نسرین جایی منتظرم باش


Гео и язык канала: Иран, Фарси
Категория: не указана


مهم نیست

Связанные каналы  |  Похожие каналы

Гео и язык канала
Иран, Фарси
Категория
не указана
Статистика
Фильтр публикаций


تو رفته ای. و به کسی که رفته چه می‌توان گفت؟ جز خداحافظ. که به دردت هم نمی‌خورَد. چرا که خداحافظ را به کسی می‌گویند که بشنود. کسی که رفته، رفته که نشنَود. تو رفته ای و این یک رفتنِ معمولی نیست. دیده ای وقتی ناخواسته روی دستت خوابت می‌بَرَد، طرح سر آستینت یا متکا یا هر کوفتی که رویش خوابیده ای عکس برگردان می‌شود روی سر و صورتت؟ تو شبیه جای سرآستین لباسم روی صورتم، صبح روزی که یه قرار مهم دارم، رفتی. خودت رفتی، خاطره هات جا مونده. پس خداحافظ. که به دردَت هم نمی‌خورَد. چرا که تو رفته‌ای. و با کسی که رفته حرف نمی‌زنند.

@manonasrin


از دیدِ آقای چیتان‌پیتان فروشی من احتمالا کسخل مُسخلی چیزی هستم. و این چیز خوبی نیست. این مدام از دید بقیه کسخل به نظر رسیدن‌ها. باعث می‌شود وجهه‌ام در محل خدشه دار شود. از اینکه فرصتی پیش آمد تا از واژه‌ی باکلاسی مثل خدشه‌دار استفاده کنم، از خدشه و دار به صورت جداگانه ممنونم. بگذریم. امروز که رفته بودم مغازه‌اش این را فهمیدم. آقای چیتان‌پیتان فروشی یک مرد پنجاه و هفت هشت ساله‌ی جدی با قلبی آکنده از مهربان است. آکنده از مهربان را از قصد گفتم. یعنی برخلاف ظاهرش، بسیار مشتی و باصفا و گوگولی ست. چون هربار میروم برای تو یک چیتان‌پیتانی چیزی بخرم یک کاغذ یا پاکت طرح داری به من اشانتیون می‌دهد. هربار هم به یک بهانه‌ای. اینبار گفت "چون مشتری اولم هستی این پاکت رو روش بهت میدم." و هربار من را خجالت زده‌ی خودش می‌کند. انقدر که ممکن است اینبار بروم زیر دو خمش را بگیرم و یک دور افتخار با او دور مغازه‌اش بزنم. مردکِ میانسالِ مهربان. امروز رفته بودم برایت جوراب بخرم. مثل دفعه‌های قبل. که رفته بودم برایت جوراب بخرم. راستش هنوز احساس می‌کنم کلکسیون جوراب‌های دخترانه‌ای که برایت خریده‌ام جا دارد تا تکمیل شود. اینبار یک جوراب با طرح خرس. یک جورابِ خرسیِ اشتباه. جوراب‌خرسی یک سایز از پاهای تو کوچکتر بود. این را وقتی فهمیدم که خودت به من گفتی. و این یعنی خیلی دیر فهمیدم. احتمالا آقای چیتان‌پیتان فروش هم پیش خودش فکرکرده برای دختربچه‌ی خودم خرید می‌کنم. یا دختربچه‌ها را دوست دارم. چون آخرش یک پاکت طرح‌دارِ خیلی خوشگل هدیه داد. احتمالا اگر بفهمد دختربچه‌ای که دوست دارم درواقع یک دختربزرگ است کمی دلخور شود. دختربچه در سایزِ بزرگ. دختربچه‌ای در لباسِ دختربزرگ. که فقط بزرگتر شده بود. اما هنوز عادت داشت قبل از اینکه به خواب برود، زیر گوشش قصه بشنود.

