#امتحان_زندگی
#قسمت260
لینک قسمت اول👇👇👇
https://t.me/mofidmozer/85128
فکرم رو بلند به زبون آورده بودم چون برگشت و با پوزخندی صــــــدادار گفت :چون میخوام بوی لجنم مشخص نشه .
سیگار رو از گوشه لبش برداشت و دودش رو بیرون فرستاد و گفت: تو
چی؟ نمی خوای؟
عصبی
بودم پاهام میلرزیدند وارد اتاق شدم که داد زد: برو بیرون زن داداش. بهت زده و ناباور نگاش کردم، پلک چشمم از حرص و عصبیت درونم می
پرید .
پاهام رو کشون کشون سمتش حرکت دادم و گفتم چی گفتی؟ زن داداش؟ امیر می فهمی چی میگی؟ پوزخند زد.... ته سیگارش رو کف اتاق انداخت و با دمپایی که پاش بود لهش کرد و گفت: دروغ میگم؟
صدام می لرزید داد زدم: عوضی ، کثافت تازه یادت اومد زن داداشتم؟ محکم روی شکمم کوبیدم و ادامه دادم: وقتی این رو کاشتی چرا
نگفتی زن داداش؟ هان؟
چنگی به موهاش زد و نفسش رو فوت کرد بیرون
عصبی
- يلدا تمومش کن
به سمتش هجوم بردم و محکم تخت سینه اش کوبیدم که تکونی نخورد، حرکتی نکرد، حتی جلوی هجوم ضربات بعدیم رو هم نگرفت. میزدم و فحشش میدادم میزدم و گریه می کردم، میزدم و ناله می کردم.
- خفه شو... خفه شو بی شرف....کثافت... این بچه اته. بی حال کف زمین سقوط کردم حتی برای گرفتنم تلاشی نکرد
سرم رو کف اتاق به حالت سجده گذاشتم و زار زدم.
داشتم میشمردم تا حالا چند بار اینجوری عصبی شده؟ چند بار اینجوری
نگاهم کرده؟ کرده؟ نکرده؟
کنارم نشستنش رو حس کردم، نفسهای تند و عصبیش رو حس کردم، بغض
توی صداش رو شنیدم.
- تمومش كن يلدا، من خودم بریدم تو دیگه بدترش نکن. من اشتباه کردم، اما
دیگه نمی تونم، باور کن نمی تونم.
نگفت ما اشتباه کردیم... یعنی من اشتباه نکرده بودم؟
سرم رو بالا آوردم و نگاهم به چشمهای ترش افتاد.
عاجز و درمونده نگاهم می کرد، چشاش برای چی التماس می کردند؟ برای
اینکه برم؟
پس این نشونه با هم بودنو چکار کنم؟
با بغض و گریه گفتم: من دوستت دا...
نذاشت جمله ام رو تموم کنم و دستش رو روی لبام گذاشت و گفت: هیس
... نگو... بذار همه چی تموم شه.
دستش رو پس زدم و گفتم: پس این بچه چی؟
همزمان با دو دستش موهاش رو چنگ زد و گفت: قبل از اینکه بقیه بفهمن
خلاصش می کنیم.
نمی تونستم باور کنم کسی که روبروم همون مردیه که عاشقم کرد، باورم نمی
شد این حرفها از زبون اون باشن
بلند شدم و سمت در اتاق حرکت کردم که گفت: حلالم کن. می گفت حلالم کن؟ چرا؟ نکنه مسافر ؟ آره مسافرا حلالیت می طلبن... اما اون که مسافر نیست... دستی به شکمم کشیدم و زیر لب گفتم تویی که
مسافری.
بدون اینکه برگردم ایستادم.
- هیچ وقت نمی بخشمت .
در رو محکم بستم. دلم تنهایی می خواست دیگه دلم نمی خواست بین این مردم ، بین این آدمها زندگی کنم، خسته شده بودم. دلم یه پایان می خواست.
یه پایان که خلاصم کنه، یه پایان که دردناک باشه... یه تلخی که پایان باشه. نگاهم به خیابون و ماشینهایی افتاد که در حرکت بودند. سخت بود باور سنگینی این همه اتفاق چی شد؟ چرا اینجوری شد؟ چرا همه چی بهم ریخت؟ چرا دیگه نمی تونم بخندم؟
چند لحظه به ماشینی که با سرعت از سر خیابون به سمتم میومد خیره
شدم. شاید این برای یه پایان بد نباشه.
قدمهام رو سمت ماشین تنظیم کردم و چشام رو بستم.صدای نزدیک شدن هر
لحظه اش رو می شنیدم.
زمزمه کردم خداحافظ عزیز مامان منو ببخش که قرار نیست رنگ آسمون
این دنیا رو ببینی.
قدم اولم رو برنداشته بودم که بازوم به تندی به سمت عقب کشیده شد.
با هراس چشمام رو باز کردم و برگشتم عقب.
چشماش خشم داشتن و نگرانی و شاید یه دنیا دلخوری.
❌رمان داغ و هیجانی #عشق_سرزده
به بدنم خیره شد...
این خیرگی منو به نفس نفس انداخت.
نمیدونستم در نهایت قرار بود این رابطه
به کجا ختم بشه اما...اما دلم
میخواست تا خود صبح ادامه پیدا بکنه.
این همون چیزی بود که من همش بهش
فکر میکردم.
چشمهامو وا کردم و بهش خیره شدم.
سوال توی نگاه های هردومون این بود.
