#امتحان_زندگی
#قسمت1
زنگ در رو فشار دادم عصبی به در نگاه کردم که بعد از چند دقیقه باز
شد ،نگاهم به چهره خسته و عصبیش افتاد.
با دیدنم پوزخندی زد و از جلوی در کنار رفت.
با صدایی بغض دار از گریه گفتم:می خوام باهات حرف بزنم!
عصبی نگاهی حواله ام کرد وگفت: باهات حرفی ندارم!
با گفتن جمله اش سمت اتاق خواب قدم تند کرد ،به دنبالش وارد خونه شدم.
بوی رنگ و تینرکه به بینی ام خورد دلم زیرورو شد خونه بوی نویی میداد
اما دیگه چه فایده؟
با صدای بسته شدن در اتاق در خونه رو بستم و با قدمهای کند سمت اتاق
رفتم.در رو که باز کردم خشکم زد.
سیگار به دست پشت به من رو به پنجره ایستاده بود.
ازکی تا حالا سیگاری شده بود و من نفهمیده بودم؟چطور هیچ وقت لبهاش
بوی سیگار نداشتن؟لب هایی که داشتن کم کم خاطره می شدند برام.
دوباره فکر کردم چرا هیچ وقت بوی سیگار نمیداد!
فکرم رو بلند به زبون آورده بودم چون برگشت و با پوزخندی صدادار
گفت:چون می خوام بوی ل*ج*نم مشخص نشه!
سیگار رو از گوشه لبش برداشت و دودش رو بیرون فرستاد و گفت:تو
چی؟نمی خوای؟!
عصبی بودم، پاهام می لرزیدند وارد اتاق شدم که داد زد: برو بیرون زن داداش.
بهت زده و ناباور نگاش کردم پلک چشمم از حرص و عصبیت درونم می
پرید .
پاهام رو کشون کشون سمتش حرکت دادم و گفتم: چی گفتی؟زن داداش؟امیر
می فهمی چی میگی؟
پوزخند زد. ته سیگارش رو کف اتاق انداخت . با دمپایی که پاش بود لهش
کرد و گفت:دروغ میگم؟
صدام می لرزید داد زدم: ع*و*ض*ی کثافت تازه یادت اومد زن
داداشتم؟محکم روی شکمم کوبیدمو ادامه دادم: وقتی این رو کاشتی چرا
نگفتی زن داداش؟هان؟
عصبی چنگی به موهاش زد و نفسش رو فوت کرد بیرون.
-یلدا تمومش کن!
به سمتش هجوم بردم و محکم تخت سینه اش کوبیدم. تکون نخورد،حرکتی نکرد،حتی جلوی هجوم ضربات بعدیم رو هم نگرفت.
میزدم و فحشش میدادم، میزدم و گریه می کردم، میزدم و ناله می کردم.
-خفه شو...خفه شو بی شرف....کثافت...این بچه اته.
بی حال کف زمین سقوط کردم ،حتی برای گرفتنم تلاشی نکرد.
سرم رو کف اتاق به حالت سجده گذاشتم و زار زدم
داشتم می شمردم تا حالا چند بار اینجوری عصبی شده؟چند بار اینجوری
نگاهم کرده؟کرده؟نکرده؟
کنارم نشستنش رو حس کردم،نفسهای تند و عصبیش رو حس کردم، بغض
توی صداش رو شنیدم.
-تمومش کن یلدا من خودم بریدم تو دیگه بدترش نکن. من اشتباه کردم،
اما دیگه نمی تونم،باور کن نمی تونم!
نگفت ما اشتباه کردیم...یعنی من اشتباه نکرده بودم؟!
سرم رو بالا آوردم و نگاهم به چشمهای ترش افتاد.
اجز و درمونده نگاهم می کرد، چشاااش برای چی التماس می کردند؟برای
اینکه برم؟
پس این نشونه با هم بودن رو چکار کنم؟
با بغض و گریه گفتم:من دوستت دا...
نذاشت جمله ام رو تموم کنم . دستش رو روی لبم گذاشت و گفت:هیس
...نگو...بذار همه چی تموم شه.
دستش رو پس زدم و گفتم:پس این بچه چی؟
هم زمان با دو دستش موهاش رو چنگ زد و گفت: قبل از اینکه بقیه بفهمن
خلاصش می کنیم.
نمی تونستم باور کنم کسی که روبروم ِ همون مردیه که عاشقم کرد، باورم نمی
شد این حرفها از زبون اون باشن.
