#عشق_سرزده
لینک پارت اول👇👇👇
https://t.me/rangarangjok/39535
#پارت۱۷۶
عمه من ،بیدارما حاج خانوم اگه کاری داره بیام
صدای صندلهایش نزدیک و نزدیکتر میشد، تا
اینکه او را با دنباله ی لباسش که در دست گرفته
بود، روبه رویم دیدم لبخندی زد
چرا بیداری خوابت نبرد؟
سرم را به دو طرف تکان
دادم:
نه خواب بودم، صدای ماشین رو
که شنیدم بیدار
شدم.
اشاره ای به اتاق کرد
-برو بخواب حاج خانوم کاری نداره، بهزاد داره کمکش میکنه لباسش رو عوض کنه بخوابه.
تکرار کردم
-پس کاری نداره؟
نه عزیزم بخواب!
وقتی در اتاقم را بستم حرف آخرش را زیر لب تکرار کردم عزیزم "بخواب و من به تخت نرفته
می دانستم خوابم نخواهد برد، چون درصد هوشیاری من شبیه آدمی که تازه از خواب بیدار شده باشد .نبود بیشتر شبیه آدمی بودم که ساعتها قبل از خواب بیدار شده باشد. روی
تخت دراز کشیدم و گوش تیز کردم تا بشنوم بهزاد
که حاج خانم را به اتاقش برده بود، کی بیرون
می آید. من هوشیار بودم گوشهایم خوب
میشنید اما هیچ صدایی نیامد
بد خوابیدن همیشه باعث میشد صبح زود بلند بشوم تا خودم را از شر رختخواب خلاص کنم.
آرام در اتاقم را باز کردم تا کسی را از خواب بیدار نکنم هوا هنوز رخت روشنایی اش را تا سر بالا نکشیده بود میخواستم سری به حاج خانم بزنم پاورچین پاورچین به سمت اتاقش رفتم دستم را
که روی
دستگیره ،گذاشتم یک دفعه عقب کشیدم،
بهزاد دیشب حاج خانم را به اتاقش برده بود و نشنیده بودم بیرون بیاید عقب عقب رفتم و دور شدم انتهای راهرو قدمهایم را تند کردم؛ در حالی که هنوز نیم نگاهی به در اتاق حاج خانم داشتم برگشتم تا مسیری را که در آن پا میگذاشتم درست ببینم که بهزاد را پشت پنجره ی سالن دیدم پرده را کنار زده و قله را نگاه میکرد، یعنی
نگاهش به روبه رو بود و من چون همیشه از آنجا
قله را تماشا میکردم دوست داشتم فکر کنم هر کس به پشت آن پنجره میرود، تمنای دیدن قله را دارد. تیشرت آستین کوتاه پوشیده بود و باز رنگ
سورمه ای را انتخاب کرده بود.
دستم را به دیوار گرفتم تا قبل از اینکه من را
ببیند به اتاقم برگردم اما دستم به جای دیوار، روی گلدان نشست و از روی میز افتاد.
نگاه نکردم کجا افتاد و چه بلایی سرش
آمد،
صدایی که در سالن پیچید و به عقب برگشتن
بهزاد، کافی بود.
چشمان درشت شده اش یواش یواش از صورت من
به پایین رفت سرش را کمی کج کرد شاید برای
بهتر دیدن گلدانی که افتاده بود به دنبال نگاه او من هم سرم را پایین انداختم. گلدان نزدیک پایم
افتاده، اما نشکسته بود؛ فقط گلهای مصنوعی
رنگارنگ آلاله ی داخل آن از گلدان بیرون
افتاده
بودند. کنار رفتم تا لگدشان نکنم بهزاد داشت به سمتم قدم برمیداشت نشستم تا گلدان را از روی زمین بردارم که او هم رسید. آن طرف گلدان
روبه رویم نشست گلدان را برداشتم و گفتم:
نمیدونم چی شد یه دفعه دستم خورد بهش
انگشت اشاره اش را بالا آورد
-هیس! عیبی نداره، کسی بیدار نشد.
و گلها را از روی زمین جمع و دسته کرد آنها را
به سمتم گرفت
-بذار تو گلدون.
دستم را که به سمتش گرفتم تعادل نداشتم. گلدان را سفت به سینه ام فشردم
به خودم
اعتمادی ،نداشتم میترسیدم دوباره بیفتد. آرام آن را روی زمین گذاشتم تا گلها را داخلش جا دهم بهزاد کمی به جلو خم شد و گلهایی که نامرتب چیده بودم را کمی از گلدان بالا کشید تا بهتر کنار
هم بایستند حین بلندشدن پچ پچ کرد
❌🔞امتحان_زندگی
این پسره ماندگار کارش دقیقا چیه؟
غمگین شد و گفت:بیچاره آوید حتی نتونست درسش رو تموم کنه هر کاری
واسه داشتن مادرش می کنه.گاهی فکر می کنم حق داشت که سراغ همچین
کاری بره سریعترین راه پول درآوردن براش همین بود.