میتونه بیشتر پیش بره یا نه!؟
🔞برای خواندن ادامه داستان کلیک کنید👇👇👇
https://t.me/+LDBpGCkYgs9iNjU0
https://t.me/+LDBpGCkYgs9iNjU0
@mofidmozer🌻
#قسمت260
لینک قسمت اول👇👇👇
https://t.me/mofidmozer/85128
فکرم رو بلند به زبون آورده بودم چون برگشت و با پوزخندی صــــــدادار گفت :چون میخوام بوی لجنم مشخص نشه .
سیگار رو از گوشه لبش برداشت و دودش رو بیرون فرستاد و گفت: تو
چی؟ نمی خوای؟
عصبی
بودم پاهام میلرزیدند وارد اتاق شدم که داد زد: برو بیرون زن داداش. بهت زده و ناباور نگاش کردم، پلک چشمم از حرص و عصبیت درونم می
پرید .
پاهام رو کشون کشون سمتش حرکت دادم و گفتم چی گفتی؟ زن داداش؟ امیر می فهمی چی میگی؟ پوزخند زد.... ته سیگارش رو کف اتاق انداخت و با دمپایی که پاش بود لهش کرد و گفت: دروغ میگم؟
صدام می لرزید داد زدم: عوضی ، کثافت تازه یادت اومد زن داداشتم؟ محکم روی شکمم کوبیدم و ادامه دادم: وقتی این رو کاشتی چرا
نگفتی زن داداش؟ هان؟
چنگی به موهاش زد و نفسش رو فوت کرد بیرون
عصبی
- يلدا تمومش کن
به سمتش هجوم بردم و محکم تخت سینه اش کوبیدم که تکونی نخورد، حرکتی نکرد، حتی جلوی هجوم ضربات بعدیم رو هم نگرفت. میزدم و فحشش میدادم میزدم و گریه می کردم، میزدم و ناله می کردم.
- خفه شو... خفه شو بی شرف....کثافت... این بچه اته. بی حال کف زمین سقوط کردم حتی برای گرفتنم تلاشی نکرد
سرم رو کف اتاق به حالت سجده گذاشتم و زار زدم.
داشتم میشمردم تا حالا چند بار اینجوری عصبی شده؟ چند بار اینجوری
نگاهم کرده؟ کرده؟ نکرده؟
کنارم نشستنش رو حس کردم، نفسهای تند و عصبیش رو حس کردم، بغض
توی صداش رو شنیدم.
- تمومش كن يلدا، من خودم بریدم تو دیگه بدترش نکن. من اشتباه کردم، اما
دیگه نمی تونم، باور کن نمی تونم.
نگفت ما اشتباه کردیم... یعنی من اشتباه نکرده بودم؟
سرم رو بالا آوردم و نگاهم به چشمهای ترش افتاد.
عاجز و درمونده نگاهم می کرد، چشاش برای چی التماس می کردند؟ برای
اینکه برم؟
پس این نشونه با هم بودنو چکار کنم؟
با بغض و گریه گفتم: من دوستت دا...
نذاشت جمله ام رو تموم کنم و دستش رو روی لبام گذاشت و گفت: هیس
... نگو... بذار همه چی تموم شه.
دستش رو پس زدم و گفتم: پس این بچه چی؟
همزمان با دو دستش موهاش رو چنگ زد و گفت: قبل از اینکه بقیه بفهمن
خلاصش می کنیم.
نمی تونستم باور کنم کسی که روبروم همون مردیه که عاشقم کرد، باورم نمی
شد این حرفها از زبون اون باشن
بلند شدم و سمت در اتاق حرکت کردم که گفت: حلالم کن. می گفت حلالم کن؟ چرا؟ نکنه مسافر ؟ آره مسافرا حلالیت می طلبن... اما اون که مسافر نیست... دستی به شکمم کشیدم و زیر لب گفتم تویی که
مسافری.
بدون اینکه برگردم ایستادم.
- هیچ وقت نمی بخشمت .
در رو محکم بستم. دلم تنهایی می خواست دیگه دلم نمی خواست بین این مردم ، بین این آدمها زندگی کنم، خسته شده بودم. دلم یه پایان می خواست.
یه پایان که خلاصم کنه، یه پایان که دردناک باشه... یه تلخی که پایان باشه. نگاهم به خیابون و ماشینهایی افتاد که در حرکت بودند. سخت بود باور سنگینی این همه اتفاق چی شد؟ چرا اینجوری شد؟ چرا همه چی بهم ریخت؟ چرا دیگه نمی تونم بخندم؟
چند لحظه به ماشینی که با سرعت از سر خیابون به سمتم میومد خیره
شدم. شاید این برای یه پایان بد نباشه.
قدمهام رو سمت ماشین تنظیم کردم و چشام رو بستم.صدای نزدیک شدن هر
لحظه اش رو می شنیدم.
زمزمه کردم خداحافظ عزیز مامان منو ببخش که قرار نیست رنگ آسمون
این دنیا رو ببینی.
قدم اولم رو برنداشته بودم که بازوم به تندی به سمت عقب کشیده شد.
با هراس چشمام رو باز کردم و برگشتم عقب.
چشماش خشم داشتن و نگرانی و شاید یه دنیا دلخوری.
❌رمان داغ و هیجانی #عشق_سرزده
به بدنم خیره شد...
این خیرگی منو به نفس نفس انداخت.
نمیدونستم در نهایت قرار بود این رابطه
به کجا ختم بشه اما...اما دلم
میخواست تا خود صبح ادامه پیدا بکنه.
این همون چیزی بود که من همش بهش
فکر میکردم.
چشمهامو وا کردم و بهش خیره شدم.
سوال توی نگاه های هردومون این بود.
میتونه بیشتر پیش بره یا نه!؟
🔞برای خواندن ادامه داستان کلیک کنید👇👇👇
https://t.me/+LDBpGCkYgs9iNjU0
https://t.me/+LDBpGCkYgs9iNjU0
@mofidmozer🌻