@manonasrin


اما مثل سرِ توپ توی فوتبال می‌ماند. هرجا می‌گویی اما، انگار زده ای سرِ توپ و قرار است تغییر جهت بدهی. این را آن دسته از سالنی‌بازهایی که حداقل یک رباط صلیبی روی کفی‌های سالن داده‌اند بهتر درک می‌کنند. دوستت دارم اما، میخواستم بمونم اما، تو تقصیری نداشتی اما، مدل جدید موهات خوب شده اما، قرار بود خبر بدی اما، اما، اما .. اما مثل سرِ توپ‌ زدن در زمین های بارانی می‌مانَد. اما را می‌گویی و مدافع سُر می‌خورَد روی زمین و می‌رود برای خودش. و تو ادامه ی جمله‌ات را که عکس تمام چیزهایی بوده که تا الان گفته بودی را به زبان می‌آوری. این مثال را هم به عشق چمنی‌بازها زدم که دل هر دو دسته را به دست آورده باشم. اما را که می‌شنوی احتمالا باید منتظر خبر بدی باشی. اما مثل زنگ خطر می‌ماند. تا شنیدی‌اش باید منتظر از دست دادن هرآنچه تا به حال بوده باشی. ما با هم اوقات خوبی رو داشتیم اما. قصه‌ی قشنگی می‌شد اگر همه چیز به موقع اتفاق می‌افتاد اما. حالا در بهترین جای زندگی هستم اما. بالای سر هر داستان بلاتکلیفی، همیشه یک اما‌یِ پیرِ مزاحم نشسته بود، تا همه چیز را خراب کند.

@manonasrin


ماشین برای پسرها معنی متفاوتی دارد. ماشین منظورم اتومبیل است. پسربچه ای که سر پیچ‌های حاشیه‌ی فرش دستی می‌کشید و اتوبان عوض می‌کرد، بزرگ شد تا رویای کودکی‌اش را زندگی کند. این برای پسربچه‌های عشق موتور هم یکسان بود. بزرگ شد و فهمید دنیا دیزنی لند نبود که رویاهایش را برآورده کند. بعد گیر اولویت ها افتاد. همیشه زندگی کردن رویاها اولویت نبود. هروقت می‌آمد حس کند که حالا در جای درست زندگی اش قرار گرفته و همه چیز مرتب است، مصیبت جدیدی روی سرش آوار می‌شد. که از پسِ آن مصیبت، مصیبتِ دیگری. رویای "بالاخره یه روز میخرمش" زیر خروارها اولویت ناپدید شد، انگار نه انگار که یک روز در ذهن پسربچه‌ای کاشته شده بود. پیک‌های خود را بالا ببرید ای متخصصان زندگی در لحظه و اکنون. و پایین بیاورید. کسی برای پسربچه‌های بزرگی که رویایشان بین اولویت‌ها گم شد هم نمی‌نوشد.

@manonasrin


شبیه نهنگی هستم که بَبری را مورد مشاهده قرار می‌دهد. بَبر هر روز صبح از خواب بیدار می‌شود. و به دنبال شکار می‌رود. حالا که خانواده ای هم دارد و توله هایی، به شکار بزرگتری هم نیاز دارد. تا از خود و خانواده ی خود محافظت کند. گاهی موفق است، و گاهی بدجوری به در بسته می‌خورد. شکار ابدا ساده نبود. این را وقتی برای اولین بار با آن مواجه شد فهمید. و قرار نیست همیشه موفقیت‌آمیز باشد. این را همان بار اولی که از پَسِ گله‌ای برنیامد فهمید. ببر شکاری کرد، و از آن خورد، و به خانواده‌ی خود خوراند و زیر درختی خوابید. تا دوباره از صبح همین کار را تکرار کند. از آغاز در پایان خود خفته بود. نهنگی هستم که ببری را مورد مشاهده قرار می‌دهد. و هرچه فریاد می‌زند:"خودت را نجات بده. داری تکرار می‌شوی، بی آنکه جلو بروی." اما کسی صدایم را از زیر آب نمی‌شنود.

@manonasrin




بلبلی زینجا برفت و باز، گشت
بهر صید این معانی بازگشت

بالاخره یک روز خواهی فهمید همه چیز یک خواب بود. یک خواب منحصر به فرد. که دیدی و تمام شد و گذشتی. فرصت برای همه بود. که انتخاب هایی داشته باشند. و تو انتخابت را زندگی میکنی. درست مثل من. وقتی بمیریم، به تو نشان خواهم داد که از آغاز میدانستی پایانت چگونه خواهد بود. وقتی بمیریم دیگر همه چیز بی معنی خواهد شد. اما یادم خواهد ماند، وطن را وقتی کسی آن را نمی‌خواست، گردن اش نگرفتی. و آن را پس زدی. تو قرار بود بروی و برایمان خبر بیاوری. تو را خودمان با دستهای خودمان از فرودگاه امام پرواز ات داده بودیم. تو قرار بود ققنوس شوی و برگردی. که خودمان را نجات بدهی. اما بهرحال تو رفته ای. و قرار هم نیست که دیگر برگردی. این را هر دوی ما خوب میدانیم. مثل کبوتری که لانه اش را ترک کرد و هرگز برنگشت، حالا از تو فقط خاطره ات در دل جنگل مانده.

