نسرین جایی منتظرم باش


Гео и язык канала: Иран, Фарси
Категория: не указана


مهم نیست

Связанные каналы  |  Похожие каналы

Гео и язык канала
Иран, Фарси
Категория
не указана
Статистика
Фильтр публикаций


قلعه‌های شنی کنار ساحل از همان ابتدا می‌دانند که به زودی فرو خواهند ریخت. زندگی هر لحظه با ترس اینکه نکند الان همه چیز فرو بریزد و تمام شود، را باید از قلعه‌های شنیِ کنار ساحل پرسید. اما این چیزی نبود که میخواستم برایت بگویم. چیزی که می‌خواستم به تو بگویم شکل ساده‌تری داشت: "دلم برایت تنگ می‌شود". و تو هم رفتی. تو رفتی و از خودت خاطره‌هایی به جا گذاشتی. و چندتایی عکس. که در همه‌ی آنها می‌خندی. که در هیچ‌کدام از آنها برق توی چشم‌هایت اصلا شبیه آدم‌هایی که قرار است به زودی بروند و دیگر هیچوقت برنگردند، نیست. آنطور بیخیال که نشسته بودی توی عکس، شبیه دو و نیم صبح‌های فرودگاه نبودی. به کسانی که می‌خواهند هرآنچه هست را پایین پله‌برقی‌ها جا بگذارند و دیگر به پشت سرشان حتی نگاه هم نکنند، نمی‌ماندی. اگر کسی تو را تا قبل از روزی که داشتی میرفتی می‌دید، حتی نمی‌توانست حدس هم بزند که تا چند روز دیگر در آسانسورهای فرودگاهی در خاورمیانه بلعیده خواهی‌شد و روبروی درِ نارنیا در سمتِ درستِ این جهان هستی به بیرون پرتاب میشوی. احساس می‌کنم قلعه‌ای شنی هستم، که آنقدر عاقل هست که از قبل بداند فقط به یک تماس بند است. که کسی آنطرف خط بگوید "خداحافظ. و برای همیشه". و چه فرو ریختنت نزدیک است قلعه‌ی شنی باشکوه پیچاره. که هیچوقت نمی‌دانستی کِی آخرین بارت فرا‌خواهد رسید. اما در بالاخره رسیدنش شکی نداشتی.

@manonasrin


یک قناری در ذهنم هست. یک قناری زرد رنگ که اتفاقا شانه هم به سر دارد. هربار می‌فرستمش که برایم خبر بیاورد. داستانی که بتوانم تعریف کنم. چیزی که بتوان آن را به کلمات تبدیل کرد. و شبیه ذهنی که می‌داند چطور تصویری را روی صفحه نقاشی کند، یا ذهنی که یادگرفته کدام را از رو و کدام را از زیر ببرد تا از یک کلاف سردرگم یک شال گردن ببافد، کلمات را کنار هم میچینم. مثل کدنویسی می‌مانَد. حتی اگر جزئی پس و پیش بشود دیگر آن چیزی که باید می‌شده، نمی‌شود. خطا می‌دهد. کامپایل نمی‌شود. از کامپایل به طور ویژه تشکر می‌کنم. اگر کنسرتی برگزار می‌کردم و تمام کلمات این نامه را به آن دعوت می‌کردم، حتما کامپایل را در ردیف اول می‌نشاندم. بگذریم. پرنده هربار با خودش قصه‌ای برایم می‌آورد. قصه‌های جورواجور. گاهی قصه‌ی عاشقانه‌ای که جگرت را می‌سوزاند. گاهی قصه‌ی یک بعدازظهرِ بلاتکلیفِ معمولی. گاهی قصه‌ی اگر با اختیار خودم به این جهان می‌آمدم کجا و چطور واردش می‌شدم. گاهی قصه‌ی ایکس و گاهی قصه‌ی ایگرگ. گو‌شَت با من است ماهی قرمزِ توی تُنگِ بیچاره؟ که انقدر بیچاره هستی که از دریا حتی به قدر داستانی هم به تو نرسید. که نفهمیدی دریا کجاست. و کسی هم قرار نیست هیچوقت به تو بگوید. زندگی تو از نظر من ترحم برانگیز است. تو باید هرچه سریع‌تر شانه‌ای پیدا کنی و تا صبح زار بزنی. ماهیِ قرمزِ توی تُنگِ بیچاره.