بلند شدم و سمت در اتاق حرکت کردم ملتمسانه گفت: حلالم کن
@mofidmozer🌻
#قسمت1
زنگ در رو فشار دادم عصبی به در نگاه کردم که بعد از چند دقیقه باز
شد ،نگاهم به چهره خسته و عصبیش افتاد.
با دیدنم پوزخندی زد و از جلوی در کنار رفت.
با صدایی بغض دار از گریه گفتم:می خوام باهات حرف بزنم!
عصبی نگاهی حواله ام کرد وگفت: باهات حرفی ندارم!
با گفتن جمله اش سمت اتاق خواب قدم تند کرد ،به دنبالش وارد خونه شدم.
بوی رنگ و تینرکه به بینی ام خورد دلم زیرورو شد خونه بوی نویی میداد
اما دیگه چه فایده؟
با صدای بسته شدن در اتاق در خونه رو بستم و با قدمهای کند سمت اتاق
رفتم.در رو که باز کردم خشکم زد.
سیگار به دست پشت به من رو به پنجره ایستاده بود.
ازکی تا حالا سیگاری شده بود و من نفهمیده بودم؟چطور هیچ وقت لبهاش
بوی سیگار نداشتن؟لب هایی که داشتن کم کم خاطره می شدند برام.
دوباره فکر کردم چرا هیچ وقت بوی سیگار نمیداد!
فکرم رو بلند به زبون آورده بودم چون برگشت و با پوزخندی صدادار
گفت:چون می خوام بوی ل*ج*نم مشخص نشه!
سیگار رو از گوشه لبش برداشت و دودش رو بیرون فرستاد و گفت:تو
چی؟نمی خوای؟!
عصبی بودم، پاهام می لرزیدند وارد اتاق شدم که داد زد: برو بیرون زن داداش.
بهت زده و ناباور نگاش کردم پلک چشمم از حرص و عصبیت درونم می
پرید .
پاهام رو کشون کشون سمتش حرکت دادم و گفتم: چی گفتی؟زن داداش؟امیر
می فهمی چی میگی؟
پوزخند زد. ته سیگارش رو کف اتاق انداخت . با دمپایی که پاش بود لهش
کرد و گفت:دروغ میگم؟
صدام می لرزید داد زدم: ع*و*ض*ی کثافت تازه یادت اومد زن
داداشتم؟محکم روی شکمم کوبیدمو ادامه دادم: وقتی این رو کاشتی چرا
نگفتی زن داداش؟هان؟
عصبی چنگی به موهاش زد و نفسش رو فوت کرد بیرون.
-یلدا تمومش کن!
به سمتش هجوم بردم و محکم تخت سینه اش کوبیدم. تکون نخورد،حرکتی نکرد،حتی جلوی هجوم ضربات بعدیم رو هم نگرفت.
میزدم و فحشش میدادم، میزدم و گریه می کردم، میزدم و ناله می کردم.
-خفه شو...خفه شو بی شرف....کثافت...این بچه اته.
بی حال کف زمین سقوط کردم ،حتی برای گرفتنم تلاشی نکرد.
سرم رو کف اتاق به حالت سجده گذاشتم و زار زدم
داشتم می شمردم تا حالا چند بار اینجوری عصبی شده؟چند بار اینجوری
نگاهم کرده؟کرده؟نکرده؟
کنارم نشستنش رو حس کردم،نفسهای تند و عصبیش رو حس کردم، بغض
توی صداش رو شنیدم.
-تمومش کن یلدا من خودم بریدم تو دیگه بدترش نکن. من اشتباه کردم،
اما دیگه نمی تونم،باور کن نمی تونم!
نگفت ما اشتباه کردیم...یعنی من اشتباه نکرده بودم؟!
سرم رو بالا آوردم و نگاهم به چشمهای ترش افتاد.
اجز و درمونده نگاهم می کرد، چشاااش برای چی التماس می کردند؟برای
اینکه برم؟
پس این نشونه با هم بودن رو چکار کنم؟
با بغض و گریه گفتم:من دوستت دا...
نذاشت جمله ام رو تموم کنم . دستش رو روی لبم گذاشت و گفت:هیس
...نگو...بذار همه چی تموم شه.
دستش رو پس زدم و گفتم:پس این بچه چی؟
هم زمان با دو دستش موهاش رو چنگ زد و گفت: قبل از اینکه بقیه بفهمن
خلاصش می کنیم.
نمی تونستم باور کنم کسی که روبروم ِ همون مردیه که عاشقم کرد، باورم نمی
شد این حرفها از زبون اون باشن.
بلند شدم و سمت در اتاق حرکت کردم ملتمسانه گفت: حلالم کن
@mofidmozer🌻