با خشونت گفتم:خوابیدن با زنا بیچارگی داره؟هم پول می گیره هم لذتش رو
می بره؟
مانتوم رو پرت کردم رو تخت و سمت سرویس اتاقم رفتم که داد زد: واقعا فکر
می کنی که پسر بیست و چند ساله ای که با زنای هم سن مادرش باشه لذت می بره؟
https://t.me/+ZX8wzlR-aV4zZjJk
@rangarangjok😂
لینک پارت اول👇👇👇
https://t.me/rangarangjok/39535
#پارت۱۷۶
عمه من ،بیدارما حاج خانوم اگه کاری داره بیام
صدای صندلهایش نزدیک و نزدیکتر میشد، تا
اینکه او را با دنباله ی لباسش که در دست گرفته
بود، روبه رویم دیدم لبخندی زد
چرا بیداری خوابت نبرد؟
سرم را به دو طرف تکان
دادم:
نه خواب بودم، صدای ماشین رو
که شنیدم بیدار
شدم.
اشاره ای به اتاق کرد
-برو بخواب حاج خانوم کاری نداره، بهزاد داره کمکش میکنه لباسش رو عوض کنه بخوابه.
تکرار کردم
-پس کاری نداره؟
نه عزیزم بخواب!
وقتی در اتاقم را بستم حرف آخرش را زیر لب تکرار کردم عزیزم "بخواب و من به تخت نرفته
می دانستم خوابم نخواهد برد، چون درصد هوشیاری من شبیه آدمی که تازه از خواب بیدار شده باشد .نبود بیشتر شبیه آدمی بودم که ساعتها قبل از خواب بیدار شده باشد. روی
تخت دراز کشیدم و گوش تیز کردم تا بشنوم بهزاد
که حاج خانم را به اتاقش برده بود، کی بیرون
می آید. من هوشیار بودم گوشهایم خوب
میشنید اما هیچ صدایی نیامد
بد خوابیدن همیشه باعث میشد صبح زود بلند بشوم تا خودم را از شر رختخواب خلاص کنم.
آرام در اتاقم را باز کردم تا کسی را از خواب بیدار نکنم هوا هنوز رخت روشنایی اش را تا سر بالا نکشیده بود میخواستم سری به حاج خانم بزنم پاورچین پاورچین به سمت اتاقش رفتم دستم را
که روی
دستگیره ،گذاشتم یک دفعه عقب کشیدم،
بهزاد دیشب حاج خانم را به اتاقش برده بود و نشنیده بودم بیرون بیاید عقب عقب رفتم و دور شدم انتهای راهرو قدمهایم را تند کردم؛ در حالی که هنوز نیم نگاهی به در اتاق حاج خانم داشتم برگشتم تا مسیری را که در آن پا میگذاشتم درست ببینم که بهزاد را پشت پنجره ی سالن دیدم پرده را کنار زده و قله را نگاه میکرد، یعنی
نگاهش به روبه رو بود و من چون همیشه از آنجا
قله را تماشا میکردم دوست داشتم فکر کنم هر کس به پشت آن پنجره میرود، تمنای دیدن قله را دارد. تیشرت آستین کوتاه پوشیده بود و باز رنگ
سورمه ای را انتخاب کرده بود.
دستم را به دیوار گرفتم تا قبل از اینکه من را
ببیند به اتاقم برگردم اما دستم به جای دیوار، روی گلدان نشست و از روی میز افتاد.
نگاه نکردم کجا افتاد و چه بلایی سرش
آمد،
صدایی که در سالن پیچید و به عقب برگشتن
بهزاد، کافی بود.
چشمان درشت شده اش یواش یواش از صورت من
به پایین رفت سرش را کمی کج کرد شاید برای
بهتر دیدن گلدانی که افتاده بود به دنبال نگاه او من هم سرم را پایین انداختم. گلدان نزدیک پایم
افتاده، اما نشکسته بود؛ فقط گلهای مصنوعی
رنگارنگ آلاله ی داخل آن از گلدان بیرون
افتاده
بودند. کنار رفتم تا لگدشان نکنم بهزاد داشت به سمتم قدم برمیداشت نشستم تا گلدان را از روی زمین بردارم که او هم رسید. آن طرف گلدان
روبه رویم نشست گلدان را برداشتم و گفتم:
نمیدونم چی شد یه دفعه دستم خورد بهش
انگشت اشاره اش را بالا آورد
-هیس! عیبی نداره، کسی بیدار نشد.
و گلها را از روی زمین جمع و دسته کرد آنها را
به سمتم گرفت
-بذار تو گلدون.
دستم را که به سمتش گرفتم تعادل نداشتم. گلدان را سفت به سینه ام فشردم
به خودم
اعتمادی ،نداشتم میترسیدم دوباره بیفتد. آرام آن را روی زمین گذاشتم تا گلها را داخلش جا دهم بهزاد کمی به جلو خم شد و گلهایی که نامرتب چیده بودم را کمی از گلدان بالا کشید تا بهتر کنار
هم بایستند حین بلندشدن پچ پچ کرد
❌🔞امتحان_زندگی
این پسره ماندگار کارش دقیقا چیه؟
غمگین شد و گفت:بیچاره آوید حتی نتونست درسش رو تموم کنه هر کاری
واسه داشتن مادرش می کنه.گاهی فکر می کنم حق داشت که سراغ همچین
کاری بره سریعترین راه پول درآوردن براش همین بود.
با خشونت گفتم:خوابیدن با زنا بیچارگی داره؟هم پول می گیره هم لذتش رو
می بره؟
مانتوم رو پرت کردم رو تخت و سمت سرویس اتاقم رفتم که داد زد: واقعا فکر
می کنی که پسر بیست و چند ساله ای که با زنای هم سن مادرش باشه لذت می بره؟
https://t.me/+ZX8wzlR-aV4zZjJk
@rangarangjok😂