@manonasrin


با دیوارها می‌شود صحبت کرد. با بچه گربه‌ها هم. با گله‌ی ماهی‌ها، با پروانه‌ها، با میدان‌های کوانتومی، با خدا، حتی با یک چاه می‌شود صحبت کرد. اگر به اندازه‌ی کافی تنها شده باشی که احساس کنی کسی حرفت را نمی‌فهمد. و همه قرار است یک روز بالاخره احساس کنند که کسی نیست که واقعا آنها را بفهمد. شاید چون زندگی نهایتا یک سفر انفرادی ست، که دوستانی تو را همراهی خواهند کرد؟ نمیدانم. و چقدر خوب است که تو فقط یک عروسک دایناسور پلاستیکی کوچک هستی که عمرت تمام شده است و باید بیندازمت که بروی. و از دنیای انسان‌ها چیزی نمی‌فهمی. و قرار نیست مکالمه‌ی بین من و تو را کسی بداند. پس می‌توانم تا صبح از ندانسته‌هایم برایت تعریف کنم. پس برای آخرین بار یک چیز دیگر را هم که نمیدانم به تو می‌گویم و بعد برای همیشه تو را دور می‌اندازم. قرار است زندگی مدام یادت بیاورد که قبلا چیزی نمی‌دانستی. این یک چرخه‌ی بی‌پایان است. درواقع لازم است که تو مدام احساس کنی چیزهای جدیدتری وجود دارند که تو نمی‌دانی. تا تو احساس بودن کنی. و ادامه بدهی. ادامه دادن مهم است. انگار.

@manonasrin


دوستت داشت، کسی که تو را به خدا سپرده بود. دوستت داشت و نتوانست که دهان شود و به زبان بیاورد. کلمه‌ای برای بازگو کردن آنچه در مغزش می‌گذشت پیدا نمی‌کرد. هربار که تو را می‌دید می‌خواست چیزی بگوید که توجه‌ت را برای مدت طولانی تری به خود جلب کند. اگر تو را می‌دید دلش می‌خواست با تو حرف بزند. درباره‌ی چیزهای بی‌ربط. فقط برای آنکه مدت طولانی‌تری پیش تو بماند. پیش تو بودن برایش معنای متفاوتی داشت. "پیش تو" برایش شبیه کفش سیندرلایی بود که انگار فقط به پاهای او می‌آمد. "پیشِ تو" را برای خودش می‌خواست. با اینکه خوب می‌دانست سهم چندانی از آن نخواهد داشت. تنهایی‌اش به باقی آدمها نمی‌ماند. شبیه آخرین قند باقیمانده در قندان تنها نبود. یا آخرین سیگار در پاکت، یا آخرین تیر باقیمانده در خشاب. از آن دست تنها‌هایی که بقیه رفته باشند و فقط خودش باقی مانده باشد، نبود. در جمع احساس تنهایی می‌کرد. جنس تنهایی‌اش فرق داشت. شبیه درختی معمولی وسط درختان یک جنگل، تنها بود.