@manonasrin


برایم نوشته بودی قلبت شبیه بطری ای که توی مشتت بفشاری زیر فشار است. برایم نوشته بودی شبیه پنج عصرهای پاییز شده ای. هوا دارد تاریک می شود ولی هنوز نشده. سوز می آید ولی آنقدر که نتوانی تحمل کنی نیست. غروب است. نمی دانی از اول کدام جهنم دره ای می خواستی بروی. انگار گم شده ای. وسط تمام بدبختی هایت غروب هم شده است. می نشینی یک لبی. لب هر جایی. لب هرجایی که بتوانی بنشینی و به این فکر کنی که اصلا در این شهر داری چه غلطی می کنی. برایم نوشته بودی حالت یک همچین حالی ست. نا امیدی مثل یک سایه ی بزرگ افتاده است روی زندگی ات. چیزی را نمی بینی مگر اینکه قبل از آن، از آن دست شسته باشی. چیزی را نمی خواهی مگر قبل از آن، از آن دل کَنده باشی. برای تو می نویسم. برای تو که دیگر از این نا امیدتر نمی توانی باشی. برگی از درختی بر بستر رودخانه ای می افتد. برگ همراه جریان می رود و تو این منظره را تماشا می کنی. تو در زندگی همینقدر ناظر هستی که ناظرِ برگی بر جریانِ آبی. نه بیشتر. و کسی نمی تواند نا امیدت کند. و نباید. و خدا هم این اجازه را از هر مادر به فلانی در جهان هستی گرفته است. که بخواهد تو را نا امید کند. تو نباید نا امید شوی. حتی اگر شبیه پنج عصرهای پاییز بودی، نباید نا امید شوی. تو را تنها رها نکرد. و تو را نا امید نخواست.

@manonasrin


دارم اشتباه می کنم. و وقتی می دانم که دارم اشتباه می کنم و همچنان از آن دست نمی کشم، غم انگیز ترش می کند. همیشه وقتی با اشتباهم مشغول لبخند زدن و لذت بردن هستم، یک صدایی مدام از جایی که نمی دانم کجاست توی گوشم می گوید: همانقدر زندگی ات تقصیر خودت است که همین الان. که حتی با اینکه می دانی داری اشتباه می کنی، باز ادامه میدهی. و لبخندم را روی صورتم طراحی می کند. البته با چاقو. بهرحال هرکس یک جوری اشتباهاتش را فراموش می کند. برای من موهایت مثل دریچه ای به جهان های دیگر است. دست ها و صورتم را که لای موهای تو فرو می برم، فراموش می کنم که چیزی مربوط به این جهان هستم. این چیزی ست که احساس می کنم.

@manonasrin


همه دنبال الکلند که بخورند و فراموش کنند. کسی نمی خواهد الکل بخورد که به خاطر بیاورد. چیزی میکِشند تا فراموش کنند. کسی نمی‌خواهد چیزی بِکِشَد که به خاطر بیاورد. قدم می‌زند که فراموشش شود. پرسه زنی که بخواهد به خاطر بیاورد پیدا نکرده ام. وقتی گوشتی را مزه دار می کند و یا سیب زمینی ها را از سوختن به جای سرخ شدن نجات می دهد، فراموشش می شود در این دنیاست. کسی که یادش بیاید در این دنیا چه می کند ندیده ام. وقتی پسربچه ای را می بیند که به ویترین ماشین های اسباب بازی نگاه می کند، این نگاه را می شناسد. خودش را می دید. پشت ویترین هر مغازه ای که ماشین اسباب بازی می فروخت. یا وقتی دختربچه ای را می دید که از چیزی دست می کشید. چون همیشه درگیر نشدن و رفتن دنبال یک چیز دیگر را انتخاب می کرد. باز هم داشت خودش را می دید. کسی که از روبرو شدن با عقده هایش نترسد را پیدا نکرده ام.

