#80
تلاش کردم حواسم را معطوف کنم به چیز دیگری و جوابی سرسری به ناصر دادم و او، نگاهش را دوخت به لپتاپ و پرسید:
-دیدی فیلم رو؟
سر تکان دادم و نگاهش، اینبار با دقت بیشتری برگشت به صورتِ من:
-خوب نبود؟
احتمالاً میخواست ربطی میان حال من و کیفیت فیلم پیدا کند!
نگاهم میانِ اجزای صورتش چرخید؛ چهرهاش زیادی خسته بود و من، با آنکه دلم میخواست همان لحظه فیلم را پلی کنم و تصویر را نگه دارم روی صورت آن زن ناشناس و یک کلام بپرسم "کیست؟" و خودم را خلاص کنم، راه دیگری را انتخاب کردم؛ لبخند زدم و نزدیک رفتم و حینی که دستهایم را فاصله داده بودم برای جا گرفتنش در آغوشم، گفتم:
-خیلی خوب بود؛ اونقدری که باید بگم امشب شام نداریم.
فاصله که گرفتم لبخند روی لبهایش بود؛ از همان لبخندهایی که فرورفتگیِ بالای گونهی راستش را نمایان میکرد.
نمیدانم چرا یک لحظه آنطور دلم گرفته بود برایش! حال و روز رابطهی ما تازه خوب شده بود؛ آن ناصری که بعد از آخرین جنگ و دعوایمان، سرسنگین و عصبی بود، تازهتازه برگشته بود به آن قالبِ خوشخُلقش و من، نمیخواستم دوباره هوای رابطهمان را ابری کنم. دلم نمیخواست آن صورت خسته، عصبی و غمگین هم باشد.
شروع کردم به آرام کردنِ خودم؛ رامین نهایتاً یکی_دو ساعت دیگر، جوابِ مرا میداد؛ جوابی که خیال مرا راحت میکرد و آن نطفهی شک را پا نگرفته، از بین میبرد.
صدای خندیدنِ ناصر حواسم را پرت کرد:
-از کی تاحالا من با یه بغل از شام میگذرم؟
نگاهم را دوختم به چشمانش و تلاش کردم که آن لبخند کمرنگ شده را کش دهم.
من، دوست داشتم زندگیام را؛ دوست داشتم ناصر را و مثل هر آدم دیگری، دلم میخواست بیدغدغه زندگی کنم اما...
ناراحتیهایم را پنهان کردم که لبخند زدن راحتتر شود. دل به دلش دادم و پرسیدم:
-پس با چی میگذری؟
نگاهش را سُر داد روی لبهایی که نزدیک برده بودمشان.
-با این یکی هم نه!
مسیر لبهایم را عوض کردم و گونهاش را بوسیدم و بعدش میان خندیدن بود که گفتم:
-قبلاً با همینها هم خر میشدی!
چشمانش حس و حال دیگری پیدا کرده بود؛ مهربانتر شده بود انگار. نگاهش را گرداند در صورتم:
-ظاهراً الان هم دارم میشم!
باصدا خندیدم و عقب که رفتم، بدجنسی، نرفته برگشت به نگاهش:
-داشتی یه کارهایی میکردی!
خندیدنم ادامهدار شد. قدم بعدی را عقب نرفته، متوقفم کرد:
-کجا؟!
ایکاش هیچوقت، چیزی، لحظههای قشنگمان را خراب نمیکرد.
افکاری که تا فرصتی بهدست میآوردند، شروع به خودنمایی میکردند را کنار زدم و گفتم:
-خر که نمیشی! حداقل برم یه چیزی برای شام درست کنم که گرسنه نمونیم.