@manonasrin


مثل سربازی که فقط یک خشاب در اسلحه‌اش دارد و مطمئن هم نیست که بتواند از پسِ همه‌شان بربیایَد، پشت به سیب‌زمینی‌ها ایستاده ام و اسلحه‌ام را به سمت مخالف نشانه گرفته‌ام. به سمت هرکسی که بخواهد سیب‌زمینی‌ها را گران‌تر از این کند. هرچه را گران کرده‌اید دیگر کافیست. دست از سر سیب‌زمینی‌ها بردارید و یک قدم به عقب بروید. سیب‌زمینی را برای ما باقی بگذارید و دور شوید. که اگر جوشید خوشمزه شد، سرخ شد خوشمزه شد، ته دیگ شد خوشمزه شد، و دیگر نمیدانم باید چکار کند تا ازین خوشمزه‌تر نباشد و دست از سرش بردارید؟ کاش کیسه‌ای بودم که تمام سیب‌زمینی‌های جهان در آن می‌ریخت و دوشی که آنها را روی خود حمل می‌کرد و از چنگال تورم و گرانی نجاتشان میداد و بعد دهانی می‌شدم که به آنها میگفت: بروید، بروید و به خوشمزه بودن ادامه بدهید. و ارزان باقی بمانید. در زمانه‌ی هرچیز که خوشمزه‌ بود، گران‌تر هم بود، شما ارزان بمانید. ای آخرین سنگر هرکسی که می‌خواست سرسری یک چیزی بخورد و برود دنبال بدبختی‌هایش. ای که مرام تو را حتی لوکس‌ترین غذای هستی نداشت. که تو در دسترس همه بودی و باقی نه. ای اولین انتخاب دانشجوهای خوابگاهی. ای رفیق هرآنکس که چیزی برای خوردن نداشت و حوصله‌ای هم برای چیز دیگری درست کردن. کاش سربازی بودم که اسلحه‌اش را نشانه رفته بود. سمت هرکسی که بخواهد آخرین دلخوشی کسی را از او بگیرد.

@manonasrin


حالا می‌خواهم برایت فلسفه ببافم. بهرحال اگر هرکس با قلاب‌هایی که در دست دارد چیزی می‌بافد و می‌گذارد توی ویترین، این هم بافت جدید من است که می‌خوانی. بیا فرض کنیم که تو نمیدانی افلاطون چه گفت و چه زیست و چه بافت و رفت. او دنیا را سایه‌ای از یک دنیای کامل‌تر می‌دید. این دنیایی که دارم برایت در آن نامه می‌نویسم را کپی بسیاربسیار ضعیف‌تری از یک دنیای بهتر و کامل‌تر می‌دانست. که به آن مُثُل می‌گفت. فرض کن آتشی در دهانه‌ی یک غار روشن کرده‌ای. و داخل غار، روبروی آتش نشسته‌ای. سایه‌ای از تو روی دیوار انتهای غار می‌افتد. افلاطون می‌گوید این جهان که تو در حال تماشای آن هستی، همانقدر سایه‌ای از یک دنیای کامل‌تر و بی رنج‌تر و بی‌ دردتر است که سایه‌ی افتاده‌ی تو بر دیوار یک غاری. این جهان از نظر او یک نسخه‌ی آزمایشیِ بسیار ضعیف از یک نسخه‌ی بسیار کامل‌تر می‌تواند باشد. انگار مثلا به یک نفر که به تازگی مُرده و از این جهان رفته بگویی: خوب، قسمت سختش تمام شد، و هرآنچه دیدی حقیقت نداشت، و حالا برو و باش. خسته شدم. باید چیز دیگری را به جای فلسفه بهانه کنم. برای اینکه بخواهم سر حرف را با تو باز کنم تا به این بهانه بالاخره بتوانم یک چیز درِگوشی به تو بگویم. فلسفه از آدم خیلی انرژی می‌گیرد. از فردا سعی می‌کنم به اشکال متفاوت‌تری دوستت داشته باشم.

