان برسم.
گرسنهام شده بود و ساعتها بود که چیزی نخورده بودم. بااینحال رسیدن بهجواب سوالهایم، برایم ارجحیت داشت نسبت به خاموشکردنِ سروصدای معدهام.
تصمیم خود را گرفته بودم. میخواستم با رامین تماس بگیرم. سوالپیچکردنِ رامین، مسلماً که راحتتر بودتا سینجیمکردنِ ناصر.
گوشیبهدست شدم و شمارهی رامین را گرفتم و بهانتظار نشستم. هیچ ایدهای نداشتم که حالا کجاست و مشغول به چه کاری. اصولاً آخر شبها، با ناصر تماس میگرفتیم و تصویری صحبت میکردیم اما آنروز، آخرین چیزیکه در آن تماس برایم مهم نبود، این بود که بدموقع باشد.
پخششدنِ صدای رامین در گوشی، باعث شد که حواسم را جمع کنم. عمداً صوتی تماس گرفته بودم که تصویرم را نبیند.
نمیخواستم رنگ رخساره، دستِ دلم را رو کند.
سلامواحوالپرسی کردن رامین اما مثل همیشه مفصل نبود:
-سلام؛ چطوری؟
تا آمدم چیزی بگویم، تندوتند کلمهها را ادا کرد:
-یکی_دو ساعت دیگه خودم زنگ بزنم؟ چند دقیقهی دیگه یه جلسهی آنلاین دارم.
پس وقت زیادی نداشتم و من، حاشیه رفتن را کنار گذاشتم و حرف اصلی را به تقلید از خودش، تندوتند ادا کردم:
-خیلی وقتت رو نمیگیرم رامین. تماس گرفتم یه سوال ازت بپرسم.
بهنظر میرسید در حال حرکت کردن باشد:
-چی؟
خیره شدم بهتصویر ثابتماندهی روی صفحهی تلویزیون. نگاهم را میانِ اجزای صورتِ زن، جابهجا کردم و گفتم:
-داشتم فیلم عروسی رو نگاه میکردم. یکی تو مهمونها هست که نمیشناختمش.
برای جمعکردن حواسش و البته زیادی جلبتوجه نکردن بود که اضافه کردم:
-بهنظرم رسید که از مهمونهای تو باشه. تو فیلمم اگر هست، کنار توئه. عجیب بود برام که نمیشناختمش.
جوابش را با تأخیر شنیدم:
-کیو میگی. حتماً از دوستهامه. چطور حالا؟
رستای تحتفشار شروع کرد بهگفتن جزئیات:
-نه؛ یه زنه. لباس مشکی پوشیده. قدش نسبتاً بلنده و موهای روشن و فر داره.
سکوتی که شکل گرفت، جنسش فرق داشت؛ چرا که دیگه سروصدایی مبنی برحرکتکردن یا انجام دادن کاری از آنطرف خط شنیده نمیشد.
با بیصبری سکوت را شکستم:
-الو؟ رامین؟
#هفت_روز_شاد
#شقایق_لامعی
سه ساعت و بیست دقیقهی تمام نشستم پای فیلم مادر.
در این فیلم، بهدلیل فیلمبرداری از تمام صحنهها، تصاویر بیشتری داشتم از این زن و البته، اطلاعاتِ بیشتری!
چیز جدیدی که کشف کرده بودم، این بود که او، رامین را هم میشناخت؛ چندین جا دیده بودم که مقابل رامین ایستاده و در یک صحنهی کوتاه هم در گروهی سه نفره، با ناصر و رامین.
نگاهم کشیده شد بهطرفِ ساعت؛ چیزی نمانده بود به آمدنِ ناصر و من، پر بودم از سوالهایی که دلم میخواست همان لحظه، به جوابشان برسم.
گرسنهام شده بود و ساعتها بود که چیزی نخورده بودم. بااینحال رسیدن بهجواب سوالهایم، برایم ارجحیت داشت نسبت به خاموشکردنِ سروصدای معدهام.
تصمیم خود را گرفته بودم. میخواستم با رامین تماس بگیرم. سوالپیچکردنِ رامین، مسلماً که راحتتر بودتا سینجیمکردنِ ناصر.
گوشیبهدست شدم و شمارهی رامین را گرفتم و بهانتظار نشستم. هیچ ایدهای نداشتم که حالا کجاست و مشغول به چه کاری. اصولاً آخر شبها، با ناصر تماس میگرفتیم و تصویری صحبت میکردیم اما آنروز، آخرین چیزیکه در آن تماس برایم مهم نبود، این بود که بدموقع باشد.
پخششدنِ صدای رامین در گوشی، باعث شد که حواسم را جمع کنم. عمداً صوتی تماس گرفته بودم که تصویرم را نبیند.
نمیخواستم رنگ رخساره، دستِ دلم را رو کند.
سلامواحوالپرسی کردن رامین اما مثل همیشه مفصل نبود:
-سلام؛ چطوری؟
تا آمدم چیزی بگویم، تندوتند کلمهها را ادا کرد:
-یکی_دو ساعت دیگه خودم زنگ بزنم؟ چند دقیقهی دیگه یه جلسهی آنلاین دارم.
پس وقت زیادی نداشتم و من، حاشیه رفتن را کنار گذاشتم و حرف اصلی را به تقلید از خودش، تندوتند ادا کردم:
-خیلی وقتت رو نمیگیرم رامین. تماس گرفتم یه سوال ازت بپرسم.
بهنظر میرسید در حال حرکت کردن باشد:
-چی؟
خیره شدم بهتصویر ثابتماندهی روی صفحهی تلویزیون. نگاهم را میانِ اجزای صورتِ زن، جابهجا کردم و گفتم:
-داشتم فیلم عروسی رو نگاه میکردم. یکی تو مهمونها هست که نمیشناختمش.
برای جمعکردن حواسش و البته زیادی جلبتوجه نکردن بود که اضافه کردم:
-بهنظرم رسید که از مهمونهای تو باشه. تو فیلمم اگر هست، کنار توئه. عجیب بود برام که نمیشناختمش.
جوابش را با تأخیر شنیدم:
-کیو میگی. حتماً از دوستهامه. چطور حالا؟
رستای تحتفشار شروع کرد بهگفتن جزئیات:
-نه؛ یه زنه. لباس مشکی پوشیده. قدش نسبتاً بلنده و موهای روشن و فر داره.
سکوتی که شکل گرفت، جنسش فرق داشت؛ چرا که دیگه سروصدایی مبنی برحرکتکردن یا انجام دادن کاری از آنطرف خط شنیده نمیشد.
با بیصبری سکوت را شکستم:
-الو؟ رامین؟
#هفت_روز_شاد
#شقایق_لامعی