#79
جواب داد:
-قربونت برم؛ من که الان حضور ذهن ندارم کی اونشب چه شکلی بوده و چی پوشیده.
مصرانه گفتم:
-یهکم فکر کن، یادت میآد...
و آمادهی گفتنِ جزئیات بیشتری بودم که صحبتم را قطع کرد:
-رستا من الان واقعاً درگیرم. شب حرف میزنیم.
نفسم را بیرون فرستادم و با بیمیلی گفتم:
-خیلی خب.
و شنیدم:
-کارم تموم شد زنگ میزنم.
تمام شدنِ کارش مصادف بود با آمدن ناصر و من، قطعاً که نمیخواستم در حضور ناصر این موضوع را مطرح کنم و ایدهای که همان لحظه به ذهنم رسیده بود را روی زبانم جاری کردم:
-الان برات عکسش رو میفرستم.
و برای جلوگیری از مخالفتش بود که در دم تماس را قطع کردم و فوراً دوربین گوشی را گرفتم مقابل تلویزیون و عکس را طوری گرفتم که فقط صورت زن، داخلش مشخص باشد. سریع، فرستادمش برای رامین و بعدش دخیل بستم به صفحهی چتی که مقابلم داشتم و دعادعا کردم هرچه زودتر ببیندش.
دعایم مستجاب شد؛ همان دم هم مستجاب شد. دوتا تیک آبی خورد کنار تصویری که فرستاده بودم و وضعیت آنلاینی که آن بالا نشان میداد، بیانگر حضور رامین، در این صفحه بود.
احتمالاً داشت بهتصویر نگاه میکرد و من، دل در دلم نبود که زودتر جوابی بگیرم.
این یکی دعایم اما مستجاب نشد. درواقع دیدن وضعیت درحالتایپش امیدوارم کرد اما هرچه منتظر ماندم نتیجهاش نشد دیدن پیامی که دل مرا آرام کند.
نمیفهمیدم چه دارد تایپ میکند که تا آن حد طولانی ست. اما حتی بعد از آنهمه انتظار هم جواب درستی نگرفتم. درواقع هیچ جوابی نگرفتم؛ چرا که آفلاین شد و رفت که رفت.
حتی وقتی با نوشتن نامش صدایش زدم هم جوابی نداد!
دقایقی بعد، با ناامیدی گوشی را رها کردم. من دلم میخواست جوابی بگیرم که بشود آب روی آتش. مثلاً رامین میگفت که آن زن مهمان او بوده. دوستش است، یا هر چیز دیگری تا دل من آرام بگیرد و مغزم دست بردارد از منفیبافی اما بدتر کنجکاو شده بودم و کنجکاوی برای منی که آنروزها، مبتلا بودم به بیماری شک، سم بود!
بلند شدن صدای درهای پارکینگ، از جا پراندم.
نگاهم رفت بهطرف ساعت و قدمهایم بهطرف لپتاپ.
پنجرهی مربوط به فیلم را بستم و تلویزیون را که خاموش کردم، لحظاتی بعد ناصر رسیده بود و تازه با دیدنش بود که متوجهی بلای اصلی شدم!
او با سلامش لبخند تحویلم داد و من با جواب سلامش، غم عالم نشست بر دلم؛ کِه بود مخاطب آن لبخندی که فقط باید برای من، روی لبهای ناصر مینشست؟
پی برد به حالم که نگاهش آنطور دقیق شد:
-خوبی رستا؟
"نه" تا پشت لبهایم آمد اما به هر جانکندنی بود، مهارش کردم. من مثلاً قول داده بودم که دیگر تلخی نکنم...
#هفت_روز_شاد
#شقایق_لامعی
جواب داد:
-قربونت برم؛ من که الان حضور ذهن ندارم کی اونشب چه شکلی بوده و چی پوشیده.
مصرانه گفتم:
-یهکم فکر کن، یادت میآد...
و آمادهی گفتنِ جزئیات بیشتری بودم که صحبتم را قطع کرد:
-رستا من الان واقعاً درگیرم. شب حرف میزنیم.
نفسم را بیرون فرستادم و با بیمیلی گفتم:
-خیلی خب.
و شنیدم:
-کارم تموم شد زنگ میزنم.
تمام شدنِ کارش مصادف بود با آمدن ناصر و من، قطعاً که نمیخواستم در حضور ناصر این موضوع را مطرح کنم و ایدهای که همان لحظه به ذهنم رسیده بود را روی زبانم جاری کردم:
-الان برات عکسش رو میفرستم.
و برای جلوگیری از مخالفتش بود که در دم تماس را قطع کردم و فوراً دوربین گوشی را گرفتم مقابل تلویزیون و عکس را طوری گرفتم که فقط صورت زن، داخلش مشخص باشد. سریع، فرستادمش برای رامین و بعدش دخیل بستم به صفحهی چتی که مقابلم داشتم و دعادعا کردم هرچه زودتر ببیندش.
دعایم مستجاب شد؛ همان دم هم مستجاب شد. دوتا تیک آبی خورد کنار تصویری که فرستاده بودم و وضعیت آنلاینی که آن بالا نشان میداد، بیانگر حضور رامین، در این صفحه بود.
احتمالاً داشت بهتصویر نگاه میکرد و من، دل در دلم نبود که زودتر جوابی بگیرم.
این یکی دعایم اما مستجاب نشد. درواقع دیدن وضعیت درحالتایپش امیدوارم کرد اما هرچه منتظر ماندم نتیجهاش نشد دیدن پیامی که دل مرا آرام کند.
نمیفهمیدم چه دارد تایپ میکند که تا آن حد طولانی ست. اما حتی بعد از آنهمه انتظار هم جواب درستی نگرفتم. درواقع هیچ جوابی نگرفتم؛ چرا که آفلاین شد و رفت که رفت.
حتی وقتی با نوشتن نامش صدایش زدم هم جوابی نداد!
دقایقی بعد، با ناامیدی گوشی را رها کردم. من دلم میخواست جوابی بگیرم که بشود آب روی آتش. مثلاً رامین میگفت که آن زن مهمان او بوده. دوستش است، یا هر چیز دیگری تا دل من آرام بگیرد و مغزم دست بردارد از منفیبافی اما بدتر کنجکاو شده بودم و کنجکاوی برای منی که آنروزها، مبتلا بودم به بیماری شک، سم بود!
بلند شدن صدای درهای پارکینگ، از جا پراندم.
نگاهم رفت بهطرف ساعت و قدمهایم بهطرف لپتاپ.
پنجرهی مربوط به فیلم را بستم و تلویزیون را که خاموش کردم، لحظاتی بعد ناصر رسیده بود و تازه با دیدنش بود که متوجهی بلای اصلی شدم!
او با سلامش لبخند تحویلم داد و من با جواب سلامش، غم عالم نشست بر دلم؛ کِه بود مخاطب آن لبخندی که فقط باید برای من، روی لبهای ناصر مینشست؟
پی برد به حالم که نگاهش آنطور دقیق شد:
-خوبی رستا؟
"نه" تا پشت لبهایم آمد اما به هر جانکندنی بود، مهارش کردم. من مثلاً قول داده بودم که دیگر تلخی نکنم...
#هفت_روز_شاد
#شقایق_لامعی