@manonasrin


دیگر محتوایی ندارم که تولید کنم. دیگر چیزی برای ارائه به این جهان هستی ندارم. احساس می‌کنم نیاز هست که به رخت‌خواب بروم و بخوابم. و جهان هستی فقط همین را از من انتظار داشته باشد. نه چیزی بیشتر. نه اینکه صبح فرداش مدیرم زنگ بزند که کجایی؟ چرا نیومدی؟ مدیر چُسی سازی شده‌ی همان صاب‌کار است؟ نمیدانم. نه اینکه مدیرِ ساختمانی که در آن زندگی می‌کنم سر ماه زنگ بزند که اجاره‌خونه رو نمیریزی مهندس؟ مدیر ساختمان منظورت همان صاب‌خانه است؟ نمیدانم. نیاز دارم بروم بخوابم و کسی از من انتظاری نداشته باشد. کسی زنگ نزند بگوید این پول ما چی شد. بیا سر کار. منو ببر بیرون. منو برگردون خونه. به من توجه کن. چون من تمام شدنی هستم. از من مراقبت کن چون من هم قرار است یادت بیَندازم که ارزشش را نداشت. لازم است بروم بخوابم و کسی از من چیزی نخواهد. بدبختی از وقتی شروع می‌شود که چشمهایت را باز می‌کنی. به محض اینکه بیدار می‌شوی باید مراقب باشی. مراقب خانواده ات. مراقب رژیمت. مراقب رابطه ات. مراقب کسب و کارَت. مراقب کسشرهایی که در این مسیر قرار است بارَت بشود. و تو باید بتوانی که همچنان ادامه بدهی. چون همیشه لبخند زدن و ادامه دادن مهم است. انگار.

@manonasrin


حالا قرار است تا برای ابد حفره‌ای در سینه‌ات داشته باشی. که فقط قرار است تو را آزار بدهد، و برای بقیه نامفهوم است. خاطره‌هایی دست از سرت برنخواهند داشت که برای بقیه نامفهوم است. انگار که یک آهنگ دیگر فقط قرار است برای تو خاطره‌انگیز باشد. و برای بقیه نامفهوم است. انگار که یک خیابان، انگار که یک جای خاص، انگار که یک چیزی برای تو قرار است تا ابد معنی بیشتری داشته باشد، همزمان که برای بقیه نامفهوم است. وقتی پدربزرگت را از دست می‌دهی یک همچین حالی باید باشد، احتمالا. نمی‌دانم. یک چیز دیگر هم که نمی‌دانم و هیچ ربطی به موضوع قبلی ندارد هم اینست که: نگاه کردن به بامزه بودن بچه گربه‌ها، دیدن شنای دسته جمعی ماهی‌ها، زیباییِ بی‌حد پرواز یک پرنده با سیسِ عقاب بر فرازِ آسمان‌ها، و دیدنِ تو درحالیکه داری سعی میکنی کاری را با دقت انجام بدهی، همه‌شان به یک اندازه در مغز من سروتونین است، مروتونین است چی است، همان را آزاد می‌کند. این هم از نظر من یک اتفاق نادر است. انگار که مثلا یک جمله را به چند زبان بگویی. خروجی یکیست. انگار که من دارم چیز عجیبی را تجربه میکنم. که البته ممکن است از نظر بقیه نامفهوم باشد.

@manonasrin


برای تو می‌نویسم. برای تو که نامه‌ای برای خواندن نمی‌خواستی. و فقط آب و دانه کافی بود. احساس می‌کنم اگر چیزی ننویسم، چیزی به این جهان اضافه نکرده‌ام. بهرحال کسی که سازی می‌نوازد، هرکس که ترانه‌ای می‌خوانَد، و آن ذهن هنرمندی که نقاشی بی مثالی کشید، هرکدام چیزی به جهان پیرامون خود اضافه کردند. این نامه‌ها اگر تنها چیزی ست که از من باقی خواهند ماند، و این قلم اگر سازیست که با آن چیزی بنوازم، برای تو می‌نویسم. برای تو که پرنده‌ای و از دنیای انسان‌ها چیزی نمی‌فهمی. تو یک عروس هلندی زیبا هستی. و به این جهان نیامده‌ای که قلبت بشکند یا اندوهگین شوی. کار تو مدام و بی‌وقفه زیبا و بامزه بودن است. کار دیگری از تو بر‌نمی‌آید. مثلا اگر برایت بگویم که درون قلبم شهریست که انگار صدها سال است کسی در آن زندگی نمی‌کند، تو سرت را تکان خواهی داد و خواهی گفت: جیک. زندگی برای تو یک جیک است. یک جیکِ کوتاه. برای من شبیه یک ماز توو در تووی بزرگ، که راه به بیرون آن نمی‌یابم. و فکر نمی‌کردم کار من را هم به جایی برساند که با عروس هلندی‌ها حرف بزنم.

