#عشق_سرزده
لینک پارت اول👇👇👇
https://t.me/rangarangjok/39535#پارت۱۷۷
-چرا اینقدر زود بیدار شدی؟
قلبم تندتند میزد، بلند شدم و گلدان را روی میز
گذاشتم، اما در سرم، صدای افتادن گلدان، بیوقفه
تکرار میشد:
-خوابم نمیبرد دیگه، ببخشید شما رو هم
ترسوندم!
دستش را روی میز گذاشت و با کمک آن خودش
را کمی به جلو کشید:
-من رو ترسوندی؟! بیشتر به نظر میرسه خودت ترسیدی! یه لیوان آب میخوای برات بیارم؟
چشمانم را مستقیم به او دوختم. صدای افتادن
گلدان در سرم داشت آرام آرام قطع میشد.
اینطور که با تیشرت و شلوار گرمگن و موهایی
که در مقایسه با دیروز باید به آنها نامرتب
میگفتم، مقابلم ایستاده بود، به اندازه ی دیدنش
در کت وشلوار برایم تازگی داشت:
-نه آب نمیخورم، الان میرم چایی میذارم، اون
بهتره.
همین که از میز فاصله گرفتم، خودش را کنار
کشید و من به آشپزخانه رفتم.
کتری را برداشتم، تمام حواسم به این بود که آب
در سینک نریزد و سروصدایی ایجاد نکند. از کتری
غافل شدم و با لبه ی سینک برخورد کرد. شانه هایم
را بالا آوردم و در خودم جمع شدم. جرئت نداشتم
به پشت برگردم. فقط سعی کردم حواسم را برای
ادامه ی کارهایم جمع کنم. کتری را روی گاز
گذاشتم. فندک گاز را هر چه زدم شعله ی گاز
روشن نشد. صدایش به گوشم مثل برخورد
آهن قراضه ها به هم بود. دست از کار کشیدم و
فندک را از کنار اجاق گاز برداشتم. همین که
شعله ی آن را به گاز نزدیک کردم، گاز شعله کشید
و از سطح کتری بالاتر آمد، سریع شیر گاز را
پیچاندم و آن را خاموش کردم. گرمای دستی کنار
دستم جا گرفت. نمیدانستم کی و چطور، اما
بهزاد کنارم ایستاده بود، دستش هم روی شیر گاز،
چسبیده بود به دستم.
-چرا شیر گاز رو اونقدر زیاد باز کردی که شعله
بکشه؟
دستم را با شدت عقب کشیدم. زل زدم به
صورتش. فندک گاز را زد، تنها یکبار زدنش کافی
بود تا شعله ی گاز روشن شود. همین که خواستم
قدمی به عقب بردارم، با سؤالش نگهم داشت:
-حالت خوبه الناز؟
" ناز" از الناز جدا شد و در سرم جای صدای گلدان
را گرفت. ناز... ناز... ناز... و کش می آمد. با بالا و
پایین بردن سرم، تأیید کردم. قانع نشد:
-روبراه نیستی، مشکلی پیش اومده؟
به طرف گاز سرچرخاندم:
-نه خوبم، اومدم هیچ سروصدایی نکنم، همه چی
رو بدتر کردم. امروز انگار از اون روزاست.
لبخند زد:
پس میتونی چای امروزت رو مهمون من باشی!
* * *
از همان لحظه ای که بعد از حرف زدن با مامان، به
داخل ویلا برگشته بودم، عمه دست از
نگاه کردنهای معنادارش به من برنداشته بود.
ابراهیم روی مبل نشسته و عمه را به حرف گرفته
بود؛ حضورش، باعث شده بود عمه نتواند جلو
بیاید و با من حرف بزند.
_پروین خانوم، با خواهرم که صحبت کردم، گفت
نمیدونید کیش الان چه آب وهوای ملسی داره،
اصلاً اونطوری که میگن گرم نیست.
عمه سری برایش تکان داد:
-من فکر نمیکنم شما بتونید الانِ کیش رو تحمل کنید، هنوز اونقدری گرم هست که آدم رو کلافه
کنه.
از وقتی آمده بودیم دائم گله میکرد که چرا باران
میبارد، چرا باد میوزد، چرا هوا ابری است یا چرا
ویلا بوی نم میدهد! نمیفهمیدم با وجود این همه
بیزاری از آب وهوا، چرا قبول کرده بود به شمال
بیاید. میتوانست همان روز که حاج خانم علیرغم
میل آقاکیوان، او و کتایون را هم دعوت کرد تا در
سفر همراهمان باشند، مخالفت کند. آقاکیوان
دقایقی پیش، با نگاهی چپ چپ به او، به همراه
کیان بیرون رفته بود. حاج خانم روی مبل چرت
میزد و کتایون داخل آشپزخانه برای آش رشته
پیاز سرخ میکرد؛ من و عمه هم مجبور بودیم به
حرفهای ابراهیم گوش بدهیم.
ابراهیم به نشانه ی مخالفت دستش را بالا آورد:
-نه پروین خانم، خواهر من خیلی حساسه، اون
میگه خوبه، حتماً خیلی خوبه.
شانه های عمه کمی به بالا متمایل شد:
-چی بگم والله، حتماً خوبه دیگه!
نگاهم به ابراهیم بود تا ببینم با این تسلیم شدن
عمه باز چه میخواهد بگوید که با صدای زنگ
❌🔞امتحان_زندگی
این پسره ماندگار کارش دقیقا چیه؟
غمگین شد و گفت:بیچاره آوید حتی نتونست درسش رو تموم کنه هر کاری
واسه داشتن مادرش می کنه.گاهی فکر می کنم حق داشت که سراغ همچین
کاری بره سریعترین راه پول درآوردن براش همین بود.
با خشونت گفتم:خوابیدن با زنا بیچارگی داره؟هم پول می گیره هم لذتش رو
می بره؟
مانتوم رو پرت کردم رو تخت و سمت سرویس اتاقم رفتم که داد زد: واقعا فکر
می کنی که پسر بیست و چند ساله ای که با زنای هم سن مادرش باشه لذت می بره؟https://t.me/+ZX8wzlR-aV4zZjJk@rangarangjok😂