نگاهش میگفت از آن وقتهاییست که گیرم میاندازد میان لحظهها و من، هرچه بیشتر میل به فرار نشان میدادم، بیشتر و بیشتر گیر میافتادم و چه کسی بدش میآمد از غرق شدن در بهترین لحظههای زندگیاش؟
***
#هفت_روز_شاد
#شقایق_لامعی
تلاش کردم حواسم را معطوف کنم به چیز دیگری و جوابی سرسری به ناصر دادم و او، نگاهش را دوخت به لپتاپ و پرسید:
-دیدی فیلم رو؟
سر تکان دادم و نگاهش، اینبار با دقت بیشتری برگشت به صورتِ من:
-خوب نبود؟
احتمالاً میخواست ربطی میان حال من و کیفیت فیلم پیدا کند!
نگاهم میانِ اجزای صورتش چرخید؛ چهرهاش زیادی خسته بود و من، با آنکه دلم میخواست همان لحظه فیلم را پلی کنم و تصویر را نگه دارم روی صورت آن زن ناشناس و یک کلام بپرسم "کیست؟" و خودم را خلاص کنم، راه دیگری را انتخاب کردم؛ لبخند زدم و نزدیک رفتم و حینی که دستهایم را فاصله داده بودم برای جا گرفتنش در آغوشم، گفتم:
-خیلی خوب بود؛ اونقدری که باید بگم امشب شام نداریم.
فاصله که گرفتم لبخند روی لبهایش بود؛ از همان لبخندهایی که فرورفتگیِ بالای گونهی راستش را نمایان میکرد.
نمیدانم چرا یک لحظه آنطور دلم گرفته بود برایش! حال و روز رابطهی ما تازه خوب شده بود؛ آن ناصری که بعد از آخرین جنگ و دعوایمان، سرسنگین و عصبی بود، تازهتازه برگشته بود به آن قالبِ خوشخُلقش و من، نمیخواستم دوباره هوای رابطهمان را ابری کنم. دلم نمیخواست آن صورت خسته، عصبی و غمگین هم باشد.
شروع کردم به آرام کردنِ خودم؛ رامین نهایتاً یکی_دو ساعت دیگر، جوابِ مرا میداد؛ جوابی که خیال مرا راحت میکرد و آن نطفهی شک را پا نگرفته، از بین میبرد.
صدای خندیدنِ ناصر حواسم را پرت کرد:
-از کی تاحالا من با یه بغل از شام میگذرم؟
نگاهم را دوختم به چشمانش و تلاش کردم که آن لبخند کمرنگ شده را کش دهم.
من، دوست داشتم زندگیام را؛ دوست داشتم ناصر را و مثل هر آدم دیگری، دلم میخواست بیدغدغه زندگی کنم اما...
ناراحتیهایم را پنهان کردم که لبخند زدن راحتتر شود. دل به دلش دادم و پرسیدم:
-پس با چی میگذری؟
نگاهش را سُر داد روی لبهایی که نزدیک برده بودمشان.
-با این یکی هم نه!
مسیر لبهایم را عوض کردم و گونهاش را بوسیدم و بعدش میان خندیدن بود که گفتم:
-قبلاً با همینها هم خر میشدی!
چشمانش حس و حال دیگری پیدا کرده بود؛ مهربانتر شده بود انگار. نگاهش را گرداند در صورتم:
-ظاهراً الان هم دارم میشم!
باصدا خندیدم و عقب که رفتم، بدجنسی، نرفته برگشت به نگاهش:
-داشتی یه کارهایی میکردی!
خندیدنم ادامهدار شد. قدم بعدی را عقب نرفته، متوقفم کرد:
-کجا؟!
ایکاش هیچوقت، چیزی، لحظههای قشنگمان را خراب نمیکرد.
افکاری که تا فرصتی بهدست میآوردند، شروع به خودنمایی میکردند را کنار زدم و گفتم:
-خر که نمیشی! حداقل برم یه چیزی برای شام درست کنم که گرسنه نمونیم.
نگاهش میگفت از آن وقتهاییست که گیرم میاندازد میان لحظهها و من، هرچه بیشتر میل به فرار نشان میدادم، بیشتر و بیشتر گیر میافتادم و چه کسی بدش میآمد از غرق شدن در بهترین لحظههای زندگیاش؟
***
#هفت_روز_شاد
#شقایق_لامعی