@manonasrin


اگر اسم آن مرد بزرگ هوونهِخورنث بود، دیگر انقدر ساده به زبان هرکسی نمی‌آمد که نامش را ببرَد. هر ذهن ساده‌ای را یارای آن نبود تا به آن بیَندیشد. همه‌ی این اتفاق‌ها می‌افتاد اگر فقط اگر کمی اسمش سخت‌تر می‌بود. دیگر فقط وقتی کسی حتما با او کاری داشت، نام او را می‌بُرد. اگر نام علی(علیه‌السلام) هوونهِخورنث بود، دیگر انقدر راحت به هر زبانی نمی‌آمد که بیهوده نامِ او ببرَد.

@manonasrin


دوست داشتن تو در من وجود داشته، از قبل. مثل آتش که قرار بوده از قبل گرم باشد. مثل برف که سرما سرشت آن بود. مثل پنج عصرهای زمستان که از قبل مقرر شده بود دلواپس باشند. مثل پیاده‌روهای چهارباغ که از قبل قرار بوده تو را تا ابد یاد من بیَندازند. مثل تمام جمله‌های قبل از اما، که از قبل قرار بوده هیچگاه جدی گرفته نشوند. مثل باران که از قبل قرار بوده خیس باشد. و مثل روز که از قبل مشخص بوده که همیشه باید روشن باشد. از قبل تو را دوست داشته‌ام. و فقط ناظری هستم که تو را باشکوه مشاهده کرد. همانطور که از قبل قرار بوده که باشی.

@manonasrin


آرام باش و قلبت خواهد شکست. اینکه می‌گویم آرام باش منظورم این نیست که رنج نخواهی کشید. رنج پابلیک است. برای همه به حد کافی هست. کلکسیونی از رنج‌های جورواجور. رنج بی‌پولی، رنج سقط جنین، رنج بچه‌ی مریض، رنج اضافه وزن، رنج کمبود فِلانوگولوبین بدن، رنج دور افتادن، رنج‌های قد و نیم‌قد. که تو هم از آن سهمی خواهی داشت. اگر اینها روزهای خوب توست، بالاخره نوبت تو هم خواهد رسید. چون این جهان در نهایت یک سفر انفرادی ست. و هرکس رنجی را در جیب‌هایش می‌ریزد و با خود اینطرف و آن طرف می‌کشد. انگار آن قدرتِ بزرگ، آن اراده‌ی بالاتر، می‌خواهد ثابتت کند که هرکجا ‌که بروی، زیر بال و پر مایی. و برخواهی گشت، وقتی که به اندازه‌ی کافی از همه چیز خسته شده باشی. اما تو آرام باش. رینتاروی عزیزم. چون موجود زیبایی شبیه تو به این جهان نیامده است که رنج بکشد. رنج از تو خجالت خواهد کشید. که بخواهد بر خنده‌های تو اثری بگذارد.

@manonasrin


حتی وقتی داشت وانمود می‌کرد اینطور نیست، اما اینطور بود. همیشه در برابر توجه بیش از حد تسلیم می‌شد. وقتی به گوشواره‌های توی گوشش توجه می‌شد انگار دشت جدیدی در قلبش سبز شده باشد. راجع به خط‌چشم امروزش که حرف می‌زدی یا رنگ موهایش را که برایش انتخاب می‌کردی چراغی درون ذهنش روشن می‌شد. یا وقتی کسی زخم‌های کوچکِی که با کرم‌پودر و کوفت و زهرمار سعی در پوشیدنشان داشت را می‌بوسید، احساس می‌کرد کسی دارد به قلبش نزدیک‌تر می‌شود. این مدام به چیزی دقت کردن‌ها که معمولا کمترکسی دقت می‌کند، باعث می‌شد از درون احساس گرم شدن کند. مثل خوردن یک لیوان شیرشکلاتِ داغ وسط یک شب زمستانی. شیرشکلات شاید خیلی باکلاس باشد. ولی شبیه یک لیوان چایی که تا خرتناق پرکرده‌ای وسط یک شب زمستانی. شبیه یک همچین چیزی.

