#امتحان_زندگی
#قسمت259
لینک قسمت اول👇👇👇
https://t.me/mofidmozer/85128روی تخت که دراز کشیدم بالای سرم ایستاد. نمیدونم حس می کردم منتظره
بهش اجازه بدم کنارم باشه.
اما من به این فکر میکردم که تا حالا شده زنی دو تا مرد داشته باشه؟ من الان
دو تا مرد داشتم و نداشتم.
پناه داشتم و نداشتم. بی کس بودم وقتی دو نفر داشتم.
وقتی حرفی نزدم دلخور از اتاق بیرون زد. دست کشیدم به جنینی که توی وجودم بود و زمزمه کردم: به نظر تو چی میشه؟
منتظر بودم صبح شه. باید با امیررضا حرف میزدم. باید کاری می کرد. هنوز نگاه پاک و زلال امیر علی رو دوست داشتم مردی که هیچ وقت بد نبود. اما من با امیررضا عشق رو تجربه کرده بودم امیررضا آروم نبود اما عاشقم کرده بود. اون همیشه نازم رو نمی کشید اما به وقتش خریدار خوبی بود. بلند شدم پشت پنجره ایستادم. بر خلاف دو شب پیش نبود. پوزخند زدم. الان من نسبتم با اون چی بود؟
الان باید می گفتم زن امیررضا پیش شوهر شه؟ یا می گفتم زن سابق امیررضا پیش شوهر شه؟ یا زن امیررضا پیش شوهر سابقشه...؟
یا شایدم باید بگم زن داداش امیررضا پیش شوهرشه.
بی صدا گریه کردم و هق زدم نمی خواستم صدایی از اتاق بیرون بزنه. خدا من رو به بدترین شکل امتحان می کرد.
من رو با مردای زندگیم امتحان میکرد من رو با بچه ای که به دنیا نیومده
بود امتحان می کرد.
مثل اینکه باورش شده بود که زنش از امشب به بعد زنش نیست که تو حیاط نبود.
چرا اینقدر لحظه ها کند می
گذشتن؟
به ماه خیره شدم. کی صبح میشد؟
من باید با امیررضا حرف میزدم.
اون شب من تک تک ثانیه ها رو شمردم تا صبح شه اون شب من لحظه لحظه
هق زدم تا صبح شه
صبح شد. قبل از بیدار شدن امیرعلی برای نماز از خونه بیرون زدم. در آروم بستم. نمی خواستم بیدار شه.
قدمهام رو سرعت بخشیدم باید با امیررضا حرف میزدم. حاج محمد به عادت همیشه بیدار شده بود. چون در ساختمون پایین قفل نبود. قبل از اینکه کسی متوجه حضورم شه راهم رو سمت اتاقش کج کردم.
با اتاق خالی که روبرو شدم ذهنم فقط یک جا رفت. خونه امون.
خونه ای که نمیدونستم خونه امون می موند یا نه؟
قدم تند کردم و سریع از خونه بیرون زدم. در خونه رو باز گذاشـتـم و ســـمت خیابون دویدم. نباید کسی من رو این وقت صبح می دید. هنوز هوا کاملا روشن نشده بود.
برای اولین بار سوار ماشین سواری شدم که برام آشنا نبود. اولین بار بود که تنها بیرون می رفتم. اولین بار رو امروز من برای بدست آوردن امیررضا تجربه می
کردم.
مقابل ساختمون که توقف کرد سریع کرایه رو حساب کردم و پیاده شدم. نفس راحتی کشیدم. از نگاههای وقت و بی وقت و حریصانه راننده داشتم بالا می
آوردم.
دست کردم تو کیفم و در رو باز کردم. سه پله فاصله بین ساختمون و حیاط رو بالا رفتم و چرخیدم سمت خونه ای که یک روز قرار بود خونه ام باشه. شاید
هنوز هم می تونه باشه.
خواستم در رو با کلید باز کنم پشیمون شدم.
زنگ در رو فشار دادم ، عصبی به در نگاه کردم که بعد از چند دقیقه باز
شد، نگاهم به چهره خسته و عصبیش افتاد.
با دیدنم پوزخندی زد و از جلوی در کنار رفت.
با صدایی بغض دار از گریه گفتم میخوام باهات حرف بزنم
باهات حرفی ندارم.
و با گفتن جمله اش قدم تند کرد و حرکت کرد سمت اتاق خواب، به دنبالش
وارد خونه شدم.
بوی رنگ و تینر که به بینی ام خورد دلم زیر و رو شد، خونه بوی نویی میداد، اما دیگه چه فایده؟
با صدای بسته شدن در اتاق در خونه رو بستم و با قدمهای کند سمت اتاق
رفتم در رو که باز کردم خشکم زد.
سیگار به دست پشت به من رو به پنجره ایستاده بود.
از کی تا حالا سیگاری شده بود و من نفهمیده بودم؟ چطور هیچ وقت لبهاش
بوی سیگار نداشتن؟ لبهایی که داشتن کم کم خاطره می شدند برام.
دوباره فکر کردم چرا هیچ وقت بوی سیگار نمیداد.
❌رمان داغ و هیجانی #عشق_سرزده
به بدنم خیره شد...
این خیرگی منو به نفس نفس انداخت.
نمیدونستم در نهایت قرار بود این رابطه
به کجا ختم بشه اما...اما دلم
میخواست تا خود صبح ادامه پیدا بکنه.
این همون چیزی بود که من همش بهش
فکر میکردم.
چشمهامو وا کردم و بهش خیره شدم.
سوال توی نگاه های هردومون این بود.
میتونه بیشتر پیش بره یا نه!؟🔞برای خواندن ادامه داستان کلیک کنید👇👇👇
https://t.me/+LDBpGCkYgs9iNjU0https://t.me/+LDBpGCkYgs9iNjU0@mofidmozer🌻