@manonasrin


وقتی دردت می‌گیرد، لذت میبری. لذت بیشتر اما، در درد بیشتر است. این را یک بار که به باشگاه رفتی و بعد از یک هفته بدنت درد گرفت و روی همان درد وزنه زدی و لذت بردی، فهمیدی. اما فکر کردی فقط چیزی مربوط به عضله و وزنه هاست. و به تو ارتباطی ندارد. این چیزی مربوط به سکس هم بود. فشار بیشتر همیشه لذت بخش تر است. در هر مرحله ای که هستی. اما فشار چیست و چقدر باید باشد، خودش یک صفحه آچار سخنرانی دارد ولی فشار همیشه چیزی ولو یک درصد بیشتر است. در هر مرحله ای که هستی، اگر یک درصد بیشتر نیرو مصرف کنی، لذت‌بخش تر است. لذت بخش تر بعدی تکرار این روند است. همیشه لذتی در تکرار هست. این چیزی درباره ی میل به تحت فشار قرار گرفتن دخترها، روی تخت بود. و تو این را فهمیدی. اما فکر کردی این چیزی فقط مختص به قوه ی لمس فیزیکی ست. درحالیکه آندرریتد ترین ورودی یک دختر، سوراخ گوش هایش است. به آن آنطور که باید و شاید پرداخته نشده بود. معنی آندرریتد شاید همین بود. و تو این را فهمیدی. و لذتش را چشیدی. درحالیکه یک سنگ بر بستر رودخانه ای، هزاران سال زیست و نچشید. و تو فقط چند سال زندگی کردی و فهمیدی‌. فهمیدی که از آغاز چیزی نمی‌دانستی.

@manonasrin


رینتاروی عزیزم.

تو شکست خوردن نمیدانی. و من بلد نیستم شکست نخورم. که این یعنی کسی نمی تواند ما را شکست بدهد. چون تو شکست ناپذیری. و من از این شکست خورده تر نخواهم شد. اینکه من لااقل در یک چیز شبیه تو هستم حس خوبی دارد. انگار که کیک تولد را تقسیم کرده باشند و بشقاب کم آمده باشد. سهم هر دو نفر را در یک بشقاب، و سهم من و تو را در یک ظرف گذاشته باشند. که این یعنی میتوانم کنار تو باشم. اما سهم تو بیشتر است. سهم بیشتر از آن کسی ست که شکست برایش تعریف نشده است. نه من. سهم بیشتر برای کسی ست که دنیا خلق شده تا او به این جهان بیاید و همه چیز باب میلش باشد. کسی که هرچه خواست اجابت شد. من اما امپراتور شکست ها هستم. مثل جنگاوری که فتح کرده است. و بر مخروبه اش نشسته است. اما کسی برای جشن گرفتن کنارش نیست. مثل رودخانه ای هستم که ماهی هایش رفته اند. باغی که شرمنده ی باغبان است. چرا فکر کردم چون مرا هم کسی نمی تواند شکست بدهد، پس سهم مساوی با تو دارم؟



● با احترام به نابغه ای به اسم افشین آزاد

@manonasrin


مراقب بود. حتی وقتی به نظر می رسید که نیست، مراقب بود. شبیه گرگی که گله را زیر نظر دارد. از دور. گاهی که از این نقش خسته می شد، تصمیم می گرفت که دور شود. خسته از بازی کردن نقش مراقب بودن می شد. تنها که می شد، نقابش را از تنش بیرون می آورد. روی تخت اش ولو می شد. و چشمهایش را می بست. فکر می کرد به وقتی که مراقبی می خواست و نداشت. پس آرزویی کرد. اما نه برای خودش. زندگی کسی را می خواست که هستی از آرزوهایش متعجب شود. پس آرزو کرد. نه برای داشتن مراقب. که جهان جوری بگردد که مراقبی شود برای هرکس که مراقبی ندارد. مراقب کسی بودن جایزه ی دعای خودش بود. آینده می آید که نشان بدهد آرزویت از همان اول اجابت شده بود. و البته که آینده می آید که ثابت کند این هم آن چیزی نبود که واقعا می خواستی. و بعد از روی تخت بلند شد. نقاب مراقبتش را پوشید. و باز به زندگی برگشت.

@manonasrin


خودش مراقب خودش نیست. دوست دارد کسی مراقبش باشد. اما از اینکه کسی به کرم پودر های ماسیده ی روی صورتش دقت کند معذب می‌شود. یا از اینکه حساب تعداد تارهای سفید توی موهایش را داشته باشد متعجب می شود. می‌خواهد کسی مراقبش باشد، اما حواسش به او نباشد. یک مراقب که سمت دیگری را نگاه کند. وقتی پد بهداشتی اش را عوض می‌کند. وقتی رژی را تمدید می‌کند. وقتی غمی را دفن می کند. وقتی چروکی را می پوشاند. وقتی از حقیقتی فرار می کند. در تمام این لحظات دلش می خواست کسی مراقبش باشد اما به او نگاه نکند. مراقبی که سمت دیگری را نگاه کردن بلد باشد، پیدا نمی کرد.