@manonasrin


الان که این‌ها را برایت می‌نویسم اینجا دارد باران می‌بارد. باران که می‌بارد من چیزی نوشتنم می‌گیرد. این هم مثل گریه است. گاهی می‌گیرد گاهی نمی‌گیرد. در مواقع بارانی بیشتر می‌گیرد. راستش فکرش را نمیکردم که کار من هم به اینجا بکشد. صدایی هست که عذابم می‌دهد. هرکجا نشستم، هرکجا بلند شدم، پسِ هر لبخندی که از شادی بر لبم نشست، بود. و در اعماق بغضی که تبدیل به اشک نشد هم، با من بود. مثل فرشته‌ی عذابی که رسالتش عذابِ مدامِ من است. که حتی در راحت ترین حالت ممکن زندگی‌ات هم باز راحت نیستی، و زمانت کوتاه است و دوباره هیچگاه تکرار نخواهد شد، و دارد دیر می‌شود. نمی‌توانم این صدا را خاموش کنم. هربار که تلاش می‌کنم نادیده‌اش بگیرم باز از پس اتفاقی خودش را به من می‌رساند. که هیچگاه آسوده نیستی. و همه چیز فقط یک خواب است. که می‌بینی. و خواهد گذشت. احساس می‌کنم در دو دنیای متفاوت زندگی می‌کنم. یکی دنیایی که در آن برایت نامه می‌نویسم. و دیگری دنیایی که در درون خودم تجربه می‌کنم. و فکر نمی‌کردم کار من هم به اینجا بکشد.

@manonasrin


تو را شبیه وقتی که چیزی را دوست داری، پس، از بقیه قایمش می‌کنی، دوست داشتم. این واقعا دوست داشتن ویژه‌ای بود. تو را انگار لای دفترم نوشتم، بی که دور اسمت خطی برای تزئین بکشم. چرا که نمی‌خواستم کسی متوجه‌ات باشد. تو را وقتی همه‌ی مهمان‌ها رفتند، همه خوابیدند و هیچکس حواسش به من نبود، شبیه غول چراغ جادو از قلبم بیرون آوردم، و تصور کردم که معجزه‌ات بی‌خیالی است. مادامی که خیال می‌کنم، رنج می‌کشم. و فقط وقتی تو را خیال می‌کنم، عذابم کم‌تر می‌شود. تو را در سکوت، جوری که کسی حتی رغبت نکند به آن سرک بکِشَد، دوستَت داشتم.

@manonasrin


این جهان برای عده‌ای شبیه میدان انتقام می‌مانَد. از نظرشان کسی آن بالا نشسته، رسالتش زهر کردن زندگی بر اهل دنیاست. مثل لاشخوری نشسته بر فراز طعمه‌ای. که به اندازه‌ی کافی صبر کردن می‌داند، تا سر بزنگاه گلویت را بچسبد و یک گوشه‌ای خفتت کند و زندگی را از دماغت بیرون بکشد. و تنها راه انتقام از این خدای آزارگر، بی وقفه شاد بودن بدون هیچ دلیلی ست. تحت هرشرایطی باید شاد باشی. وگرنه باخته‌ای. شبیه بچه‌های کونی پررویی که حتی بعد از اینکه کتک می‌خورند باز زبانشان را بیرون می‌آورند و سعی می‌کنند همه چیز را بی‌اهمیت جلوه دهند. که ببین. حتی وقتی خواستی اشکم را دربیاوری نتوانستی. فلسفه‌ی "خوشحال باش، وگرنه باخته‌ای" اما، یک عارضه هم دارد. اینکه بالاخره قرار است از پا در‌بیایی. و مجبور شوی زانو بزنی و درحالیکه شمشیرت را ستون کرده‌ای و به آن تکیه داده‌ای، با صدای بلند اعتراف کنی: تسلیم، تو بردی. بالاخره تونستی قلبمو بشکنی. نباید گذاشت جهان هستی غافلگیرت کند. بالاخره یک‌روز بغضت خواهد ترکید. در کوچه‌ای، پشت فرمانی، روبروی آینه‌ی لک گرفته‌ی دستشویی‌ای، یک کنج و گوشه‌ای بالاخره تسلیم خواهی‌شد. نباید گذاشت زندگی خرگوشی برای غافلگیر کردنت در کلاهش باقی بماند.