@manonasrin


جوری از خواب بیدار می‌شوند انگار تعجب نمی کنند. از اینکه تمام دیشب را خوابیده بودند، و جایی بودند اما نمی‌دانند کجا. و این متعجبشان نمی کند. درحالیکه من نیمه های شب پروانه ای بودم که روی گلها در حال دویدن بود. و لحظه ای بعد گردن آویزی که دور گردنت انداخته بودی. خسته بودی و خوابت برد. درحالیکه فراموش کردی مرا از دور گردنت باز کنی. در حالیکه مرا روی سینه ات جا گذاشتی. حالا از خواب پریده ام. و توی سرم ضربان قلب تو ست. دوپ دوپ، دوپ دوپ، دوپ دوپ. همراه منی. تا دوباره به خواب بروم. و تصور کنم گردن آویزی هستم که روی گردنت انداخته ای. و امیدوار باشم که باز یادت برود گردن آویز روی گردنت را قبل از خوابیدن از گردنت باز کنی. این یک امیدواری معمولی نیست. رینتاروی عزیزم. این یک خواهش است که نقاب امیدواری تن کرده است. شبیه شبحی بی بدن هستم. میان مردمی که هر روز از خواب بیدار می‌شوند و تعجب نمی کنند.

@manonasrin


شبیه غواصی که اکسیژن و نفس و همه چیزش تمام شده و مجبور است به سطح برگردد، وقت هایی که مینویسم انگار سرم را از آب بیرون کشیده ام و نفس راحتی کشیده ام. گاهی هم شبیه پسری که سرش را توی آب فرو می‌کند تا سکوت را تجربه کند، نوشتن باعث می شود حواسم از اطرافم پرت شود. یک فرشته با خودم دارم. که مرا رها نمی‌کند. مرا به چیز خوب یا بدی امر نمی کند. فقط حضور دارد که عذابم بدهد. رسالت این فرشته خراب کردن رویاهاست. که وقت نیست. و هرگز به تمام آنچه می خواهی نخواهی رسید. از رنج کشیدنم لذت می برد. حتی وقت هایی که بغلت میکنم، از پس شانه هایت فرشته ی یادآور را می بینم. که حتی به قصه های رمانتیک هم رحم نمی کند. که مدام دارد توی گوشم زمزمه می کند: خواهد گذشت. خواهد گذشت. دارد مدام دیر و دیر تر می شود. و هنوز سوال هایت بی جواب مانده اند‌. و هنوز نمی دانی اینجا، بین اینهمه آدم چه میکنی.

@manonasrin


نشسته بودی که فکرت پرید. نشسته بودی که نبضت پرید. کنار تختت روی زمین نشسته بودی که اشکت در آمد. فکر کردی که تنها هستی. و امشب رودخانه های غم و غصه به قلب کوچک تو می ریزند. دریا بوده ای پیش از این؟ شبیه لبخندی که بعد از سرکشیدن لیموناد شیشه ای وسط زلِّ گرما زدی، غمت نیز خواهد گذشت. اما این خبر خوشی برای تو که انقدر زود غمگین میشوی نیست. چون باز پیدایش می‌شود. اما بگذار از الان برایت پیشگویی کنم. آن هم خواهد گذشت. و بعد از آن. و بعدِ بعدِ بعد از آن. و از یاد خواهی برد. زندگی همین است. قرار است انتخاب هایی داشته باشی. و تاوانش را هم بپردازی. اگر فرشته ای بودم که روی شانه ات می‌نشاندی. به تو میگفتم که هر صبح از نو آغاز نمی‌شوی. ادامه پیدا میکنی. زمان تو خطیست. و اگر وسط حرفم نمی آمدی ادامه میدادم که زمانت محدود است. و چیزی با خود نخواهی برد.

@manonasrin


نمیتوانم بفهمم این زندگی یک هدیه است‌. یا یک کابوسِ مدام. احتمالا وقتی می خندم، سیر میشوم، تو را می‌بینم و یا چیزی را به کسی می بخشم، یک هدیه است. و به اندازه ی یک بالا تا پایینِ کشاورز کابوس پشت کابوس. وقتی که سرد بود. سرت پر از فکر بود. تنها بودی. و کسی رنج کشیدنت را نمی‌دید. قرار بود وقتی رسیدی برگردی دست بقیه را هم بگیری. اینچنین زندگی ات معنا پیدا می‌کرد. فراموشت شد؟ مرا متعجب نمیکنی. در سرزمین هرکی به هرجا رسید اول جیب خودش را پر کرد ها، مرا متعجب نمیکنی. اگر نتوانست روی سکو برود گفت: امکانات به من ندید میرم. از ما ولی حرفی نزد. از ما که امکانات بهمون ندادن ولی جایی هم نمیتونستیم بریم. یا اونیکه پاشو یه جوری که بقیه نمیتونستن می آورد بالا، میزد توی سر حریف، بعد هم چهارچشمی دنبال سه امتیازش می‌گشت. این معنی هماهنگی عصب و عضله ش بود. من تشویقش کردم‌. ولی چیزی از ما نگفت. رشته ای و دانشگاهی برای خودش خواست. در سرزمین هرکس هرچیز خوبی را فقط برای خودش خواست ها، مرا متعجب نمیکنی.

@manonasrin


رینتارو موریساکی هروقت که دلش می‌گرفت، چایی می‌ریخت. انگار جز چایی ریختن سلاح دیگری در برابر رنج هایش نداشت. یکبار که دلش گرفت و باز برای خودش یک چایی دیگر ریخت. در فاصله ای که صبر میکرد تا از خیلی داغ به درجه ی داغ اما قابل خوردن برسد، فکر میکرد. به اینکه چرا دوست ندارد با آدمها حرف بزند. و حوصله یشان را ندارد. فهمید وقتی نظرش را به کسی می‌گوید، و برمی‌گردند بهش میگویند: خودت حالا مگه چی هستی که داری اینطور میگی؟ . اینکه چی هست برای دور و بری هایش مهم تر از این بود که چه میگوید. همین غمگین ترش میکرد. و حالا چایی پشت چایی. مثل وقتی که سیگاری را با سیگار دیگر روشن میکنی. چایی ای را در لیوان چایی قبلی می‌ریخت. در خاورمیانه باید مسلح باشی. گاه سلاحت چاییست. و گاهی پریشان کسی هستی. عشق وقتی مضطربی بیشتر حال می‌دهد. مثل وقتی میروی باشگاه بدنت درد می‌کند اما دوباره وزنه میزنی و درد را روی درد فشار میدهی و لذت میبری. مثل وقتی توی مکان های عمومی تر حالش بیشتر است. اینکه حال چی بماند چون من پورن نمی نویسم. اما خاورمیانه قلب اضطراب هاست. اینجا به فردایت هم امید نداری اما، دختری را همزمان توی قلبت دوست داری. مثل وقتی که با جوجه ای ور میروی. یا وقتی به بچه گربه ها نگاه میکنی. یا به ماهی ها غذا میدهی. یا دلفین ها را تماشا میکنی. حس ات، به دختر در قلبت، مثل جوجه و گربه و ماهی و دلفین هاست. برای من همه یشان به یک اندازه سروتونین است، مروتونین است، چه کوفتی است، همان را آزاد می‌کنند.

@manonasrin


بسم الله الرحمن الرحیم.
از بنده ی خدا عبدلله اینور آب ها. به بنده ی خدا عبدالله آنور آب ها. این نامه مختصر است. این یارویی که همین چند وقت پیش خبرش را برایم فرستادی که نامزدش را کشته بود. شیک قطعه کرده بود. و توی چمدون جاساز کرده بود. و توی شهر چرخانده بود. انگار که یک روز آفتابی معمولی در کانادا ست. درحالیکه یک روز آفتابی معمولی نبود. عصر روزی بود که احتمالا صبحش دختری قطعه قطعه شده است. کسی که این کارهای پشم ریزان را انجام داده، بخش زیادی از عمرش را صرف ساختن پادکست هایی در همین موضوع کرده است. شگفتا. خواستم بگویم آینده اش را مولانا جلال الدین محمد بلخی، هفتصد هشتصد سال پیش پیش‌بینی کرده بود. هرچیز که در جستن آنی. آنی. برای من و تو نیز چنین است. پیش ما بیشتر بیا. صدق الله علی العظیم.

@manonasrin

Показано 20 последних публикаций.