@manonasrin


رینتاروی عزیزم.

دیگر کمتر پیش می‌آید با کسی صحبت کنم. آدم درستی پیدا نمی‌شود که بتوان از او سوال درستی پرسید. مثل کسی که از شلوغی مهمانی خسته شده، راهش را کشیده و رفته است یک گوشه. با ترک‌های روی دیوار حرف می‌زند. تا شاید تَرَک روی دیوار به زبان بیاید و پاسخی برای سوال‌های بی‌جواب مانده‌اش بیابَد. یک روز دیگر هم گذشت، و کسی به ما نگفت چرا شب ما سحر نمی‌شود پس؟ چگونه است که حال همه خوب و حال ما نه. ادراک ما از فهم چه چیزی عاجز است که فقط مثل کوری بی‌عصا، از گودالی به چاه دیگری می‌افتیم؟ ما چه دور باطلی به تاریخ بدهکاریم که مدام تکرار می‌شویم و از بغل دیکتاتوری به بغل دیکتاتور بعدی دست به دست می‌شویم؟ ترک‌های روی دیوار اما، اهل تعارف نیستند. حقیقت را مثل پتکی بزرگ توی صورتت می‌کوبند. که مگر می‌شود بی آنکه تک تک افراد یک اجتماع تغییر کنند، حال آن جمع دستخوش تغییر شود؟ کدام دست غیبی یارای آن را دارد که مثل چوب جادوی موسی امر کند: تغییر کن. و سپس همه چیز به شکل دیگری در بیاید؟ اَبَر انسانی نیاز است تا از او سوال درستی پرسیده شود. که کسی که در تغییر خود ناتوان است، چگونه می‌خواهد ملتی را تغییر دهد؟ تَرَک‌های روی دیوار جواب‌های درست‌تری از آدمها برای گفتن دارند. اگر گوشی برای شنیدن هنوز باقی مانده باشد.

@manonasrin


تو رفته ای. و به کسی که رفته چه می‌توان گفت؟ جز خداحافظ. که به دردت هم نمی‌خورَد. چرا که خداحافظ را به کسی می‌گویند که بشنود. کسی که رفته، رفته که نشنَود. تو رفته ای و این یک رفتنِ معمولی نیست. دیده ای وقتی ناخواسته روی دستت خوابت می‌بَرَد، طرح سر آستینت یا متکا یا هر کوفتی که رویش خوابیده ای عکس برگردان می‌شود روی سر و صورتت؟ تو شبیه جای سرآستین لباسم روی صورتم، صبح روزی که یه قرار مهم دارم، رفتی. خودت رفتی، خاطره هات جا مونده. پس خداحافظ. که به دردَت هم نمی‌خورَد. چرا که تو رفته‌ای. و با کسی که رفته حرف نمی‌زنند.

@manonasrin


از دیدِ آقای چیتان‌پیتان فروشی من احتمالا کسخل مُسخلی چیزی هستم. و این چیز خوبی نیست. این مدام از دید بقیه کسخل به نظر رسیدن‌ها. باعث می‌شود وجهه‌ام در محل خدشه دار شود. از اینکه فرصتی پیش آمد تا از واژه‌ی باکلاسی مثل خدشه‌دار استفاده کنم، از خدشه و دار به صورت جداگانه ممنونم. بگذریم. امروز که رفته بودم مغازه‌اش این را فهمیدم. آقای چیتان‌پیتان فروشی یک مرد پنجاه و هفت هشت ساله‌ی جدی با قلبی آکنده از مهربان است. آکنده از مهربان را از قصد گفتم. یعنی برخلاف ظاهرش، بسیار مشتی و باصفا و گوگولی ست. چون هربار میروم برای تو یک چیتان‌پیتانی چیزی بخرم یک کاغذ یا پاکت طرح داری به من اشانتیون می‌دهد. هربار هم به یک بهانه‌ای. اینبار گفت "چون مشتری اولم هستی این پاکت رو روش بهت میدم." و هربار من را خجالت زده‌ی خودش می‌کند. انقدر که ممکن است اینبار بروم زیر دو خمش را بگیرم و یک دور افتخار با او دور مغازه‌اش بزنم. مردکِ میانسالِ مهربان. امروز رفته بودم برایت جوراب بخرم. مثل دفعه‌های قبل. که رفته بودم برایت جوراب بخرم. راستش هنوز احساس می‌کنم کلکسیون جوراب‌های دخترانه‌ای که برایت خریده‌ام جا دارد تا تکمیل شود. اینبار یک جوراب با طرح خرس. یک جورابِ خرسیِ اشتباه. جوراب‌خرسی یک سایز از پاهای تو کوچکتر بود. این را وقتی فهمیدم که خودت به من گفتی. و این یعنی خیلی دیر فهمیدم. احتمالا آقای چیتان‌پیتان فروش هم پیش خودش فکرکرده برای دختربچه‌ی خودم خرید می‌کنم. یا دختربچه‌ها را دوست دارم. چون آخرش یک پاکت طرح‌دارِ خیلی خوشگل هدیه داد. احتمالا اگر بفهمد دختربچه‌ای که دوست دارم درواقع یک دختربزرگ است کمی دلخور شود. دختربچه در سایزِ بزرگ. دختربچه‌ای در لباسِ دختربزرگ. که فقط بزرگتر شده بود. اما هنوز عادت داشت قبل از اینکه به خواب برود، زیر گوشش قصه بشنود.

@manonasrin


اما مثل سرِ توپ توی فوتبال می‌ماند. هرجا می‌گویی اما، انگار زده ای سرِ توپ و قرار است تغییر جهت بدهی. این را آن دسته از سالنی‌بازهایی که حداقل یک رباط صلیبی روی کفی‌های سالن داده‌اند بهتر درک می‌کنند. دوستت دارم اما، میخواستم بمونم اما، تو تقصیری نداشتی اما، مدل جدید موهات خوب شده اما، قرار بود خبر بدی اما، اما، اما .. اما مثل سرِ توپ‌ زدن در زمین های بارانی می‌مانَد. اما را می‌گویی و مدافع سُر می‌خورَد روی زمین و می‌رود برای خودش. و تو ادامه ی جمله‌ات را که عکس تمام چیزهایی بوده که تا الان گفته بودی را به زبان می‌آوری. این مثال را هم به عشق چمنی‌بازها زدم که دل هر دو دسته را به دست آورده باشم. اما را که می‌شنوی احتمالا باید منتظر خبر بدی باشی. اما مثل زنگ خطر می‌ماند. تا شنیدی‌اش باید منتظر از دست دادن هرآنچه تا به حال بوده باشی. ما با هم اوقات خوبی رو داشتیم اما. قصه‌ی قشنگی می‌شد اگر همه چیز به موقع اتفاق می‌افتاد اما. حالا در بهترین جای زندگی هستم اما. بالای سر هر داستان بلاتکلیفی، همیشه یک اما‌یِ پیرِ مزاحم نشسته بود، تا همه چیز را خراب کند.

@manonasrin

Показано 20 последних публикаций.